۲۹ مطلب با موضوع «تراپی مجانی» ثبت شده است.

با خستگی فراوان کلید میندازم به در و میام تو 

چراغ ها همه خاموش و من مطمئن میشم هیچکس نیست

اما یهو چراغ ها روشن میشه و صدای سوت و هورا و تولدت مبارک بلند میشه رو هوا 

من با تعجب میمونم و نگاش میکنم 

کار خودشه ! میدونم .. کسی به غیر از اون کلید نداشت که ! 

همه خوشحالن و منم خوشحال میشم 

از اون همه روشنی و شادی توی این خونه .. توی این قلعه .. قلعه شاه سیاه شطرنج ! 

آرزوها دوباره یاد میشه 

شمع 30 روی کیک فوت میشه 

کادو ها باز میشه 

کادوی اون یه مجسه شاه سیاه ... وای خدای من ! 

از همه تشکر میکنم

همه کارمند های شرکتن 

امیر .. سارا .. پیاده ها .. رخ ها .. فیل ها .. 

و ملکه من در مقابل همه این مهره ها در کنار من ایستاده 

چقدر باشکوه ! 

سر میز شام همه نگاهشون به منه 

شاید یه چیزی مثل یه دعا .. یه شعار نیازه 

بلند میشم 

جام خوش رنگ شراب رو بالا میگیرم 

"به امید اینکه سال بعدی کل صنعت دارو توی دست های ما باشه و این شب رو باشکوه تر از همیشه جشن بگیریم..."

همه جام هاشون رو میارن بالا و وای ... 

وای چقدر که خوبه .. قدرت و دوست های خوب و شادی .. چقدر خوبه ..

موقع خداحافظی هم از همه آخر تر وامیسته 

میاد جلو 

و گونه منو میبوسه 

چهره اش سرشار از خجالت میشه .. منم همینطور ! .. اما عشق بین ما جاری میشه .. و بی خداحافظی میره 

و چقدر خوبه این تنهایی .. چقدر خوبه این شب رویایی .. وای .. چقدر رنگیه امشب ..

چشمامو باز میکنم و کل اون شب تموم میشه .. اون شب رنگی و لعنتی سال قبل 

حالا چی داریم ؟ 

اممم...یه خونه خالی .. کلا خالی هاا .. یه موش و یا یه مورچه هم نیست .. و مجسمه ایی که از پارسال مونده

خیره میشم بهش .. حواسم پرت میشه 

پیام میاد واسم 

تولدت مبارک .. از خودش .. هنوز منو یادشه ...

:) ... تولدم مبارک شد ! ..

وزیر پیام میده ..

امیر پیام میده .. 

همه پیام میدن .. اما کجان خودشون ؟ هیچکس نیست .. 

برای هزارمین بار پیتزا سفارش دادم .. میرسه و شام میخورم و با کلی فکر و آه و حسرت میخوابم 

کجاست به دست گرفتن صنعت داروی کشور ؟ کجاست امپراطوریم ؟ کجاست عمر بلند شرکتمون ؟ 

کجاست اکسیر سیاهی که قرار بود حالم رو خوب کنه نه اینکه منو هر روز بکشه ... 

تولدم مبارک ... خیلی مبارک ... 

شمعی نیست فوت کنم 

شام هم که تموم شد 

از بار شیشه قرمز رنگ رو برمیدارم 

میریزم

بالا میبرم

به امید بقا ....

هنوز امیدی هست .. 

به امید یه خواب راحت

به امید بلند شدن دوباره

به امید سی و یک سالگی بهتر

و همه آرزوهای سال قبلم یه جورایی فوت میشه ...

میخوام تموم کنم .. میخوام یه جور دیگه شروع کنم .. میخوام بس کنم 

بسه دیگه .. از شروع دوباره خوشم نمیاد .. چون یه بار شروع کرده بودم برای همیشه اما انگار نشد .. 

میخوام دوباره شروع کنم .. 

سر میکشم و رو همون کاناپه به خواب میرم .. 

با چراغ های روشن 

با سردی خونه

با یک تنهای محض

با یک آرزوی نرسیده ....

 

 

ربات.

سه ماهه که پامو از خونه بیرون نذاشتم

باید خیلی چیزا عوض شده باشه !

من بعد از اون اتفاق همه چیو ارزون فروختم ... هر چیزی که داشتم رو 

زندگی .. دوباره شروع کردن .. قدرت .. اعتبار .. خودم رو ... من ناپدید شدم

تو این سه ماه این خونه برام خیلی تکراری شده 

همش میگردم چیزای جدید توش پیدا کنم .. امروز تصادفی کتاب های دوران دانشکده رو پیدا کردم .. 

هنوز همه کتاب های شیمی رو داشتم .. شیمی ... چقدر این درس رو دوستش داشتم و چقدر تو این درس ماهر بودم .. 

دوست داشتم همه چیز رو به شیمی ربط بدم .. شطرنج رو .. دلیل عاشق شدنم رو .. کل زندگیم رو .. 

