سر کوچه ما یه جوونی سوپرمارکت داره که سال قبل باباش فوت شد. و چون سوپر مارکت نزدیک مدرسه اس، ظهر سوپرمارکت خیلی شلوغ میشه. برای همین من میرم کمکش. بچه های ابتدایی رو میبینم با شور و شوق میدوئن و.. وسط این شلوغیا یه بار یه خانومی رو دیدم که بی قرار جلوی سوپر مارکت به بچه ها نگاه میکرد. آخرشم سوار ماشین شد و رفت! بعدا فهمیدم سرویس مدرسه اس و اون روز هیچکدوم از بچه ها رو پیدا نکرده. روز بعدی 4 تا رو پیدا کرد و پنجمی رو باز هر چی گشت پیدا نکرد! استرس رو میشد توی چشماش خوند! مشخص بود اولین باریه که این کار رو میکنه. الان یک ماهه از شروع مدرسه ها میگذره و اون خانوم هر روز میاد جلوی مغازه با استرس و دقت دنبال بچه ها میگرده.
به این خانوم حسودیم شد! خیلی عمیق غرق شغلشه و مشخصه دوست داره شغلشو و هی سعی میکنه بهتر و بهتر بشه توش! این خیلی چیز بزرگیه. وقتی عظمتش رو میفهمی که از دست بدی! که حس کنی معلقی به هیچی وصل نیستی نمیدونی کجایی آشفته ای ...