۳۰۰ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

میان صفر و یک های زندگی، شب و روزها، تاریکی و روشنی ها، سختی و آسانی ها

هنوز

مثل قدیمم

حسم از همان "بی حسی" که بودم، عوض نشده

تنها تر شدم و چشم هایم تنها "تر" شد

قلبم به سیلی روزگار خندید

زیر پایش له شد

ولی

هنوز مثل قدیمم

هنوز مثل یک ربات کار میکنم

هنوز از بوی باران لذت میبرم

هنوز شب وقتی رعد و برق میزند، حالم خوش میشود

هنوز قرص که میخورم غرق میشوم در یک دریای پر از ابر!

هنوز...

هنوز روزهایم را ربات گونه میگذرانم و در خیالم جز بهتر شدن چیزی نیست

با اینکه پر از غمم ولی، بلند میشوم و میگویم چیزی نیست

این زخم ها و جراحت های عمیقی که دیده نمیشوند

بی حسم کردند به تمامی هر چه که در آینده انتظارم را میکشند

پس از همینجا به تمامشان میگویم که شما هم میگذرید و مطمئنم هیچ چیز جدیدی برای ضربه زدن ندارید..!

تو بردی! 

دلم را، بازی را، زندگی را

حالا بیخیالم به دلم، به بازی های اطرافم، به زندگی 

حالا حال من، هر چه که باشد، خوب نیست! 

این تنها چیزیست که از آن مطمئنم در این دنیای نامطمئن! 

 

در اتاقم، تکیه به صندلی، نگاه میکنم به تمام ناپایداری ها، یعنی کل دنیا! 

و امشب میتوانم بگویم حالم واقعا خوب نیست! چون حال بدهای جمع شده روی هم

بیش از حد پیشم ماندند! 

 

 

تصمیم گرفتم بازم فعال باشم. ولی باید کل پست های قدیمی رو که تعدادشون زیاد هم هست رو بازبینی کنم و بدها رو برای همیشه حذف کنم!

کار زمان بریه!

و البته شاید باز قرار شد سر چند تا قبر قدیمی رو باز کنم ..

 

آقای ربات/

خودکار تو دستم میلرزه..این عصبانیم میکنه...

انگاری روز قیامته

جوهرایه خودکار استرس اینو دارن که به چی تبدیل میشن

خوب میشن یا بد

میرن جهنم یا بهشت ؟

حرفام زیادن

ولی همشون ناقص

هیچکدوم پا ندارن

هیچکدوم به جایی نمیرسن

هر چقدر هم قد بلند باشن

دستشون به جایی نمیرسه

 

تو فکر اینم

شاید جهنم خیلی جای خوبی باشه

چون به هر چی گفتیم "به جهنم که نشد" ، "به جهنم که رفت"

هر روز یه جای بهتری بود، هر روز آدم بهتری شد

و من از دور نظاره گرش بودم.

 

شاید وقتشه بگم: "برو به جهنم، من :) "

 

آقای ربات.

وسط خیالی از جنس ابر، گم شدم

سخته چیزی رو ببینی و بدونی هست ولی بهش دست بزنی محو بشه!

سخته که توی این شرایط فکر کنم

یعنی به چیزی به جز تو نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم

این روزا

بازم خسته ام

این دفعه میدونم خیلی طولانی تر شده

چون خسته ام از خودم . نه از تو نه از زندگی نه از شرایط بد زندگی

خسته ام از خودم به خاطر تو، به خاطر زندگی، به خاطر شرایط بد زندگی

شدم یه روح بی جان

وسط اتاق ولو شده

نمیدونم میخام به کجا برسم و چی بشه

یعنی برام مهم نیست

باور میکنی نفس کشیدن برام شده سخت ترین کار دنیا؟

دارم میخندم به خودم

چون تو اینجا که رو بلد نیستی

اینا رو هیچوقت نمیخونی

گفته بودی از زندگی همیشه قوی تر باش

این روزا من اصلا لایق زندگی کردن نیستم.

خلاص.

 

آقای ربات/

چشمم بهت افتاد

نمیدونم چی شد یهو ب خودم اومدم دیدم یه جوری عاشقت شدم که ثانیه به ثانیه لحظه هام بوی تو رو میده

چشمم بهت افتاد و راستشو بخوای میخام بگم بدبخت شدم!

چون هیچوقت دیگه برنگشتم به اونی که بودم...اصلا یادم رفت چه شکلی زندگی میکردم

فکر کردم تا تهش موندنی.. تهش یعنی تا آخرین نفس

اما وسط یکی از همین دم و بازدم های روزمرگی نمیدونم چی شد یهو به خودم اومدم دیدم دیگه ندارمت!