نشستم اینجا ... وسط اتاقم و ورقه به ورقه کتاب هام رو چک میکنم .. اول هر صفحه شون اول اسم تو به صورت زیبایی خودنمایی میکنه .. میم...

ته دلم خالی شده .. هوا امروز آفتابیه .. خونه ساکته .. من دلم اینطوری نمیخاد .. بغض کردم دوباره یه بغض پاییزی .. 

چقدر تعداد این بغض ها زیاد شده این روزا 

دارم یه حس نفرت پیدا میکنم به همه چیز .. به فردا . به اینکه نیای . به اینکه هیچ خبری از هیچکس نشه اخه میدونی من فردا تولدمه ... :(

من تنهایی رو دوست ندارم .. من تنهایی با تو تولد گرفتن رو دوست دارم .. 

اصلا میدونی .. مقصر خودم بودم .. با این حبس کردن های خودم .. حالا همه من رو به عنوان یه آدم پاک شده میشناسن .. یه مُرده ...

من پاک شدم .. چون خودم خواستم .. 

چون به کم قانع نبودم .. یا باید میبردم یا پاک میشدم .. و با نامردی تمام پاک شدم..

ورق میزنم .. کتاب ها رو ورق میزنم ... انگار دارم دنبال یه چیزی میگردم .. 

دنبال تو .. دنبال اون روزای با تو شروع کردن ...با تو خوب شدن .. با تو شاد شدن .. 

یه برگه روزنامه پیدا میکنم ... آخی .. یادش بخیر ... 

برگه نیازمندی های روزنامه ... اون روزایی که دنبال کار بودم .. دنبال خونه میگشتم واسه اجاره .. 

کتاب رو میبندم و پرت میکنم .. پرت میکنم میخوره به دیوار و گل برگ های اون گلی که بهم داده بودی و لای کتابم گذاشته بودم خشک بشه 

میریزه کف اتاق و من باز یاد خاطره های تو میوفتم ..

ولی من که نباید گریه کنم نه ؟؟ نه .. نباید گریه کنم .. اشک هم نه .. بغض هم نه .. .

اما مگه میشه آخه .. مگه تو این روز مزخرف لعنتی مگه میشه یاد خاطره ها نیوفتم و باز .....

کاش یکی بود حداقل باهاش حرف میزدم اما امروز شنبه اس و همه سرشون گرم کاره ....

نمیخوام .. زندگی اینطوری رو نمیخوام .. این که زندگی نیس ... 

دلم میلرزه ... مثل روزایی که تو رو میدیدم .. دلم میلرزه .. دستم رو مشت میکنم و میکوبم بهش شاید از لرزشش کم شه اما نه ...

پامیشم همه کتاب ها رو جمع میکنم یه گوشه و دور میشم از اونجا 

چشمم میخوره به خودم تو آینه .. شبیه .... هر چی هستم شبیه آدم فک نکنم باشم ! 

قلبم تیر میکشه ... این بود ته اون همه آرزوهای بزرگت دکتر ؟؟ دکتر حیدری ؟؟؟ تو درس خوندی این بشی ؟

قلبم تیر میکشه .. زیاد .. بیشتر از هر وقتی .. باز اون درد های خفیف برگشتن و هر لحظه بیشتر میشن

رد میشم .. میخوام برم حموم .. ریش هامو مرتب کنم .. موهامو بشورم و بیام خشک کنم و حالت بدم بهشون .. به خودم برسم 

یه زندگی تازه رو با این سرمایه اندکی که مونده شروع کنم .. اما انگار .. انگار یه چیزی کمه ... من هیچ دلیلی واسه ادامه ندارم ..

دیوونه شدم .. میخوام بمیرم زودتر .. اونقدر تو این تنهایی ها حرف زدم دیوونه شدم .. 

نمیخوام این زندگی رو ... 

نمیخوام ........

 

 

ربات.

قسمت اول مورفین 6 از اینجا...

سکوت بینمون رو آهنگ توی ماشین شکست ..

'با تو بهترین دقیقه ها رو دارم 

جز تماشای چشات کاری ندارم 

کاشکی دریای نگات برای من بود 

عطر خوشبوی تو در هوای من بود 

اگه تنهام و کسی دور و برم نیست 

واسه اینه جز تو فکری در سرم نیست ..

کاشکی این دقیقه ها همیشگی بود 

این دقیقه ها تمام زندگیم بود 

کاشکی پلکات راه چشمات رو نمیبست 

آخه چشمای تو دیوونه کنندس .... '

آره .. خیلی دیوونه کننده اس ......

آخ که چقدر میخواستم این لحظه ها تموم نشه .. زمان واسته ...

بارون شدید تر شده بود ... شیشه ماشین رو دادم پایین و سرم رو از ماشین آوردم بیرون تا بارون صورتم رو بشوره 

این بغض لعنتی رو بشوره و ببره تا بتونم حرف بزنم و بگم 

بگم ببین .. ببین عزیزم ... من دلم بند غیر تو نمیشه .. نمیشه که فراموشت کنم 

گفته بودی میشه .. زندگی سخته اما با همین سختی میشه زندگی کرد .. گفتی میپره از سرم 

گفتی فراموش میشم .. من جایی برای عشق تو ندارم...

