اونقدر ذوق و شوق داشتم که از رویای مهندس کامپیوتر بودن دست کشیدم و رویای داروسازی رو پیش گرفتم

اونقدر پشتکار داشتم که کار کردم و کتاب خریدم

اونقدر علاقه داشتم که هدفم رو چسبوندم به سر در اتاقم

داروسازی شهید بهشتی ....

اخه مگه چی میشه .. منم وارد اون دانشگاه بشم ... چی میشه خب ...نه میخوام بدونم واقعا چی میشه ؟

حجم درس ها زیاده ؟ درست 

مشغله ها زیاده ؟ درست

اما من چرا هی فراموش میکنم خدام هم بزرگه ؟؟؟

....


ربات. در پی داروساز شدن :/

شاید هیچگاه

هیچگاه به لمس آغوش تو نرسیدم و نتوانم که برسم

شاید هیچگاه مثل آن خوابی که دیدم دستانت در دستانم گره نخورد

شاید هیچگاه قسمت نشود من و تو زیر یک باران باشیم

شاید هیچکدام از این شاید ها هیچوقت عملی نشود 

شاید هیچگاه نیایی

اما بدان یک من

این حوالی 

با یاد و خاطره تو از خودت بیشتر خو گرفته 

طوری که حتی اگر بیایی 

اگه دستانم را لمس کنی 

چیزی نمیفهمم چون من سالهاست لمس شده ام 

من در این دنیا زندگی نمیکنم

در دنیایی که من زندگی میکنم .. تو هیچوقت نرفتی 

و همیشه میمانی .. همانطور پای قول هایت هم میمانی 

صبح ها در آغوش تو بیدار میشوم و عصر ها با دستانی که در هم گره رفته 

غروب خورشید را نظاره میکنیم

دیر شده جانم ... دیر شده .. خیلی دیر ..

من مینویسم .. اما فکر نکن که زنده ام 

و شاید هیچوقت زنده نشوم ...


ربات.

دقیقا کِی بد شدم ؟ 

همان زمانی که 8 ساله بودم و در مسابقات حفظ قرآن در استان اول شدم ؟ 

همان زمانی که برای اولین بار پیشانی ام را روی مهر گذاشتم ؟ 

یا همان زمانی که میخندیدم  ؟ 

دقیقا کِی بد شدم ؟؟ 

همان زمانی که همه را عاشقانه دوست داشتم ؟ 

یا شاید آن زمانی که موفقیت ها و آینده ایی خوب جلوی من بود ؟ 

نه..

همه این زمان ها من خوب بودم

خوب ترین پسر دنیا

دقیقا کِی بد شدم ؟؟؟؟؟


ربات.

زندگی 

مرا از چه میترسانی ؟؟

از تنهایی ؟ از بی کسی ؟؟ از بازنده بودن ؟ 

من همان زمانی که پسرخاله ام برای عزیز شدن در خانواده به من 

تهمت زد و چیزهایی پشت سرم گفت که من انجام نداده بودم

وقتی که خودش از مخمصه نجات داد و من را انداخت در دردسر 

همان زمانی که دایی هایم پشت سرم حرف زدند

همان زمانی که مادرم به من شک کرد

همان شبی که هیچکس به من اعتماد نداشت

همان شبی که حتی او هم رفت 

همان شبی که به من گفتند بد 

و من با خودم زمزمه کردم

اگر قرار است من آن پسر بد باشم ... باید بدترین پسر دنیا باشم

همان شبی که نگاه همه ... همه جهان به من عوض شد 

من تنها و بی کس بودم ...

من باختم

من همان شب فهمیدم که سال هاست با پوچی زندگی میکنم

حال ترساندن من کار آسانی نیست 

رنجاندن من کار دشواری است

من چیزی برای از دست دادن ندارم

من مثل همان سال ها تنها و بی کس هستم

اما دیگر بازنده نیستم

پس مرا نترسان

قامتی که رو به روی تو ایستاده

از هر زهری چشیده

از هر خنجری خورده 

از هر نارفیقی و نامردی دیده

از رفتن عزیزان بگیر تا اشتباه ها و گناه های بزرگ

زندگی ؟؟ اصلا تو مگر وجود داری ؟ اصلا من مگر زندگی دارم

تو به این میگویی زندگی ؟ ....