خیلی جالبه اصلا یه تاریخ دقیق ندارم از روزی که رفتی

نمیدونم کی رفتی .. خیلی بهش فکر کردم

شاید

شاید توی یکی از همین شبایه اشتباه بوده

اون شبا که فکر میکردم خوبی ولی پنهون میکردی...

لعنتی تو خیلی پنهون میکردی و میریختی تو خودت ....

چشمم بهت افتاد

امروز

رفتم دستمال آوردم مانیتور رو تمیز کردم

بگذریم از اینکه یهو به خودم اومدم دیدم سه ساعت گذشته

اما هنوز دلم آروم میشه بهت نگاه میکنم

جوری که صدای نبضمو نمیشنوم..همینطور تیک تیک ساعتو!

 

یه جا نوشته بود که

قاتل یه نفرو میکشه ولی شاید قاتل واقعی اون مقتولیه که باعث شده قاتل تفنگ رو بذاره رو پیشونیش! ...

 

اینم شانس منه لابد...

 

آقای ربات/

بعضی چیزا دست خود آدم نیست

میدونی

مثلا

همین که هر چی بدبختی هم بکشی، بازم ادامه داره

بازم شبا صبح میشن، صبح ها شب میشن

از یه جایی به بعد

میفهمی این ناله کردنات از وضعِ بدِ زندگی هیچ فایده ای نداره..

باور کن..هیچ فایده ای

حتی راه خوبی برای باز کردن سر صحبت با کسی هم نیست

اگه میخوای خودتو تو اولین صحبتا ضعیف نشون بدی

همون بهتر که نشون ندی!

 

من 22 سال و خورده ای زندگی کردم و فهمیدم که طبیعت هیچ حوصله ای برای گوش دادن

به خزعبلات من از زندگی و واژه بازی از سیاهی ها نداره

مثلا اونی که رفته، میتونم مخاطب قرار بدمش و تا صبح ازش گله کنم

بگم و بگم

ولی تهش همینه

که قراره مثلا هنوزم زندگی کنی..

که همه چی خراب شده ولی چه بخوای چه نخوای باید دووم بیاری

کسی کمکت نمیکنه باید خودت خودتو از زیر آوار دربیاری

که نالیدن از وضع بد مالی تو رو پولدار نمیکنه..

که قراره مثلا هنوزم زندگی کنی

چه بخوای

چه نخوای...

 

آقای ربات/

توی سکوت شروع شد

یه تشویق به سکوت

23 سالگیمو میگم..

قشنگ حرف میزد

مثل همیشه با یه انرژی ملایم

دکتر رو میگم..

بعد از اون

اومدم بیرون تموم کوچه هایی که پر برگ های زرد پاییزی شده بودن رو قدم زدم

23 سالگیم غریب شروع شد

مثل حس اونی که رفته کشور غریبه برای همیشه

یا اون عوض شدن مدرسه های دو تا دوست بعد از راهنمایی!

ولی من ترجیح دادم بهش بگم

آرامشِ عجیب...

به در و دیوار وبلاگ نگاه میکنم

همه جاش پر غمه

غم آدمایی که رفتن

غم دلهره های الکی

روزای کشکی

حرفای بیخودی

قولای فیک

و منی که لا به لای تمامشون حبس شدم

خودم خواستم..

 

گاهی وقتا چسبیدن به یک کار اشتباه باعث میشه سمت کار اشتباه دیگه نری!

ولی

شاید وقتشه لایف استایلمو عوض کنم

نه که اینی که هستم بد باشه

فقط شاید تجربه یه روش جدید، 22 سال دیگه هم برام زمان بخره

که دوام بیارم این زندگی رو :)

 

ربات.

7 هفته شد که دارم مینویسم. یعنی دارم سعی میکنم نوشتن رو از دست ندم. نوشتن اخرین سنگره برای من مقابل دیدن یه سری حرفا، یه سری رفتار ها. من دارم سعی میکنم توی دنیایی که زنده نیست، زنده باشم.

اما

اما دلم تنگ شده

دلم برای روزهایی که کلی نظر و کامنت میومد برای هر پستم تنگ شده. دلم برای دوستایه وبلاگیم تنگ شده شاید اونا از من الان متنفرن ولی خب من دلم براشون تنگ شده.

یه حسی توی وجودم هست که میخاد برگرده. به عقب. به همون روزا. درسته که بد بودن ولی من دلم میخاد برگردم به همون روزا

لا به لای یه سری متن های تاریک حبس شدم و آره رفیق... زندگیو مفت باختم.

 

میشد اینطوری نباشه...

همین..

 

آقای ربات.