۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ آقای ربات» ثبت شده است.

21 سال پیش، چنین روزی، وقتی صبح بیدار شدم دیدم بابام داره جون میده! دلم میخواد اگر خدایی هست، اگر یه روزی دیدمش، جواب این سوالم رو بده که "چرا یه پسر 5 ساله باید چنین صحنه ای رو ببینه؟ طبق چه عدالتی؟" حالا اگر قرار بود من چنین چیزایی رو تجربه کنم چرا باید اینقدر حافظه ام خوب میبود؟ که هی عذاب بکشم؟ اصلا گور بابای بابایی که رفته! اون مگه به من فکر کرد که من الان بهش فکر کنم؟ بره به جهنم و امیدوارم یه روزی تو جهنم صدای ترکیدن استخون هاشو توی آتیش بشنوم.

بله .. امروز روزی بود که پدرم مرده بود. من هیچ حسی ندارم. خیلی وقته که عکسشم از اتاقم انداختم بیرون. دل من بیشتر از این گرفته بود که آشفته ام. که چرا نمیتونم هیچ برنامه ای رو تا ته برم؟ چرا شنبه شروع میکنم تا دوشنبه خوبم و باز بد میشم؟ دلم میخواد اول هفته ای که فردا باشه رو بهتر شروع کنم ... دلم میخواد پاشم از الان ژورنالم رو شروع کنم به نوشتن ... دلم میخواد بازم خوب باشم ... مثل روزایی که تو بودی... کاش بودی!

روی هر سایتی کلیک کنید، توی تب جدید باز میشه!

 

1. یه سایت عالی برای دانلود کتاب: https://www.pdfdrive.com

2. هر PDF که میخوای اینجا هست: https://oceanofpdf.com

 

.

 

 

این هفته هفته خیلی خوبی نبود! ژورنال هم براش ننوشتم! اما بازم از فردا باید برگردم به اون روتین خودم. ژورنال بنویسم، کیک بوکس کار کنم، تولید محتوا روی نظم باشه، به دوره ها برسم و... مهم تر از همه باید درس خوندن برای کنکور رو شروع کنم. خیلی سبک شروع میکنم.. ولی باید واقعی باشه. الان که دارم این متن رو مینویسم دلم خیلی گرفته... اما گور باباش! تا کی؟؟ دلم نمیخواد مثل اون احمقا شم که میگن با چیزای کوچیک باید شاد بود، دلمم نمیخواد به خاطر اینکه همه چی ایده آل نبوده افسرده شم. من فقط میخوام بچسبم به یه روتین زندگی که ساعت 15:32 ظهر یهویی فروپاشی روانی تجربه نکنم. که انقدر سرم شلوغ باشه تنها تایمی که صدای نفس هامو میشنوم شب موقع خواب باشه. من ... احتمالا نباید اینو بنویسم اینجا ولی

من مُردم ولی میخوام زندگی کنم....

من دیگه خسته شدم از شنبه شروع کردنا و دوشنبه افسرده شدنا. یخ زدن پاها. پنیک اتک ها. قرص خوردنا. گریه کردنا. کار نتونستن کردنا. میشه دست از سرم برداری؟ من صبحا بیدار میشم به تو فکر میکنم، سر کار به تو فکر میکنم، موقع مسواک زدن به تو فکر میکنم، شب به تو فکر میکنم، عصر به تو فکر میکنم. میشه دست از سرم برداری؟ من چشمامو که میبندم تو رو میبینم. سر میز غذا تو رو میبینم. تو راه پله ها تو رو میبینم. تو خیابون تو رو میبینم. توی اتاقم تو رو میبینم. میشه دست از سرم برداری؟ من دست خودم نیست، من دست خودم نیست هر شب هر روز چکت میکنم. همیشه از تو مینویسم. همیشه به یادتم. چون برای منه گاو، چیزایی که با تو تجربه کردم عادی نبود. نمیخوام دوباره با کس دیگه ای تکرار کنم. عذابم میده فکری که داد میزنه برای تو عادی بوده! عذابم میده فکری که میگه لبخندهای از ته دلت توی عکس پروفایل هات برای کیه! من دست خودم نیست میشه تو دست از سرم برداری؟

