من آشفته شدم 

آن شبی که رفتی 

همان شبی که شب بود .. خیلی شب بود 

شب برای من از همان شبی شروع شد که تو رفتی 

قبل تو همه ساعات روز بود و زندگی خوش و به کام

خبری از روح ربات گونه نبود 

زندگی سرشار بود از حس و احساس و شادی و لذت

شب برای من از همان ساعتی شروع شد که حس کردم بیگانه شدم

از همان ساعتی که بلاک شدم

بی دلیل 

ناگهانی

برای من آشفتگی از همان شبی شروع شد 

که چیزی نمیشنیدم

چیزی نمیدیدم

تا حالا شده اتفاقی خودت را بیاندازی داخل یک استخر و تا پایین فرو روی ؟ 

چشمانت را با فشار هرچه تمام تر میبندی 

گوش هایت نمیشنوند 

اذیت میشوی 

بد اخلاق میشوی 

حس میکنی از همه طرف به تو فشار می آورند 

آری .. شب برای من از همان ساعتی شروع شد که همه این احساس ها را داشتم

و یک سال است که همه این احساس ها روی دوش من سنگینی میکنند 

من از همان شب شدم یک ربات آشفته 

زندگی برای من از همان ساعت شروع شد

همان ساعتی که دوست داشتن هایت

مرا به جنونی کشید 

که راس ساعت هفت

هفت و سیزده دقیقه و سیزده ثانیه

پشت همان نرده های قدیمی خانه متروکه

خود انسان گونه ام را دار زدم.


آقای ربات - آشفته

دیشب ما رو نمیدونم چی گرفت ...

عزم رو جزم کردیم که بیدار بمونیم و بعد از یک روزی که هیییییییچ درسی نخونده بودم یه خورده ایی درس بخونم ! 

ساعت یازده شب بود و من از صبح کار میکردم و خیلی هم خسته بودم .. 

خلاصه خانواده رو طوری راضی کردیم

کتاب ها رو گذاشتیم جلومون

و ده دقیقه ایی نشد اتاق توی سکوت مطلق فرو رفت ....

من :/

زیست :/

خیلی سبز :/

درس زیست رو خیلی عقب بودم واسه همون از اون شروع کردم 

حدود یک و نیم ساعتی تست کار کردن داشت حوصله ام سر میرفت که ادبیات رو برداشتم و ده درسی هم از اون روخونی کردم و 

فکر میکنم آخرین باری که ساعت رو نگاه کردم یک ربع به سه بامداد بود 

که دیگه آخرین چیزی که دستم خورد کلید برق بود و افتادم 

ساعت هفت صبح هم بیدار شدم و رفتم سر کار 

تا ظهر که خواب بودم !! 

یعنی جسم خواب بود اما دست ها بیدار بودن و خاک گچ درست میکردن :/

هر از گاهی هم یه چایی میپاشوندن رو صورتم و بیدار میشدم !

اخه من چه میدونستم  

فکر کردم اون روی رباتی ام خیلی فعاله و من میتونم مثل یک ربات کار کنم :/ بدون خواب :/

خلاصه الان از سر کار اومدم

تو فکرمه امشب هم بیدار بمونم خخخ

هعیی خدا این وضعیت رو به خودت میسپرم ! 


آقای ربات - در راه داروسازی 

اون مثل داداشم بود

قد بلند . عینکی . موهای فر . 

ولش کن .. خودش میدونه با کی ام 

اون واقعا مثل داداشم بود 

تنها رازی که داشتم

تنها چیزی که هیچکس نمیدونست رو 

به اون گفته بودم 

بهش اعتماد کامل داشتم

میدونستم همه تنهام بذارن اون نمیذاره

اما یه روزی رسید 

که من رو به یه قضاوت

خیلی ارزون

فروخت به دختری که سر کوچه زندگی قدم میزد

چقدر آسون .. چقدر ناگهانی ...

یه سوال میپرسم ازت .

شده تا حالا همه دنیا بر علیه تو باشند ؟ 

شده همه متضاد تو باشند ؟ 

شده همه از تو بدشون بیاد ؟

نه احتمالا نشده 

اما وقتی من تاریکی رو توی آینده ام دیدم

وقتی از حد خنده ها گذشتم و به بی نهایت رسیدم

جایی که هیچی نبود 

من دشمن همه شدم

شدم بدترین پسر دنیا 

شاید بگی شعار میدم 

اما هر چی در موردم فکر کنی قضاوت حساب میشه 

از همونایی که بهترین دوست زندگیم منو به چند ورقش فروخت

به چند ورق قضاوت

و تنها حرف هایی که باور نکرد حرف های خودم بود ...

و من برای اینکه راحت باشه از دیدش کم کم پنهون شدم

اما بازم یادش می افتم مثل همین امشب 

رفیق به یادتم 

با اینکه زدی .. بدم زدی .. از پشتم زدی ...


