۳۰۰ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

بعد از 5 سال رفاقت و 10 ماه رابطه، من برای بهترین رفیقم که حتی الانم اون رو بهترین رفیقم میدونم، غریبه شدم. شاید این جمله عجیبی باشه که اولِ این نوشته بعد از مدت ها تایمی که اینجا ننوشتم، تایپش کردم... حالم خیلی پیچیده خرابه، ترکیبی از دلمردگی، غم، عصبانیت، خستگی و ترس توی وجودمه. توی این مرحله از زندگیم شاید بشه گفت تنها ترینم! شاید به خاطر همین بوده که الان پناه آوردم به این سنگر ... به وبلاگ نویسی...

من نمیتونم اینو باور کنم، یا قبولش کنم.. بعد از نصف روز گریه کردن، پاشدم و نقشه چیدم و برنامه ریزی کردم تا سال آینده اونقدر بهتر شده باشم که بتونم برگردم پیشش و بتونه منو قبول کنه. نمیدونم عاشق شدی یا نه، ولی وقتی همه کاراتو، همه برنامه های زندگیت رو به سمت یه نفر میچینی همین میشه دیگه... اون نباشه نمیشه... نباشه یه چیزی کمه، هر کاری میکنه تا باشه، تا برگرده، تا هر چیزی که به دست میاری رو باهاش نصف کنی...

اما امروز وسط گریه ها نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شمارشو گرفتم... تا جواب داد میخواستم قطع کنم ولی صداش خیلی آرومه لعنتی ... هیچی دیگه... یک ربعی با هم حرف زدیم .. خیلی معمولی ... بهم گفت میتونم هر وقت خواستم زنگ بزنم..! شاید اونم راضی به این جدایی نبوده و این شرایط لعنتی من، باعث شده این تصمیم رو بگیره... حس بدی برای این به خودم دارم. خلاصه براش تعریف کردم که وقت مشاور گرفتم! خوشحال شد اما من تو دلم گفتم د لعنتی از الان یعنی من باید پول کادوهایی که برای تو میخواستم بگیرم رو بدم به مشاور و تراپیست؟ این نشد زندگی که اقا ...

و حالا من...

من درست لحظه ای که حس میکردم سخت تر از این نمیشه، توی سخت ترین مرحله از زندگیم تنها موندم. اشکالی نداره ... همیشه همین بوده...

اما دارم تلاش میکنم بهتر بشم... سخته .. خیلی سخته .. اگر بود راحت تر بود... اما سخته و به جهنم که سخته ... میخوامش و باید به جون بخرم.

یک ساله دیگه .. فقط میترسم دیر بشه .. امیدوارم که نشه و زحماتم هدر نره... غیر از اون هر چی باشه به جون میخرم.

 

فعلا همین. بازم میام مینویسم :) زندگی قراره سخت تر بشه اما من دیگه سِر شدم..

مثل یک برنامه کامپیوتری که میرسه به شرط های تو در تو و میره داخل یک دنیای پر از احتمالات و پر از آشفتگی،‌ منم این روزا درگیر فکرهای تو در تو شدم. حالم مشخص نیست. نمیدونم چی میخوام و نمیدونم باید چی بخوام.

دلم برات تنگ شده؟‌ نمیدونم... ما هر دو به دور شدن همدیگه کمک کردیم. به نظرت اشتباه بود؟ نمیدونم ... نمیدونم... تنها فکر کردن به این چیزا سخته. کاش بودی با هم فکر میکردیم!‌ پس میخوام تو باشی، پس دلم برات تنگ شده!‌ نه...؟

اخه بی عدالتیه،‌ وقتی فقط یک نفر تو دنیا باشه که تو رو بلد باشه..!‌ انگار یک زبان برنامه نویسی باشی که فقط یک نفر برنامه نویس تو باشه!‌ نمیشه که...

 

این روزا روی دیواری بین جنون و دیوانگی راه میرم،‌ نمیدونم تهش به کدوم سمت بیوفتم،‌ نمیدونم تقدیر من چیه،‌ از این بابت نگرانم ولی بیشتر از همه چیز به مرگ فکر میکنم. مثل یک کامپیوتری که برای همیشه خاموش بشه. یک رباتی که برای همیشه از کار بیوفته ...