نمیتونم یه رابطه رو شروع کنم ...میفهمی ؟؟ تموم دغدغه ام کارمه ... 

یه لبخند خشک شد رو لبام اما هنوز بود 

هنوز داشتمت ... هنوز نگرانم بودی .. اگه جایی تو دلش نداشتم چطور میتونست نگرانم شه ؟ 

خستگی داد میزد تو چشماش ..چشماشو که بست گفتم حواسم به چشمات نبود که زود درد رو میگه ..

خندید .. میدونست چطور خوشحالم کنه .. اگه تو دلش نبودم چطور هنوز میدونست دیوونه وار بستنی دوست دارم  ! 

مزه اش کنار اون و بارون بینظیر بود ... 

تو راه برگشت که شب که شد رو گذاشت... یعنی تموم حرفش به من همین بود ؟؟؟ شاید ... 

' آدم بودم دلم رو شیدا کردی .. 

وای تو منو رسوا کردی ..

حوا بودی دلم رو رسوا کردی ..

وای تو منو پیدا کردی ! '

هه....

وقتی رسیدیم دوست نداشتم ازش خداحافظی کنم ولی مجبور بودم ..چون به اون ساعت لعنتیش خیره بود ...

در و باز کردم و پیاده شدم و برگشتم دیدم داره نگام میکنه ...

گفتم دوستت دارم .. 

در و بستم 

نخواستم صورتش رو ببینم که رنگ آه و پوزخند و نخواستن داره ...

دلم میخاست نره .. اما رفتنش رو دیدم .... 

سرم رو میگیرم بالا .. به ساعت لعنتی و بزرگ خونه ام خیره میشم .. دو ساعت گذشت یعنی ؟؟؟؟

اشکام رو پاک میکنم و میگم ... 

عشقه دیگه ... عذابش هم همینقدر شیرینه ... !

من شیدا میکنم قلب زخمیش رو ... با همون تیکه های شکسته قلبم که هیچوقت دیگه مثل سابق نشد ... نشد که نشد ....

شب که شد .... شب که شد عزیزم .. .

همش بیا به خاطرم .. :(

شاه مجنون و عاشق .. وای که دیدن داره ! ... بیا و ببین ... 

بیا و ببین ....

 

ببین ...

 

 

ربات.

مهره ها را میچینم 

بهم میزنم 

میچینم 

بهم میزنم 

فکر میکنم از صبح تا حالا هزار بار چیده ام و یک قدم مانده به پیروزی ام را دیده ام

اما بهم زده ام ..مثل همان هایی که ما را بهم زدند 

شاید این بازی شطرنج نبود ... شاید من در این بازی یک شاه بیگانه بودم .. نمیدانم ...

سرم را میگذارم روی صفحه بازی

چه ظهر پاییزی دلگیری .. بغض کرده ام ...

به آخرین باری فکر میکنم که اینگونه بغض کردم 

آخرین بار کی بود ؟؟؟ میروم عقب تر .. عقب تر ... خیلی عقب 

دوران دانشجویی .. دورانی که عاشقش بودم ... هم عاشق آن دوران و هم ...

یادم می آید .. بغض کرده بودم .. یک بغض پاییزی

سر کلاس شیمی دارویی .. 

بغض کرده بودم .. استاد فهمید ... هی میومد جلو و میدید جزوه ام پر شده از شعر و نقاشی های از چشم و ...

و میدید همش تو فکرم ... شاگرد خوبی بودم ... کاری بامن نداشت .. 

یهو دید دارم میمیرم ... بغض گلوم رو داشت پاره میکرد گفت .. گفت میخوای بری هوا بخوری ؟؟ 

نگاش کردم و گفتم آره .... دیگه چیزی نگفتم .. همه ساکت به من نگاه میکردن 

وسایلم رو جمع کردم و ریختم تو کوله ام و زدم بیرون ...

دقیق یادم نیس .. دی ماه بود .. اره .. یادمه یه بارون شدید گرفته بود ... انگار تمومی نداشت .. 

نشسته بودم رو نیمکت وسط دانشگاه و همش گوشیم رو چک میکردم .. انگار منتظر بودم 

ادای آدم های منتظر رو در میاوردم ... 

اما من بلد نبودم .. بازیگر خوبی نبودم .. نمیتونستم واستم .. نمیتونستم منتظر بمونم 

همش بهش فکر میکردم .. هی میخواستم بهش زنگ بزنم اما دلم میگفت نه .. هی میخواستم بهش پیام بدم اما دستام نمینوشتن

چشامو میبستم و بهترین لحظه هام باهاش تو مغزم پلی میشد و اشک هام با بارون یه هماهنگی خاصی داشتن ... 

میدونستم الان شیفتش هست تو بیمارستان و کلی مریض کنارش ....

نمیدونم چی شد ... فقط یهو دلو به دریا زدم و شماره اش رو گرفتم 

بوق ... بوق .... بوق .... 