آقای ربات - رفیق 

امروز رفتم چشم پزشکی و بعد از گذروندن نیم ساعت با سوزش بسیار قطره هایی که میزدن

وارد مطب دکتر شدم و گفتش که باید عینک بزنم

خلاصه منم از امروز یا فردا عینکی خواهم شد ...

فریم عینک رو با بررسی شاید هزار فریم انتخاب کردم

خیلی وسواس گونه ! 

یه چیزی میخواستم بنویسم الان مطلب رو عاشقانه کنم 

ولی بیخیال :)

میذارم به حساب پیری ! 


آقای ربات - عینک

دستی به مهره شاه سیاه شطرنج میکشم

چشمانم را میبندم و قامتش را با بند بند انگشتانم حس میکنم

تمام من مثل همین مهره تاریک شده 

یک وجدان داشتم که آن هم تاریک تاریک شد

خالص و یک رنگ

با خودم زمزمه میکنم : من شاه شطرنجم

چشمانم را باز میکنم

ساعت هشت شب شده .. همه اتاق ها چراغشان روشن .. هال و پذیرایی روشن و روشن 

و فقط اتاق من تاریک تاریک است ...

قلعه فعلی این شاه شده همین اتاق تاریک 

تابستان است ولی من عجیب سردم شده 

سرد .. تا مغز استخوان هایم یخ زده 

دوباره چشمانم را میبندم

پدر جلو می آید .. شاه بزرگی که رفت ...

تو کی میخوای قواعد بازی رو یاد بگیری بچه ؟ 

تکرار میکنم من شاه شطرنجم

من قهرمان شطرنجم

و ناگهان ناپدید میشود و من در انبوهی از حرف های نگفته دفن میشوم

او نیست 

هیچگاه نخواست باشد 

و نتوانست باشد 

و نبود 

من حضور یک شاه بزرگ را حس نکردم ولی یک شاه بزرگ شدم 

کسی که قواعد بازی را خوب بلد شده 

و حال 

به وزیر ها و رخ های ارتش سفید اجازه قضاوت نمیدهم

به فیل هایش اجازه مزه پرانی نمیدهم

به اسب هایش اجازه هیچ حرکتی نمیدهم

ممکن است در یک بازی من هیچ حرکتی نکنم

مثل همین حالا 

که ساکت شده ام 

چون پیری به من گفت

هر چه ساکت تر باشی ، چیز های بیشتری میشنوی 

ساکت شده ام تا چیز های بیشتری بشنوم

منت ها را بشنوم

نقطه ضعف ها را بشنوم

گاهی وقت ها ساکت که میشوم 

وزیرم شک میکند نکند افسرده شدم

اما خوب میداند کمین میکنم

تا تویی که هزاران بار از من شکست خورده ایی را 

دوباره به خاک و خون بکشم

من تنهایم 

من ساکتم

من تاریکم

چشمانم را باز میکنم ... اه .. چرا فضای این اتاق بهتر نمیشود ؟ 

چرا پر از انگیزه نمیشود ؟ 

 من شاهم .. پس چرا با اینکه باخت را قبول نکرده ام ، حرکتی نمیکنم ؟

لعنت به این بازی که هیچ مهره ایی برایم نگذاشته 

فکر میکنم .. شب ها را در خواب و بیداری فکر میکنم 

به حرکت بعدی 

از اینکه نتوانم نقشه هایتان را بخوانم حالم بد میشود 

در این میان 

در این بدبختی ها 

سر و کله زدن با یک سری پیاده سفید بدبخت

و کل کل کردن با آنها هم نعمتی شده 

کسانی که خودشان می آیند 

حرکت میکنند 

و میمیرند و خیلی کم تبدیل به وزیر میشوند 

دستانم را نگاه میکنم

سرد و پر از عرق سرد 

پاهایم لمس شده درست مثل قلبم

درست مثل قلبم که تمام احساسم را در آن کشتم و چال کردم ..

می ایستم

مهره شاه سیاه را برمیدارم

رو به روی چشمانم میگیرم

در دلم زمزمه میکنم

من بازنده این بازی و بازی های آینده نیستم


اقای ربات - شاه سیاه.

+فلانی(اسمش رو نمیگم)

-جان

+تا کی دوستم میمونی؟

-دوستی که زمان نداره .. انتها نداره ...

+پس مطمئن بشم یه روز بی دلیل بلاک نمیشم ؟ و میتونم روت حساب کنم ؟ 

-آره چرا که نه ... چرا باید بلاکت کنم ... دوستت دارم..

+باشه :)

- :)


یک ماه بعدش بلاک بودم ..

بی دلیل . یهویی . 