من سال هاست زندگی نمیکنم

بیرون گود ایستاده ام 

بیرون از همه

دور شدم از همه

بد هستم . اما از همه بدی هایت متنفرم

از همه بدی هایت....


ربات.

ساعت هشت شب

سر و صورتم را آب میزنم

بی توجه به خستگی انبوهم ، لباس هایم را میپوشم

موهایم را با دست به عقب هل میدهم

رو به روی آینه می ایستم

شاه را داخلش میبینم

امشب قرار ملاقات با یک وزیر سفید است

یک وزیر سفید غیر قابل پیش بینی 

یک وزیر سفید که میتوان از آن ترسید

به خودم نگاه میکنم

در یک کلام .... خوبم ....

زیر لب سوال همیشگی را از خودم میپرسم 

تا وقتی که زنده باشم 

شاه کیست ؟ 

رئیس کیست ؟ 

برنده کیست ؟ 

جوابش یک کلمه است ... من ...

آرام میشوم .. با موسیقی بی کلام بتهوون آرام تر 

داخل کوچه پر است از مردم

رفت و آمد ... رفت و آمد .... حالم را بهم میزند این مشغولی ها 

چشمانم را میبندم و دل را میزنم به دریا 

یک نفس عمیق .. وسطش چند تا سرفه خشک

و راه میروم

زیاد دور نیست .. قرار ملاقات .. وسط میدان است

قدم هایم را سریع تر میکنم .. شاه سیاه باید آن تایم باشد .. باید اول باشد

وسط خیابان راه میروم

دقیقا وسط خط کشی های خیابان

هر کسی می آید راهش را میکشد و از کنار میرود .. پیاده و سواره 

بگذار بدانند هنوز تاجی هست ... نفسی هست ...

به اولین حرکت وزیر فکر میکنم

مسخره ترین فکر : قتل من ...

آخرین فکر : بحث زیاد

فکر ها را رها میکنم

و حال وسط میدان ایستاده ام

از پشت سر ظاهر میشود

تا به حال ندیده بودمش 

اگر وزیر من بود میدادمش بندازند سگ هایم دل و روده اش را بخورند ... 

اصلا قامتش به این حرف ها نمی آمد...

چهره اش با ترس پوشانده شده بود 

هر از گاهی به این طرف و آن طرف خیابان دوخته میشد

یک کلام خلاصه اش کردم

" نترس تنها آمده ام :) "

یعنی هیچ مهره دیگری نداشتم که با خودم بیاورم ... داشتم هم نمی آوردم ...

محموله ها رد و بدل شد .. کاغذ و اطلاعات را داد

و رفت

و ایستادم و رفتن این مهره را هم نظاره کردم

و برگشتم

برگشتم به قلعه قدیمی خودم

خانم شاه سفید شطرنج

با این مهره هایی که تو داری

همچنان کیش :)


آقای ربات - کوتاه ترین ملاقات دنیا

از پنجره به بیرون نگاه میکنم

به مردم

به افرادم

به صفحه بازی

من زمانی شاه سیاه این میدان بودم

حال هم هستم

اما حال تنها یک شاه فراری ام

فراری از افرادم .. از مردمم .. از صفحه شطرنج

شاید هم یک شاه تبعید شده 

تبعید شده به غار تنهایی

به هر حال 

من فعلا کیش و مات شده ام 

و برای مدتی 

باید تنهایی هایم را بغض کنم

و قورت بدهم

باید حرکت ها را بررسی کنم

و هر وقت دلم گرفت

هزار لعنت بفرستم به شاه سفید

و ارتشش که برایش دلسوزی کردم

اما 

دلم سوخت....


اقای ربات  - شاه فراری

این روزها میگذرند و من دنیا را 

پشت عدسی های عینکم میبینم

شفاف تر 

قشنگ تر 

و تنها چیزهایی که عوض شده 

نگاه مردم به من 

و قیافه و شکل ظاهری من :)



پی نوشت : خدایی خیلی با عینک عوض شدم !! نه ؟


اقای ربات - عینکی

روزی عاشق بودم و عشق را در چشمانش میافتم

روزی خورشید روزهای من طلایی بود

مثل انگشتر مادرم میدرخشید

روزی روزهایم نیز هم رنگی بود ... 