توی این روزایی که اینترنت نداریم. داشتم به این فکر میکردم چقدر زندگی آنالوگ خوب بود. حس امنیت بیشتری داشتی!‌ امنیت شغلی، امنیت اطلاعاتی و.. خلاصه یه حس رضایت یه حس اطمینان از اینکه فردا پاشی اموالت سرجاشه همیشه داشتی. این روزا از فردام مطمئن نیستم. در واقع اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم. که اگر این وضع ادامه دار باشه من شغلم چی میشه، باید چیکار کنم و...

اما این روزا خیلی دوست دارم یه ربات آفلاین بودم. که هیچ وابستگی به دنیای دیجیتال نداشتم...

امروز یکی از پروژه های قدیمیمو باز کردم و خواستم یه ویژگی جدید بهش اضافه کنم. (پروژه برنامه نویسی بود)‌

خلاصه اضافه کردم و خیلی سریع خواستم فیلم بگیرم و ویدیو درست کنم ازش و یاد بدم چطوری این ویژگی رو اضافه کردم. در حین ساختش به این فکر میکردم که چرا از همین آموزش ها پول در نمیارم؟‌ ولی همیشه یه تیکه ای از وجود بود که ذوق داشت هر چی یاد گرفتم رو به همه یاد بده!‌ اونم مجانیه مجانی..

اگر بخوام یه آموزش پولی درست کنم باید کامل و جامع باشه!‌ شاید... و اگر شاید!‌ (یه if بزرگ)‌ روزی پولدارتر شدم!‌ تمام آموزش هام حتی پولی ها رو هم مجانی میکنم. /مجانیه مجانی!‌

بچه که بودم، توی یک از دفترهام که اسمشو گذاشته بودم‌ "دفتر ایده ها" نوشته بودم: من یک روزی برای گوگل کار میکنم!‌
از تنهایی زیاد توی رویاهای خودم بودم. با اینکه همون رویاها بود که منو به اینجا رسوند ولی از یه جایی به بعد فهمیدم رویا داشتن، آرزو کردن و هی نرسیدن و هی نرسیدن، آدمو بیشتر پیر میکنه تا شاد! (اینکه چرا پیر رو کنار شاد آوردم نمیدونم!)

حالا این روزا دارم نگاه میکنم، به خودم و انبوهی از پروژه هایی که هر کدومشون یه روزی به تنهایی فکر میکردم قراره زندگی منو متحول کنه و حداقل منو به یکی از آرزوهام برسونه. البته بیشتر ترجیح میدم به جای آرزو بگم "خواسته..." (نمیدونم چرا!‌ اینطوری راحت ترم!)‌

از یه جایی به بعد نباید رویاپردازی میکردم،‌ به عواقبش فکر نکردم که اگر این کار انجام نشه چی میشه... میدونی من خودم با دستای خودم، خودمو پیر کردم!‌

 

خلاصه...
کلی پروژه و کار نیمه تموم دارم که باید انجام بدم ولی بی حوصلگی بغلم کرده!‌ این شد که گفتم بیام و اینجا بنویسمش...

همیشه مفهوم جاذبه برام جالب بوده. این که چی باعث میشه جاذبه تشکیل بشه. نفهمیدمش..! البته سمتش هم نرفتم و راجبش نخوندم و خب این بی تاثیر نیست! اما امروز فهمیدم وقتی کارت واقعا خوب باشه، هر چی شونه خالی کنی، هر چی بدی کنی، هر چی به فکر منفعت خودت باشی بازم میخوانت! خوب بودن زیادی! شاید تنها جاییه که دیدم خوب بودن زیادی واقعا خوبه!

 

خیلی میگذره... از نوشتن هام. نه تنها اینجا یه مدته هیچجایی ننوشتم... ولی یادم میاد روزایی که نوشتن "درمان" بود!

راستی سلام :)

نمیدونم هنوز منو میخونی یا نه، هنوز سر میزنی به اینجا یا نه... اما من مینویسم...

به یک برنامه نیاز دارم، به اینکه بهش پایبند باشم و ازش دور نشم، به یک چارچوب که کارامو بدون باگ و خطا تحت یک نظم " به هم ناریختنی!" جلو ببرم. بدون فکر اضافه، بدون حاشیه اضافه، بدون فکر اضافه، بدون کدهای اضافه...

