تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم
گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد
سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم
همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!
هوایت درسرم پیچیده اما پای رفتن نیست
کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دخترجان
کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی ترسم
صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دخترجان
به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می آیند
ولی فردایمان بهتر نمی شد پشت ِتلقین ها
دعا خواندیم با چشمانِ خون آلودِمان اما
نمی خوانند روی بام هامان مرغِ آمین ها
غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست
اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی
خدارا شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست
بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!
تقلا می کنم...شاید کسی پیدا کند من را
اگرچه مرگ هم دنبالِ من دیگر نمی گردد
پس از تو با من این دیوارها، این کوچه ها قهرند
صدایت می کنم... اما صدایم بر نمی گردد
پریشان حالی اَم پشت نقابی کهنه پنهان است
تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!
میان چهره ها و رنگ ها بی همصدا ماندم
کجایی عشق؟ دیگر چهره ی آبیت پیدا نیست...
| حامد ابراهیم پور |