یهو گفت : جانم ؟ 

خیلی تلاش کردم دست و دلم نلرزه ... از آخرین باری که گفته بودم دوستت دارم و گفته بود مرسی خیلی میگذشت 

خیلی تلاش میکردم که همه حرفایی که تو دلمه رو نشه .... 

تو دل برو گفت جانم ... دست و دلم لرزید :(

قلبم یادش رفت قول و قرارهاش با من رو ... اصلا یادش رفته بود تپیدن رو .. یه لحظه واستاد 

+جانت بی بلا...دلم دور دور میخاد و هیشکی نیست و منم تنهایی نمیتونم ...

دیگه نگفتم دلم تنگت شده .. دلم هوای تو رو داره .. دلم پر میکشه برات .. گوشش پر بود از این چیزا ... خیلی گفته بودم .. تکراری شده بود 

منتظر بودم بگه نه .. بگه کار دارم .. بگه خستم ... بگه بذار یه روز دیگه ...اصلا بگه حوصله ات رو ندارم ... بگه فراموشم کن دیگه ...

اما گفت باشه .... بمون میام دنبالت ...

مردم نمیدیدن .. اما من میخندیدم .. چشمام میخندید .. گوشام میخندید .. دلم میخندید ... دستم میخندید ....

اومد ... نگاش قفل بود به رو به روش ... حالش رو پرسیدم .. جوابی نداد 

بهم خیره نمیشد .. میدونست نگام خیره به چشماشه و نگاه نمیکرد ... نکنه یه وقت بند دلش پاره بشه ... 

یهو همه خنده ها تموم شد ... به دلم گفتم آروم باش .. همین که اینجاس کافیه .. همین که هست ... آروم باش ..

بغضم داشت میترکید .. اما نذاشتم

اونقدری با دستاش فرمون رو سفت گرفته بود که آرزو کردم کاش دستای منو اینطوری سفت گرفته بود ...

هرچقدر جلوتر میرفت محکم تر میگرفت ... عصبانی بود ؟؟ نمیدونم شاید .. 

شاید فکر میکرد که من دیگه عاشقش نیستم که اینطوری کنارش نشستم .. 

با یه حالتی گفت : هیشکی نبود باهاش بری بیرون دیگه آره ؟!؟؟...

تو دلم خندیدم ... به این حسودیش خندیدم و گفتم آره ....

سرعتش رو بیشتر کرد .. هی به ساعتش نگاه میکرد .. دلم با هر بار نگاه به ساعتش از جاش کنده میشد 

یعنی اینقدر عذابه بودنم کنارش ؟؟؟؟ 

 

 

ادامه را از اینجا بخوانید...

باران شدیدی میبارد 

من پاهایم را مچاله کردم .. روی تختم نشسته ام 

چشمانم بسته 

گذشته را مرور میکنم 

گاهی رعد و برق میزند و همه چیز از سرم میپرد 

اما دوباره همه چیز را کنار هم میذارم 

مهره ها را میچینم

هر چقدر حساب کتاب میکنم باز هم من باید برنده میشدم 

چرا نشد ؟ 

سرم گیج میرود از این همه فکر و خیال 

بی حال میشوم روی تختم و فقط گوش میکنم .. به صدای باران ... به دلیل عاشق شدنم ...

عاشق شدنم ....

عاشق شدنم ...

...

 

به ساعت نگاه میکنم .. دیر نشده میرسیم ! 

امیر و سارا  اضطراب دارند .. خیلی زیاد ... این را میشود از نگاهشان فهمید ..

ساکتیم .. همه .. تا محل برگزاری جلسه هم ساکت میمانیم .. محل جلسه در سالن بزرگ شرکت کیمیاس ! شرکت بزرگ داروسازی کیمیا !

وارد سالن میشویم .. خیلی شلوغ است .. سرو صدای زیادی در سالن پیچیده 

در ردیف اول جایی پیدا میکنیم و مینشینیم .. لپ تاپم را از کیف در می آوردم و فایل های مربوط به داروهای جدید را باز میکنم 

و برای ارائه آماده میشوم

دست امیر را لمس میکنم .. 

+خوبی ؟؟

-آره آره .. 

سرد است .. خوب نیست ..

دست های سارا میلرزد ! 

+ چته تو ؟؟؟ مگه داریم چیکار میکنیم ؟!!؟! 

- حس بدی دارم به این ماجرا ...

اما من حس خوبی دارم .

دارو ها یکی یکی معرفی میشوند 

فرمول های جدید 

هیچکدام چنگی به دل نمیزند .. 

رئیس پیر و سالخورده کیمیا صدا میزند :

- شرکت اکسیر سیاه ..

نوبت ما شد ... 

بدون معطلی بلند میشوم و میروم روی سن و لپ تاپم را به دیتا وصل میکنم ..

من مضطربم ؟؟ نه اصلا .. من خوبم من آرامم ... 