این پروژه هنوز در حد ایده اس. ایده اصلی اینه که یه برنامه داشته باشیم برای شمارش قدم! ولی به شکل جذاب تر. اینطوری که کاربر وارد اپلیکیشن میشه. یه آدمی رو میبینه در حال قدم زدن. بالاش تعداد قدم ها رو زده. این برنامه باید خیلی دقیق باشه. وقتی توی ماشین هستیم نباید قدم ها رو حساب کنه! یعنی یه جورایی هم باید با لوکیشن گوشی کاربر رو رصد بکنه و هم با تکون خوردن گوشی! چون اگر توی ماشین باشی درسته لوکیشن عوض میشه ولی گوشی ثابته پس نباید جزو قدم ها حساب بشه! حالا یه همچین چیزی...

خلاصه اون آدمی که توی اپلیکیشن در حال قدم زدن هستش، رو به روش یه جاده تاریک باشه. حالا مثلا علی 500 قدم برداشته، امیر 499 قدم، به 500 که رسید علی رو ببینه کنارش! یعنی آدمایی که به قدم های مساوی میرسن کاراکتر خودشون رو توی اپلیکیشن کنار هم ببینن. هر چی آدما بیشتر قدم بردارن، بیشتر جلو میرن و بیشتر تنها میشن توی اپلیکیشن..! یه روزی اینو میسازم :)

خیلی جاها احتمالا دیدی که نوشتن از شکست نترس! یا مثلا تو هیچوقت نمیبازی! یا میبری یا یاد میگیری! من میگم در حدود 87.34521 درصد چرندیاته. چرا؟ چون من واقعا توی یه سری چیزا از شکست میترسم! اینکه به این فکر کنم هیچوقت نتونم برای مامانم زندگی قشنگی درست کنم. اینکه به این فکر کنم هیچوقت قرار نیست بتونم کنکور ارشد توی دانشگاهی که میخوام قبول بشم. اینکه به این فکر کنم هیچوقت نتونم مهاجرت کنم. یا حتی اینکه فکر کنم تو دیگه هیچوقت قرار نیست بیایی! اینجور مواقع حس یه شوالیه وسط یه دشت بزرگ رو دارم که یهویی خودشو میون هزاران کیلو خستگی و تنهایی میبینه، همونجا هم بارون تق تق میخوره به لباس آهنیش.. من از باختن میترسم. از باختن میترسم چون سنم داره میره بالا و دیگه حتی اگر انرژی برای شروع از صفر داشته باشم، وقت برای شروع از صفر ندارم. من از شکست میترسم چون دیدم وقتی به چیزایی که دیر شده بود رسیدم دیگه مزه نداشتن... پس... آره..! به نظرم باید از شکست ترسید!

سر کوچه ما یه جوونی سوپرمارکت داره که سال قبل باباش فوت شد. و چون سوپر مارکت نزدیک مدرسه اس، ظهر سوپرمارکت خیلی شلوغ میشه. برای همین من میرم کمکش. بچه های ابتدایی رو میبینم با شور و شوق میدوئن و.. وسط این شلوغیا یه بار یه خانومی رو دیدم که بی قرار جلوی سوپر مارکت به بچه ها نگاه میکرد. آخرشم سوار ماشین شد و رفت! بعدا فهمیدم سرویس مدرسه اس و اون روز هیچکدوم از بچه ها رو پیدا نکرده. روز بعدی 4 تا رو پیدا کرد و پنجمی رو باز هر چی گشت پیدا نکرد! استرس رو میشد توی چشماش خوند! مشخص بود اولین باریه که این کار رو میکنه. الان یک ماهه از شروع مدرسه ها میگذره و اون خانوم هر روز میاد جلوی مغازه با استرس و دقت دنبال بچه ها میگرده.

به این خانوم حسودیم شد! خیلی عمیق غرق شغلشه و مشخصه دوست داره شغلشو و هی سعی میکنه بهتر و بهتر بشه توش! این خیلی چیز بزرگیه. وقتی عظمتش رو میفهمی که از دست بدی! که حس کنی معلقی به هیچی وصل نیستی نمیدونی کجایی آشفته ای ...

