۳۰۰ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

قبل اینکه بخوام بیام و هفته نویس شماره 5 رو بنویسم، داشتم به این فکر میکردم خیلی بده که اینجا همش شده هفته نویس!

مثل زندگی من که همش شده مشکل!

چیز زیادی ندارم بگم

فقط برین اینو گوش بدین:

Beyond The Black - My God is Dead

 

:)

 

کمی از این موزیک:

I walked across the desert a thousand miles
And every second cost to me a thousand lives
And I close my eyes, and I pay the price
When all of nature's beauties wore off and died
You promised me the heavens will make it right
And I closed my eyes and trusted your lies

رسیدیم به شماره 4 از هفته نویس ها

خیلی چیزا از هفته نویس شماره 1 عوض شده

مثلا اینکه

دیگه اون حس خوب هدف داشتن رو ندارم به زندگی. اینکه باشگاه دیگه شاید نرم. اینکه باز انگار همه چی تاریک شد.

ولی

ولی یه چیز همونه

شایدم شدیدتر

من از آدما متنفر ترم !

 

آدما هیولان. اینکه میتونن تو لحظه، به نفع خودشون عوض بشن. اینکه هر کاری دوست دارن با دل آدما میکنن. اینکه فقط حال خودشون برای خودشون مهمه. اینکه اگه بفهمن دوستشون داری هیولاتر میشن....آره...آدما هیولان.

من به خطاهای برنامه نویسیم بیشتر از آدما اعتماد دارم.

:)

 

این هفته فقط داشتم به آدما فکر میکردم و کاراشون. همین..

 

/آقای ربات/

این یکی یکم دیر شد، درست مثل زندگیم که دیر شد و دیر فهمیدم که دیر شد!

میخام بگم برات که دنیا دیگه اصلا جای خوبی نیست. این همه اتفاق این همه سردرگمی این همه سیاهی و این همه شب

این همه شب...اصلا همش شبه و خورشید فقط یه توهمه...

حس میکنم عقب موندم از همه دنیا، چه میدونم.. شاید به خاطر اینه که خیلی دارم میدوم و ...

 

دیگه دارم عادت میکنم به نادیده گرفته شدن. به اینکه تنهام. به اینکه واقعا تنهام!

دیگه از رفتن کسی زجر نمیکشم، دیگه سرد شدن کسی برام سوال نیست و دیگه برای خودم خیالبافی های چرند نمیکنم

که ببینم فردا روزی باهاشم یا که به هدفم رسیده باشم

نه...

دیگه آروم شدم... آروم تر از نبض یه مرده

 

این یکی یکم دیر شد..قرار بود جمعه ها بنویسم. همون جمعه های پر از غروب غریب کسایی که رفتن

ولی ببین...دیگه حتی برام مهم نیست بیایی و اینجا رو خالی ببینی و نخونی و بری..!

 

/آقای ربات/

سلام

من آقای رباتم..هنوز هستم، هنوز معتقدم میتونم با اراده کافی و البته پرانول، احساسات رو توی خودم بکشم! هنوز معتقدم گذشته فقط یه چیپ حافظه اس که هر وقت بخوام میتونم درش بیارم و هیچوقت بهش فکر نکنم. من معتقدم همه چی قابل کنترله..! بعضی چیزا واقعا هست

اما یه وقتا هست که میگی شاید این بار فرق داشته باشه! شاید داشته باشه .. شاید هم نه و باز هیچی عوض نشه

برای من وقتی هیچی عوض نمیشه، بدتر میشه.. این روزا بعد از اون همه اتفاقی که گذشت و ازشون تقریبا بی خبری، باز ساکت شدم و توی سایه ام نشستم و دارم آدما رو نگاه میکنم. به طرز نگاهشون، طرز فکرشون و طرز رفتارشون میخندم.. آدما این روزا خیلی پوچ شدن...

شبا میرم باشگاه، تقریبا و اون چیزی که توی ظاهر معلومه برای ورزشه، اما میرم که توی سر و صدا باشم. 22 ساعت موندن توی یه اتاق سه در چهار سفید و ساکت، نیاز به 2 ساعت سر و صدا هم داره. البته من اونجا هم فکر میکنم. خشم میسازم توی خودم از آدما

رک بگم بهت.. از آدما متنفرم...

 

من معتقدم که آدم بدون هدف، همون بهتر که اصلا از خواب بیدار نشه! برای همین فعلا که به اجبار زنده ام، برای خودم هدف تعیین کردم.. دارم براش شب و روز کار میکنم و روزی که بهش برسم حتما پستش میکنم و میبینی..فعلا شاید فقط به ده درصدش رسیده باشم..