+سلام .. دکتر علی حیدری هستم از شرکت اکسیر سیاه .. میخوام سریع برم سر اصل مطلب 

چند تا عکس رو با آرومی رد میکنم و میذارم همه سکوت کنن

همونطوری که میدونید در این چند سال اخیر تعداد افرادی که به بیماری سرطان ریه دچار میشن خیلی افزایش یافته 

امروز من میتونم به جرات بگم که فرمول اولین داروی درمان کامل بیماری سرطان ریه رو در کل جهان اختراع کردیم 

و این دارو در مورد موش های آزمایشگاهیمون کاملا جواب دادن و اونا بهبود کامل یافتن

از حضار یکی از مسخره ها و یکی از ضعیف ترین رقیب ها و البته پرچانه ترین هایش با صدای بلند و حالت تمسخر میگوید : 

- دارویی که روی موش اثر گذاشته رو انتظار دارین قبول کنن بدون تست رو انسان هم تست کنن ؟؟

کمی نگاهش میکنم ! سر تا پایش را بررسی میکنم ... کل قد و هیکلش دو هزار نیست ! با کاپشن آمده جلسه :/

ادامه میدهم ...

+من و همکارانم نیازی به هرگونه حمایت و پشتیبانی از شرکت بزرگ کیمیا رو نداشتیم چون مدارک و اسناد و قرارداد های فرستاده شده از 

چند تا کشور اروپایی و یه کشور آسیایی الان آماده اس و من فقط میتونم انتخاب کنم اما خودم ترجیح دادم این دارو برای اولین بار

تو کشور خودم به خط تولید برسه .

از همه تشکر میکنم و امیر را برای توضیحات بیشتر و علمی تر دعوت میکنم به روی سن و خودم کنار می ایستم ..

برایم مهم نیس ... همین که توجه جلب کردم اولین حرکت بزرگ بود .. همین که کل نگاه ها به من و شرکت تازه تاسیسم افتاده ! 

بقیه توضیحات را امیر و سارا میدهند و دو داروی دیگر را هم آن ها معرفی میکنند .. انگار مهره برنده این جلسه ماییم ! 

پیرمرد سالخورده کیمیا اعلام نتیجه را که امسال از کدام شرکت ها حمایت کنند به یک هفته بعد موکول میکند و جلسه تمام میشود ..

در بیرون سالن احتشام را میبینم .. احتشام بزرگ .. احتشام قدرتمند ! .. احتشام پر از سابقه کاری و پرتجربه 

هیچ چیزی نیست ... شاه سفید شطرنج رو به رویم هیچ برایم جذبه ندارد ! 

لبخندی میزنم و آتشش را شعله ور تر میکنم و سوار میشویم و راه می افتیم .. همه خسته .. 

امیر و سارا را به خانه هایشان میرسانم .. اما خودم خانه نمیروم .. 

میروم به پارکی که پدرم همیشه مرا آنجا بازی میداد .. میروم آنجا .. روی نیمکت های سردش مینشینم  .. غروب تابستانی رنگ خورشید چقدر از این منظره جذاب است ... چقدر دلم میخواست امروز پدرم بود و میدید دارم دنیا را به زانو در می آورم .... چقدر دلم میخواست بود و هنوز به من انگیزه میداد ... هنوز وقتی بغض میکردم بود و مرا دلداری میداد ... بغض کرده ام .. اما اشک نه .. اشک نمیریزم .. 

فقط چشمانم را میبندم و فکر میکنم .. 

مهره ها را میچینم و به حرکت بعدی فکر میکنم .. 

به خانه نمیروم ... تنهایی خانه از همه چیز این شب ها وحشتناک تر است ... من از خودم در تنهایی ها میترسم .. 

خصوصا این روزها ...

به خواب میروم 

و باز از این خواب لعنتی میپرم ..

تابستان بود .. ناگهان وسط پاییز شد ... 

باز خواب بودم :( 

باز مرور گذشته ها بود ... 

میروم جلوی آینه .. خودم را میبینم و میترسم .. داد میزنم 

خانه را پر از سر و صدا میکنم 

داد میزنم 

لعنتییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

دیگر نا ندارم .... می افتم و در کف اتاق غلت میخورم ... 

کاش بود و کمی خودم را جمع و جور میکردم ... ! کاش بود و حداقل از او خجالت میکشیدم ... 

کاش امیر بود و مثل یک برادر مینشستیم حرف میزدیم ..

کاش این ای کاش ها یکیشان برآورده میشد ....

کاش....

...

..

..

ربات.

این منم 

علی 30 ساله ، دکتر داروساز و یکی از موسسان کارخانه داروسازی اکسیر سیاه

موهای مشکی و خوش حالت ام رو با دستم میدم بالا .. دلم نمیخاد درستشون کنم همینطوری قشنگ ترن 

گره کراواتم رو محکم تر میکنم 

صاف جلوی آینه وامیستم

این منم ... 

شاه سیاه شطرنج

تو دلم زمزمه میکنم امروز من برنده ام .. دلم آروم میشه

امروز هوا کاملا صاف و آفتابیه ... راستش الان تو وسط تابستونیم 

کیف چرمی و مشکی رنگم رو باز میکنم .. پوشه ها و پرونده ها رو میذارم توش و راه میوفتم

تو آسانسور تماس های از دست رفته ام رو چک میکنم .. بیست و دو تا !!! 

