شاید هیچگاه

هیچگاه به لمس آغوش تو نرسیدم و نتوانم که برسم

شاید هیچگاه مثل آن خوابی که دیدم دستانت در دستانم گره نخورد

شاید هیچگاه قسمت نشود من و تو زیر یک باران باشیم

شاید هیچکدام از این شاید ها هیچوقت عملی نشود 

شاید هیچگاه نیایی

اما بدان یک من

این حوالی 

با یاد و خاطره تو از خودت بیشتر خو گرفته 

طوری که حتی اگر بیایی 

اگه دستانم را لمس کنی 

چیزی نمیفهمم چون من سالهاست لمس شده ام 

من در این دنیا زندگی نمیکنم

در دنیایی که من زندگی میکنم .. تو هیچوقت نرفتی 

و همیشه میمانی .. همانطور پای قول هایت هم میمانی 

صبح ها در آغوش تو بیدار میشوم و عصر ها با دستانی که در هم گره رفته 

غروب خورشید را نظاره میکنیم

دیر شده جانم ... دیر شده .. خیلی دیر ..

من مینویسم .. اما فکر نکن که زنده ام 

و شاید هیچوقت زنده نشوم ...


ربات.

۰ ۰