باید کدهامو تمیز کنم، بخش های اضافی رو پاک کنم، که شامل تعداد زیادی از پست های وبلاگ هم میشه... با اینکه سخته ولی باید دل بکنم ازشون و برای همیشه پاکشون کنم. خیلی از مطالب الان رمز دارن.. حتی اونام پاک میشن...

راستی! باید سه نقطه گذاشتن هامم ترک کنم! (رو مخن نه؟!)

 

از این وبلاگ و کلا وبلاگ نویسی خاطره های خوب و بد زیادی دارم ولی معتقدم هر آدمی که توی زندگیم بوده و هر کسی که رفته، حتما یه چیزی داشته که بهم یاد بده و از این یاد گرفتن هاست که من الان اینجام و "زنده ام"..! به نظرم این خوبه... این خوبه که از هر آدمی یه چیزی یاد بگیری و شاید من بتونم بگم که تونستم این کار رو انجام بدم.

 

یه چیز جالبم اینکه خیلی از مطالبی که نوشتمو نمیدونم برای چی نوشتم، برای کی نوشتم! چه حالی داشتم موقع نوشتن اون متن! پس از من به شما نصیحت (البته خیلی کوچیک تر از اونم که بخوام نصیحت کنم) ولی درگیر احوالات لحظه ای تون نباشین. اگر یه چیزی در دراز مدت قراره ناراحتتون کنه، ارزش ناراحتی رو داره! دردهای لحظه ای در گذرن..!

 

خلاصه!

به کدهای جدید نیازمندیم! به اینکه باگ افسردگی توی تک تک فایل های زندگیم دیده نشه!

شاید

به زودی

نمیدونم :)

چقدر یه روزی اینجا مینوشتم و حالا

ممنوعم از نوشتن...

یه چند وقتیه ساکت شدم

یعنی... ساکت‌تر از قبل شدم!

به جاش بیشتر فکر میکنم

یعنی... بیشترتر از قبل فکر میکنم!

هر بیشتر میگذره من بیشتر یاد میگیرم

از آدما و ظاهرهای فریبنده شون

از حرف و قول و وعده ها و شک به درست بودنشون

از عوض شدنایه یهویی

از اینکه چرا یهو آدما سرشون شلوغ میشه

از اینکه پشت خنده‌های مرموز و گاهی معصوم آدما چی میگذره

و فکر میکنم این خوبه!

دردناکه ولی خوبه!

زندگی تنها درسیه که بدون تجربه نمیتونی یادش بگیری

حالا هر چند تجربه‌هاش گرون در بیاد!

نمیتونی ازش فرار کنی

نمیتونی بگی نه من جنگ دوس ندارم و میخام در آرامش زندگی کنم

بالاخره یه جا گیر میوفتی

 

این روزا به این فکر میکنم که

چرا همه نقاب زدن؟ چرا همه دنبال اینن که خودشون رو ایده‌آل نشون بدن

و جالب‌تر از همه چرا یه نفر وقتی شروع میکنه به دوست داشتن کسی، اصرار داره که اونو ایده‌آل ببینه؟

چرا اینقدر ایده‌آل بودن مد شده؟

چرا هر کسی نمیپذیره که هیچکسی کامل نیست؟ راستش تلخی این حقیقت از تلخی حقیقت‌های دیگه‌ای که بعد از شروع ایده‌آل‌گرایی میچشی خیلی بهتره! ولی نمیدونم چرا هیچکس اینو قبول نمیکنه و همینو ادامه میدن...

ولش کن! این روزا خیلی بد و زیاد فکر میکنم!

همین.

 

آقای ربات

لا به لای جنگیدنا؛ لا به لای رفتن عمر و توی این روزایه تاریک؛ میون درگیریای روزمرگی که تموم نمیشه؛ میون سختایی که کم نمیشه، اضافه میشه؛ کنار مسائلی که هیچوقت حل نشدن...

غرق شدم تو اشکای خودم

 

خودمو یادم رفته

نفس هامو یادم رفته

سردی دستامو یادم رفته

دل ربات گونه مو یادم رفته

 

به نظرت راهی هست که برگرده این آقای ربات؟