بیست و یک تماس از سارا ! و یک تماس هم از امیر ! 

بیخیال همه گوشی را در جیبم رها میکنم و از آسانسور بیرون می آیم و سوار ماشین میشوم

یک مازراتی سیاه براق ! حاصل آخرین پس انداز از کار در داروخانه های این و آن ! 

در راه فقط یک آهنگ بی کلام کل فضای ماشین را پر کرده ... 

خیلی تند میرانم و خیلی سریع میرسم و از بیرون براندازش میکنم ! 

باشکوه و پراباهات ... "اکسیر سیاه" ... با رنگ سفید نوشته شده در یک قاب سیاه

دکور همانطوری هست که من میخواستم .. مخلوطی از سیاه و سفید ... 

وارد که میشوم همه جیغ و هورا میکشند و جشن گرفته اند ! 

به همه شان لبخند میزنم ... یک لبخند بزرگ و شاد ! 

رو به رویم وزیر ایستاده .. او هم لبخند میزند .. امیر هم به ما ملحق میشود ... رخ دیوانه من !! 

آنقدر قشنگ لبخند میزنم که همه دلواپسی های دیشبشان یادشان برود ! 

زود از دست همه خلاص میشوم و وارد دفتر کارم میشوم 

کنار در ... یک مجسمه بزرگ و هم قد خودم .. یک شاه سیاه شطرنج :)

چقدر با شکوه ! 

چیدمان مبل ها .. سیاه و سفید ... همه چیز سیاه و سفید ...

پشت میز مینشینم و از پنجره بزرگ اتاقم به بیرون نگاه میکنم ... از پنجره ام فضای کل شهر پیداست ...

صدای باز شدن در حواسم را پرت میکند و برمیگردم ... سارا و امیر وارد میشوند 

-معلوم هست کجایی ؟؟؟؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟؟

+فکر نمیکنم عیبی داشته باشه یکم به خودم خوش بگذرونم ! 

-دقیقا درست روز به این مهمی باید خوش گذرونی کنی ؟؟؟ دقیقا روز جلسه به این مهمی ؟!!؟ 

+اره ! ما برنده این جلسه ایم ! نگران نباش ..

به امیر هم چشمکی میزنم و وقتی که سارا پشتش به ماست با دستش اشاره میکند که کلافه ام کرده !! و منم پوزخندی میزنم 

 

امروز جلسه معرفی داروهای جدید است .. ما قطعا امروز کولاک خواهیم کرد ! سه داروی جدید کشف شده که در جهان لنگه ندارد

این یعنی آقای احتشام بزرگ .... کیش ! 

 

آخ .... لعنتی اسمش که می آید بیدار میشوم ...

کِی خوابیدم ؟؟؟ مورفین ها مرا به خواب برده بود ؟؟؟؟ چقدر خواب شیرینی بود .. 

به تقویم نگاه میکنم ... دقیقا 15 سال و دوماه پیش .. چنین روزی بود که من اولین زنگ خطر را برای شاه سفید شطرنج به صدا در آوردم ...

آخ .... قلبم تیر میکشد .... دوباره هوا ابری شده ... خیلی مواظبم که کار احمقانه دیگری نکنم ! 

خودم را مچاله میکنم به پتویم و ساکت زل میزنم به دیوار های اتاق 

چه کار کنم آخر ؟؟؟ 

مگر کار دیگری در این دنیا مانده که من نکرده باشم ؟؟؟

کار کردم .. بزرگ شدم .. قدرت به دست آوردم .. با اعتبار شدم .. و دست آخر باختم ! 

عیب ندارد که ... چه چیزی بهتر از این ... 

آری .. حالا فقط یک خواب طولانی میخواهم ... این تنهایی ها آزارم میدهد .. این مرور گذشته ها آزارم میدهد 

این تاریکی ها ...

کاش دوباره بیاید ... کاش کسی وارد این قلعه احمقانه من بشود تا با او صحبت کنم .. دلم حرف میخواهد 

این سکوت من را انگار هر ثانیه دار میزند ....

کاش این مورفین این درد را هم ساکت میکرد ....

کاش ....

...

 

ربات

+ نه .. نه تو رو خدا دیگه تو تنهام نذار .. همه رفتن تو نرو سارا .. ما هنوز نباختیم ...

- تو باختی علی ... منم اگه با تو بمونم بازنده ام ... باید ببخشی مجبورم :( تو که منو میشناسی 

+ اخه .... ... 

- خداحافظ

در را محکم میبندد و من از خواب میپرم ... پریشان و آشفته 

وزیر (سارا) را کنار تختم میبینم ... دستمال خیس میکند و روی پیشانی ام میگذارد 

چیزی نمیگوید .. .. از خط چشم بهم ریخته شده اش معلوم است گریه کرده 

چیزی نمیگویم ... از جسم بی حرکتم هیچ چیزی حس نمیکنم

جز یک درد خفیف در دستم ..