روزایه خوبی نیست، قرنطینه، دانشگاه مجازی و چیزایی که اگه بهت بگم باید ساعت ها بهش بخندیم. واقعا تحمل شرایط خیلی سخت شده. یه جنگ توی درون و یه جنگ توی بیرون و منی که خسته ام و خاکستری...

در هر صورت این شروعی بود بر نوشتن هفته نویس ها توی وبلاگی که چهار سال خاطره رو به دوش میکشه.

شب، سکوت، تاریکی و درد قلب و قرص و بی خوابی هنوز هست

اما من که نمردم :) منم هستم...

 

/آقای ربات/

نگاه میکنم

به روزها

به لحظه ها

به زندگی ها

به تک تک اشیا اتاق

به پنکه سقفی نداشته ام و بادی که روی صورتم است

به صدای پرنده از دوردست

نگاه میکنم

به جای خالی ات

اما جایت خالی نیست...

گلدان گذاشته ام و دورشان را با صدف هایی که چند سال پیش از دریا آورده بودم، تزئین کرده ام

پرده کشیده ام به پنجره ام، سفید با گل های نارنجی

تیره نیست، توری است و نور از آن رد میشود

اتاقم را روشن کرده ام

من

این روزها بیشتر از هر روز دیگری کار میکنم و درآمد دارم

اما دلم خوش نیست

این روزها بیشتر از هر وقت دیگری هدف دارم

اما ذهنم آرام نیست

این روزها بیشتر از هر روز دیگری زنده ام

اما روحم زنده نیست

 

اما...

اما نیست

این روزها جای اما نیست

اما هست

هست و ترسناک هست...

هست و من این روزها دلم برایت تنگ میشود ولی

اما جای تو دیگر در دلم نیست...

 

آقای ربات / قرنطینه، عصر جمعه

 

امشب هم گذشت

یک شب دیگر اضافه شد و هر شب

به خودم نوید میدم که تو قوی تر از دیروزی

چون یک روز دیگر بی او سر کردی

امشب هم گذشت

دلم گرفت برای تمام کسانی که

زیادی برایشان مهربان بودم

زیادی یک رو بودم

زیادی ساده بودم

دلم گرفت برای خودم

خودمی که بودم

خودمی که یک شهر را درمان میکرد

با حرف هایش

با آرامشش

خودمی که برای همه خوبی ها را میخواست

دلم گرفت برای خودم

برای خودمی که شدم

برای یک تکه سنگ

که اگر تمام آدم های دنیا

ها..! بکنند هم ذوب نمیشود

دیگر تمام شد

تمام مهربانی ها

تمام صداقت ها

تمام سادگی ها

تمامِ تمام ها، تمام شد...

 

آقای ربات.

به نظر من این خود ما هستیم که زندگی را سخت میگیریم

زندگی سخت نیست

خود ما آدم ها هستیم که قناری ها را در قفس می اندازیم بعد از زندانی بودنشان شعر میسراییم

خود ما آدم ها هستیم که خیلی زود میخواهیم به عشق برسیم اما چیزی که نصیبمان میشود تنفر از کسی هست که یک روزی میگفتیم

اگر بگوید "آری" دیگر هیچ چیزی از خدا نمیخواهم

این خود ما آدم ها هستیم که زندگی را سخت کردیم

باران همیشه یک جور میبارد

اما تو یک روز کفش هایت کثیف میشود

یک روز روحت تازه میشود

آری تقصیر خود ما آدم هاست

وگرنه زندگی هنوز بوی سیب میدهد

سیب های باغ مادر بزرگ

عطر چای در استکان های کمر باریک!

دو صد لبخند و هزار قهقهه رو به آسمان

دلم تنگ است برای روزهایی که قبله مان آسمان بود و

عبادت معنی لمس دانه های تسبیح به دستان مادر بزرگ بود

لذت خواب سنگینی که بیدار شدیم و دیدیم مادربزرگ چه سبک رفت...

دیدیم که گل های قرمز چادر سفیدش پژمرده شد و آسمان چرا قبله نبود؟؟؟؟

کسی فهمید؟

شاید کسی سختش کرده بود

آخر آسمان یک دست آبی من چه تقصیری داشت که

ببارد و ببارم و چاره ای برای دل بی قرارم نداشته باشد ؟

آری...

ما خودمان زندگی را سخت کردیم.