باور میکنی 4 روزه میخوام گریه کنم ولی وقت ندارم! حالم بد میشه میخوام بشینم دو دقیقه در و دیوار اتاق خیره شم، دینگ دینگ صدای آلارم تسک ها رو میشنوم. هی جلسه هی کار هی پروژه های جدید. اونجام که به بی تفاوتی آدما بی تفاوتم! به عشوه های الکی آدما بی تفاوتم. از 20 کیلومتری تظاهرها رو تشخیص میدم. انگار از یه جا به بعد دیگه زندگی شکل یه سری الگو که تکرار میشه! میتونی پیشبینی کنی! مثل الگوریتم های ماشین لرنینگ! اونجام که نامهربونم و از این نامهربونی راضی ام! اونجام که رقم مانده حسابم برام خیلی مهم تر از رقم آدماییه که میخوام کنارم باشن! از نظر من 4 تا آدم حسابی دور و بر آدم باشن بسه. به چشم دیدم که اضافه ها شدن علف هرز و آدم رو کشیدن پایین! من الان اونجام که دلتنگت میشم کنارش کار هم میکنم. دلتنگت میشم کنارش ناهار هم میخورم. دلتنگت میشم کنارش توی جلسه ها هم کلی ایده دارم. دلتنگ میشم کنارش کلاس آنلاین هم برگزار میکنم! من الان اونجام که هزاران راز توی دلم دارم و همونجا خواهند موند. اونجام که حوصله هیچ اضافه کاری رو ندارم... اگر درست حدس زده باشم به این حالت میگن GrownUp

اون سریال فرندزه که هر بار میبینم، بازم تازگی داره. اینکه از 7 روز هفته، 6 روزش افسرده باشم که دیگه چیز جدیدی نیست. حداقل اینو دیگه من خودم باید خوب بدونم. برای همین امروز نه حس کار کردن بود، نه حس سازماندهی کردن کارها و کلا هیچی... دو تا ویدیو ادیت کردم فقط.. خدا رو شکر جلسه کوئرا هم کنسل شد چون امروز اصلا پتانسیل کار کردن رو نداشتم. نمیدونم.. دلتنگم، آشفته ام، بغض دارم، گیجم، کلی کار دارم، تنهام، یاد بابام میوفتم، یه نفرتی توم عین آتشفشان های در حال فعال شدن هی قل قل میکنه میخواد منفجر بشه. همچنان هم همینطوری ام اما باید و باید بشینم حداقل یه ویدیو از دوره پایتونم رو ضبط کنم. به خودم قول دادم، چالش این هفته ام این باشه که هر روز دو تا کار رو انجام بدم، تولید محتوا و رسیدگی به دوره... اما هنوز ژورنال رو هم ننوشتم... الان که دارم این متن رو مینویسم دست و پامم شل شده.. چند فروپاشی روانی دیگه؟ هوم؟ تو بهم بگو. چند فروپاشی روانی دیگه مونده تا سبز شدن و سبز موندن؟

من خیلی ساله وبلاگ مینویسم، از زمانی که تنها صفحه چت، یاهو مسنجر بود و تنها شبکه اجتماعی هم کلوب و فیسبوک! یه مدت ول کردم، یه مدت دوباره شروع کردم، باز ول کردم، باز شروع کردم، هی ول کردم، هی شروع کردم. یکی از تجربیاتی که توی زندگیم داشتم اینه که اگر چیزی رو ول میکنی و دوباره برمیگردی سمتش، دفعه بعدی بیشتر دوستش خواهی داشت! بیشتر قدرش رو میدونی، بیشتر بهت ثابت میشه که اون کار درستی بوده. و خب من باز برگشتم!

احتمالا خیلی از نوشته‌ها (شاید همه) رو پاک کنم. چون الان که داشتم میخوندم هیچکدوم با منی که الانم هیچ شباهتی ندارن. خیلی اتفاقا افتاده که اینجا ننوشتم، خیلی کارا کردم و دارم میکنم، خیلی حس ها دارم، خیلی خاطرات. باید بنویسم همشو ... نمیدونم چرا! فقط بهم حس درستی میده این کار. دلم میخواد بازم مثل قدیم اینجا پر از خواننده بشه، نظر بنویسن، دلم میخواد پشت نوشته ها، پشت نظرات، تنهایی های سیاهمو قایم کنم. دلم میخواد دل آقای ربات رو شاد کنم...