آخ لعنتی .. هنوز شب است ... 

دستش را کنار میزنم ... بلند میشوم و کنار تخت میشینم ...

صدای اذان صبح سکوت را میشکند

آرام و بی صدا گریه میکنم ... طوری که نفهمد .. بغض کرده ام .. 

از بی رحمی ها متنفرم ... از کسانی که ما را به این روزگار انداختند متنفرم 

بلند میشوم ، دستم را مشت میکنم و میکوبم به دیوار اتاق

ترک بر میدارد .. از ناگهانی بودن حرکت دلش میریزد .. میترسد ..

برمیگردم و نگاهش میکنم .. نگاهش پر است از بغض .. از اشک ... اما وا نمیدهد 

- علی ... یه چیزی بوده اتفاق افتاده تموم شده دیگه..بیخیالش شو .. بیا یه زندگی جدید شکل بده 

+ زندگی ؟ ؟؟؟ زندگی ؟؟؟ من همه زندگی ام را پای این کار گذاشتم.. من دیگه زندگی ای ندارم .. نمیبینی ؟؟ تو به این میگی زندگی ؟ 

- نمیگم حالا زندگی داری .. از نو بساز . یه چیزی شکل بده .. از صفر ... 

+ برا تو آسونه ... تو خودت رو میتونی محدود کنی به یه داروخونه .. اما من به کم قانع نیمشم سارا .. نمیشم .. گفته بودم قبلا اینو .. باور نکرده بودی ..

-محدودیت داروخونه نیست . محدودیت فکر های توهه که همش خلاصه شده به خودزنی و کم حرفی و تاریکی .. محدودیت این روزگار کوفتیته که مقصرش خودتی .. این اتفاق ها همش تقصیر توهه .. محدودیت این قبول نکردن هاته .. این کابوس هاییه که میبینی و هیچوقت راجع بهشون حرف نمیزنی .. محدودیت تویی .. اینو هیچوقت قبول نکردی.. 

 

عصبانی است ... آنقدر نزدیک شده که هرم نفس هایش را حس میکنم .. چشمانش قرمز شده .. عصبانی است .. خوب میدانم . خوب میشناسمش .. 

در آغوشش میگیرم .. حتی شده به زوری .. گریه میکند .. آری ایندفعه داغی اشک هایش را حس میکنم روی پیراهنم 

آرام زیر گوشش زمزمه میکنم .. 

+ببخشید .. نباید اینطوری میگفتم ... اما من گفته بودم .. یا هیچ چیز .. یا همه چیز 

 

مرا پس میزند .. دور میشود و پشتش را به من میکند و مثلا وسایلش را جمع میکند ... 

-فکر میکنی برای منم آسون بود دل بکنم ؟ فکر میکنی راحت بود از اون همه آرزو های بزرگ دست کشیدن ؟ فکر میکنی برای من سخت نبود وقتی آن همه نزدیک شده بودیم که امپراطوری صنعت داروی کشور رو به دست بگیریم بعد همه چی رو از دست دادیم ؟؟؟ 

 

وسایلش را برمیدارد .. نزدیک در میشود 

-مراقب خودت باش .. بازم بهت سر میزنم .. اما ایندفعه نمیخام اونطوری ببینمت... سربرمیگرداند و نگاهم میکند 

 

چشمانم میگوید نرو اما زبانم میگوید 

+خداحافظ :(

در را میبندد و باز تنها میشوم .. باز همه فکر ها به سراغم می آید 

باز راه این نفس تنگ میشود .. باز این درد این قلب شروع میشود .. باز صورتم را فرو میکنم به بالشتم و داد میزنم 

داد میزنم .. داد میزنم 

چهره پدرم رو به رویم می آید که میگوید قوی باش 

داد میزنم 

چهره عمه ام رو به رویم می آید که میگوید مرد که گریه نمیکنه ...

داد میزنم ..

اشک ها خود به خود می آیند

باید این تاریکی ها تمام شود 

باید کمی هوا روشن شود تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم 

این فکر ها را دور کنم 

باید اشک هایم را پاک کنم 

باید دوباره مورفین تزریق کنم

دو عدد قرص آسپرین بخورم

خودم را سرپا کنم 

و آخرین تیر خودم را رها کنم 

یا همه چیز 

یا هیچ چیز...

 

ربات.

بدن سرد و بی حسم را محکم در آغوش گرفته .. زیر دوش آب سرد 

چشمانم نای باز شدن ندارد ... لبانم نیز هم ...

حتی آنقدر هم توان ندارم که این دختر لاغر را کنار بزنم و از این دوش آب سرد خلاص شوم ..

به دستم نیم نگاهی میکنم .. باند پیچی شده 

به صورتش نگاه میکنم .. آشناس ..

چهره اش زیر نگرانی ها محو شده

اما اشک ؟؟ نه نمیریزد ..

او مثل خودم است .. به هم قول داده بودیم اشک نریزیم ..

حداقل در جلوی چشمان کسی ..