 

آقای ربات.

 

دلم شده مثل یک استخوان توخالی

یک دلخوشی پوشالی

نمیدانم هنوز میخوانی ام یا نه

من که هنوز مینویسم...

خبرت بدهم که درتمامی دیوارهای شهر نوشتم کجایی

نوشتم کجایم

اما سروصدای باران های اسفند مگر گذاشت صدایت را بشنوم؟!

زیر لب زمزمه کردی و خواندم

این شد:

"گم شدی و گم شدم..."

آری گم شدم...زیر آواری از حرف های توخالی، حرف های پوشالی

گم شدم دربین تمامی مردمانی که آواز قناری ها را یادشان رفت

گم شدم دربین عقده هایی که پشت من حرف ساختند

ساختند..آنقدر زیاد شد این دیوار

که فاصله ام از آنها حالا از فاصله ام با خدا که رگ گردنی با من فاصله نداشت، بیشتر شده

هنوز به چشم تو کافرم

هنوز که هنوز است منتظر روز خوب نمانده ام

میدانم که فردا بدتر است حتی اگر خورشید مشتاقانه تربتابد

رفیق لحظه های من

اسفند 98 را تمام میکنم با تمام کردن تمام دوستی هایی که این روزها سرسوزن نمی ارزند...

دلم پر شده از ردپای کثیف آدم هایی که روزی دوستم بودند...

چیزی درگلویم فریاد دارد..زیاد...انگار وعده قول های توخالی آن جا را سرما زده

در لابه لای خورشید سیاه این روزهایم

باز نشسته ام

باز اشک های نامرئی ام میریزد و

کلمه میشوند

تا فریاد زنند

من

از

آدم ها

متنفرم.

 

 

آقای ربات.

باران میبارید؟؟

چه فرقی داشت..؟! در دل من که میبارید...

هوا گرفته بود؟؟

چه فرقی داشت..؟ دل من که گرفته بود...

خسته بودم

از بس برق ها می آمد

و میرفت

از اینکه وسط راه بودم

به شیرینی پایان نگاه میکردم

به تلخی شروع

خسته بودم

دو دل

تنها

در جنون همیشگی ام

سوالی پرسیدم

جوابش را نگفتی

اما فهمیدم..

 

خون من چه آبی بود :)

 

آقای ربات...

به دنیا آمدیم..

دنیایی که همه آن را جای خوبی میدانستند...در واقع آن زمان تنها جای ممکن برای زندگی بود..!

نمیدانم..شاید هم بود..

اما این دنیا برای من و مطمئنم خیلی های دیگر، شبیه زندان بود و هست و خواهد بود

آن کسی برنده است، که زودتر یاد بگیرد یک سری قانون ها را در این زندان اجرا کند

مثلا عاشق نشود..!

کار سختی است..! باور کن من فقط رفتم امتحان کنم ببینم میتوان عاشق نشد یا نه

اما وسط دریا بودن، فقط تصورش از کنار ساحل بی خطر خواهد بود..

 

گاهی اوقات عینکم را روی میز در اتاقم رها میکنم تا مردم را نبینم

کاش میشد مغزم را نیز در آب نمکی در یخچالم جا بگذارم و برای مدتی هم که شده به چیزی فکر نکنم

گاهی اوقات نوشته هایی برایت جا میگذارم، میدانم که نمیخوانی

میدانم که نیستی اما گاهی اوقات باز تو را صدا میزنم و فارغ از جواب ندادنت.. ادامه میدهم و تمام اتفاق های روز را برایت تعریف میکنم

از اینکه چقدر قیمت ها بالا رفته میگوییم، از اینکه چقدر هوا گرم بود..

اینکه امروز در مترو پیرمرد و پیرزنی را دیدم که دستشان هنوز حلقه در دست هم بود

اینکه چقدر به فکر رفتم که شاید پنجاه سال بعد، من و خیال تو همین تصویر را در چشمان فردی دیگر قاب بگیریم..!

میگویم..میگویم و صدایت را از دلت میشنوم که میگوید خدا کند دخترمان به تو نرود و اینقدر پرحرف نباشد...!

..

..

..

میدانی..اشتباه بزرگی بود

اما حال که شده

بگذار بگویم

من با خیال تو ازدواج کردم

همه چیز خوب است

تا وقتی که شب نشود...

شب را برایت نمیگویم، تا تلخت نکنم...

 

این بود قصه چیدن یک سیب

و این همه تقاص..!

 

آقای ربات...