21 سال پیش، چنین روزی، وقتی صبح بیدار شدم دیدم بابام داره جون میده! دلم میخواد اگر خدایی هست، اگر یه روزی دیدمش، جواب این سوالم رو بده که "چرا یه پسر 5 ساله باید چنین صحنه ای رو ببینه؟ طبق چه عدالتی؟" حالا اگر قرار بود من چنین چیزایی رو تجربه کنم چرا باید اینقدر حافظه ام خوب میبود؟ که هی عذاب بکشم؟ اصلا گور بابای بابایی که رفته! اون مگه به من فکر کرد که من الان بهش فکر کنم؟ بره به جهنم و امیدوارم یه روزی تو جهنم صدای ترکیدن استخون هاشو توی آتیش بشنوم.
بله .. امروز روزی بود که پدرم مرده بود. من هیچ حسی ندارم. خیلی وقته که عکسشم از اتاقم انداختم بیرون. دل من بیشتر از این گرفته بود که آشفته ام. که چرا نمیتونم هیچ برنامه ای رو تا ته برم؟ چرا شنبه شروع میکنم تا دوشنبه خوبم و باز بد میشم؟ دلم میخواد اول هفته ای که فردا باشه رو بهتر شروع کنم ... دلم میخواد پاشم از الان ژورنالم رو شروع کنم به نوشتن ... دلم میخواد بازم خوب باشم ... مثل روزایی که تو بودی... کاش بودی!