و بعد با اکانت دیگه رفتم سراغش 

و زد زیر همه چیز 

واسه همینه که دوست ندارم انسان باشم

واسه همینه که از خوب بودن

از قول دادن

از راست گفتن

از آدم بودن و مثل آدم ها حرف زدن

خوشم نمیاد

عقم میگیره

من

همین ربات ساده بودن رو ترجیح میدم به انسان بودن.


آقای ربات - یاد خاطره قدیمی .

بعد از تو 

بعد از رفتنت

خواب از چشمان من رفت

بعد از تو من

دیگر نمیخوابیدم ... 

شب بود ، تاریک بود ، ترسناک بود . 

اما من همان روز را ادامه میدادم

میدانی 

بعد از رفتنت انگار هنوز یک روز است که گذشته 

چون من هنوز بعد از رفتنت نتوانستم بخوابم

بعد از تو من مرگ را آرزو کردم

که بتوانم حداقل ساعتی را آسوده بخوابم

انگار تو که رفتی 

خواب و آرامش را هم بردی ...

بی وفا چه طلبی داشتی که مرا اینگونه کردی ؟؟؟


آقای ربات - بعد از تو 

آپدیت تمام شد 

چیه فکر کردی قالب وبلاگ عوض میشه ؟ 

فکر کردی شاد میشم ؟ 

نه بابا 

رنگ بندی سیاه و سفید برای یک شاه سیاه شطرنج خیلی هم عالیه

و برای همیشه قالب همینطوری خواهد موند 

شاید بعد ها توی صفحه خرت و پرت یه چند تا قالب براتون طراحی کنم ! البته اگه حوصله داشتم و سلیقه ام گل کرد ! 

توی روزنوشت ها که نوشته های معمولی با مخاطب های معمولی رو میخونید

خط خطی های شبانه متعلق به مهره های اصلی بازی زندگی منه

چه رقیب هایم از ارتش مهره های سفید شطرنج

که رفیقانم .. هم بازی هایم از ارتش مهره های سیاه

توییت ها یه سری جمله های کوچیک به یه سری آدم های کوچیکه ... چون زیادی کوچیکن برام

بیشتر از این وقت نمیذارم براشون

همین ...

این روزا خیلی چیزا عوض شده 

مثلا اون ربات بده رفته 

و من موندم

دارم به این فکر میکنم بیشتر یاد بگیرم

 بیشتر کار کنم 

و کمتر بخوابم

دارم به این فکر میکنم 

به آینده 

به آینده ایی که برام حکم همین الان رو داره 

به روزای خوب فکر میکنم 

به اینکه نخندم ولی خیلی ها رو به خنده وادار کنم :)


آقای ربات - آپدیت انجام شد . 

میخوام بنویسم

میخوام از تموم جمله هایی که میاد تو ذهنم استفاده کنم 

و یه خط خطی شبانه دیگه بنویسم

تا یه روزنوشت دیگه بنویسم

اما 

به خودشون میگیرن ... یه چند نفری ! 

داستان زندگی من رو نمیدونن

فکر میکنن زندگی شده همین چارتا مجازی .. 


ربات.

من شاهم

همیشه هم شاهانه زندگی کردم

و خواهم کرد

در این میان به پیاده هایی که می آیند و میروند دل .. نه دل نمیبندم

من شاهم 

شاه سیاه شطرنج

من اصالتم را همیشه حفظ خواهم کرد

حتی وقتی که بازنده من باشم

پدر من . پدربزرگ من . پدر پدربزرگ من هم شاه بودند 

شاه در زندگی خودشان

بیخود نیست لقب خانواده ما پادشاه است

حال من آخرین نسل همان پادشاه هایم

من شاهم . شاه سیاه شطرنج

الان باید کمی مضطرب باشم ؟ نه نیستم ..

کمی دلزده باشم ؟ نه نیستم

من خوبم . من آرامم 

فقط به اندازه شاه سیاه شطرنج آخر بازی تنها شده ام

باید ببازم ؟ باید از صحنه بیرون بروم ؟ 

نه .. هرگز .. بازنده این بازی من نیستم

اگر نمیدانی بدان دخترک

همین چند روز پیش سپردمت کل زندگی تو را هک کنند

خودم که آنقدر سرم شلوغ است که تو را در میان انبوهی از پروژه و پوشه گم کرده ام

اما وقتی خبر گریه کردنت را شنیدم منصرف شدم

اگر نمیدانی بدان پسر جان

ممکن است تو یک پیاده سفید باشی 

ممکن است تو بازی را شروع کنی 

ممکن است به آخرین خانه برسی و وزیر شوی 

اما در نهایت میبازی 

چون من شاه سیاه شطرنجم

همانقدر تنها . همانقدر سیاه . همانقدر بی رحم

پی نوشت : شاید الان اسمم آقای رباته . اما من همیشه و همه جا شاه سیاه شطرنجم و مهره شاه سیاه هم همیشه باهامه .

آقای ربات - شاه سیاه شطرنج