روزی زندگی را با خنده و دلخوشی میگذراندم

روزی انحنای لب هایم همیشه رو به پایین بود

من هم روزی زندگی میکردم و آینده داشتم

من هم روزی مثل همه شما ها عاشق بودم

روحیه داشتم

نامرد نبودم

بد نبودم

من هم روزی بااحساس بودم

آری من هم روزی انسان بودم

...

راستش را بخواهی دلم برای آن روزها تنگ شده 

آن روزهایی که اشک نبود

رباتی نبود

تاریکی نبود

ناامیدی نبود

شب تا صبح در حال یادگیری 

مثل بمب بودم 

دلم برای روزهایی که در باطلاق گیر نکرده بودم تنگ شده 

خیلی تنگ شده 

روزهایی که به اندازه یک سال و نیمی از من فاصله گرفته اند 

من یک سال و نیمی میباشد که باخته ام

به چه چیزی باختم ؟ به هیچ .. به پوچی ها باختم

آری منم روزی دلم میخواست برگردم به همان روزهای قبلی

و بمانم و در آن روزها نفس بکشم

اما کاش میشد ....

کاش میشد...


آقای ربات - یاد روزای خوب افتادم .. دوباره .. :(

دستاش رو ها کرد و به هم مالید

و بعد کرد تو جیب کاپشنش و کاپشنش رو چلوند به خودش 

سرد بود 

کلاه کاپشنش رو کشوند روی سرش 

تا چشماش رو پوشوند 

پاهاش توی کفش هاش لمس شده بودند 

توی خیابون هایی پا میذاشت که خاکش .. آسفالتش خیلی بی حس بود 

به ساعتش یه نگاهی کرد 

28 بهمن ماه..

7:11 دقیقه شده بود 

و اون بدون هدف هنوز داشت راه میرفت

برای یک بار هم که شده بود 

به فکر کسایی نبود که توی خونه منتظرشن

به فکر کسایی نبود که نگرانش شدن

یک لحظه یک نور سبز توی چشماش افتاد 

واستاد و بالا رو نگاه کرد 

رسیده بود به در مسجد 

صدای اذان کل شهر رو گرفته بود 

همون صدای اذانی که باباش خیلی دوستش داشت ..

اشک تو چشماش جمع شد 

چقدر خدا از زندگیش دور شده بود 

چقدر وقتایی که خدا بود زندگیش قشنگ بود  

اما انگار دیگه احساسی برای شکسته شدن نبود 

انگار بغضی برای ترکیدن نبود 

به زحمت سنگینی که توی گلوش جمع شده بود و قورت داد و راهش رو کشید و رفت

رو به روی مسجد یه پارک بود 

رفت و توی یکی از نیم کت هاش نشست

چند تا سرفه خشک .. و بعد به صفحه گوشیش یه نگاهی انداخت

23 تا تماس از دست رفته 

16 تا پیام

بیشتر از اینا صفحه خاکستری رنگ گوشیش اون رو غرق خودش کرد

به همه جا نگاه کرد..

شب بود

همه جا تاریک .. یا سیاه بود . یا خاکستری .. یا سفید 

به مردم نگاه کرد .. همه در حال رفتن بودند ..

او از این شب ها که فقط رفتن آدم ها را نشان میداد متنفر بود

او به معنای تمام یک افسرده شده بود 

یک شاه سیاه شطرنج که

باخته بود


آقای ربات - افسرده.

سال ها بعد شاید این موقع من 

روی مبل راحتی خانه ام لم داده باشم و اخبار ببینم

شاید پشت میز داروخانه ام باشم و به مشتری هایی که می آیند و میروند و هر کسی یک سرنوشت خاص دارد را نگاه کنم

شاید در حال رانندگی از کارخانه داروسازی به سمت خانه ام باشم

شاید همه این ها با یک همدم . یک همسر اتفاق بیوفتد شاید هم تنهایی

سال ها بعد شاید من دیگر آرزوی ریش داشتن و بزرگ شدن را نکنم

سال ها بعد شاید .. شاید زندگی قشنگ شود 

اما خوب میدانم و خوب برای انتقامی که زندگی از من میگیرد 

آماده شده ام

من شکستم و شکاندم تا بیشتر از این نشکنیم

اما زندگی چه میداند این ها چیست

تو چه میدانی 

من شکاندم باید بشکنم.

سال ها بعد...

سال های تاریکی رو به رویم دارم :(


آقای ربات