حوله را دور بدنم میپیچد و مرا روی مبل سلطنتی کهنه خانه ام مینشاند

لیوان شیر داغ را به دستان سردم میدهد و با اخم نگاهم میکند

 

-قرارمون این بود ؟؟ اگه اتفاقی به یادت نمیوفتادم و نیومده بودم تلف شده بودی ... داری چیکار میکنی با خودت ؟؟ حواست هست ؟؟

 

خسته ام از توضیح دادن .. از حرف زدن .. از قانع کردن آدم ها .. از بحث کردن .. 

اصلا من کی خوابیدم ؟؟ یادم نمی آید ... دلم میخواهد باز بخوابم .. طولانی .. آنقدر که وقتی بیدار شدم باز یادم نیاید کی خوابیدم

 

-د یه چیزی بگو .. داری نگرانم میکنی ..

 

+تو چطوری اومدی تو ؟؟

 

به دسته کلیدی که هنوز بعد از آن شب رفتن داشته اشاره میکند 

-هنوز تو کیفم مونده بود ..

 

بررسی اش میکنم .. پالتوی چرمی سیاه .. شال سیاه .. لاک سیاه بر روی ناخن هایش .. چکمه های تمام بوت سیاه

و عطر تلخ اش .. مثل همیشه روحیه خشمگینانه دارد ! 

و چشمانش ... برق میزند .. این چشم ها را خوب میشناسم .. هیچوقت کاری را بی دلیل انجام نمیدهد 

او وزیر من است 

حتی وقتی دید من دارم میبازم با من نماند .. چون نمیخواست بازنده محسوب شود ..

حال چرا اینجاست و من را نجات داده ؟؟؟

 

به خودم می آیم و او را نمیبینم .. اطراف را نگاه میکنم .. آن طرف مشغول تمیز کردن و مرتب کردن پذیرایی شده 

با یک صدای خفیف میگویم : زحمت نکش .. خودم جمع میکنم ..

 

و وزیر پرحرف من شروع میکند ...

-لازم نکرده .. تو باید استراحت کنی .. امشب هم اینجا میمونم .. نمیتونم تنهات بذارم .. مگه اینکه تو بیرونم کنی 

و نگاهم میکند و منتظر یک حرف میماند .. 

 

و برق چشم هایش که پر از نقشه است رگ های قلبم را روشن میکند ! 

 

نمیتوانم بگویم بمان .. دلم تنهایی میخواهد 

نمیتوانم بگویم برو .. دلم برایش تنگ شده 

آخ که چقدر این مهره ها با من وفادار بودند و هستند 

از پیاده ها بگیر تا رخ ها و فیل ها و اسب ها 

و البته وزیر بزرگ و پر اباهتم

چقدر ما قدرتمند بودیم ... اما حال چه ؟؟؟

من همه چیزم را از دست دادم و گوشه نشین شدم

وزیر بزرگ هم که کنار کشید و ... خبرش آمده .. یک داروخانه تاسیس کرده و مشغول کار شده 

از بقیه هم .. فکر نکنم چیزی مانده باشد ...

ما کیش و مات شدیم .. درست وقتی که قرار بود کیش و مات کنیم ! 

صدای اذان می آید ... آخ چقدر زود شب شد ...

 

وزیر شام مختصری آماده میکند و با شوق مرا فرا میخواند 

با بی میلی روی صندلی مخصوصم حاضر میشوم 

دست چپم .. روی اولین صندلی مینشیند 

همه صندلی ها به جز ما خالی است .. همه رفته اند .. نیستند .. چقدر غریبانه اس ...

برایم تعریف میکند 

از روزمرگی هایش .. 

من هم نگاهش میکنم .. فقط نگاهش میکنم و گوش نمیدهم 

انگار یادش رفته همین چند هفته پیش با بی رحمی تمام گذاشت و رفت و حال برای من لبخند میزند 

ناگهان دستم را میگیرد ..

-دستت بهتره ؟ 

درد دارد اما میگویم آره بهتره مرسی . 

سرد است اما میگویم ممنون که آمدی اگر نبودی خدا میداند چه میشد 

بی حس است اما میگویم خوب شده ..

 

باران شدت گرفته و نور رعد و برق ها کل خانه را روشن میکند

خانه ایی که با چند شمع فقط روشن شده 

بالای سرم مینشید و میگوید بخواب من مراقب هستم

از این ترحم ها متنفرم

+خوبم .. کاری نمیکنم مطمئن باش . تو هم برو بخواب.

اصرار میکنم . 

و بالاخره میرود 

دلم نمیخواهد نیمه شب از کابوس بپرم و او را ناراحت کنم

دلم نمیخواهد کسی این چیز ها را ببند 

از این شب ها متنفرم

کاش زودتر صبح شود 

از این شب ها متنفرم ... از کارهایی که در این شب ها اتفاق افتاد متنفرم 

از اتفاق هایی که شب ها افتاد متنفرم

...

...

...

بذار ایندفعه یه جور دیگه بنویسم 

جوری که خیلی ها دوست ندارن

میخوام چشمامو ببندم 

تورنیکت رو ببندم به بازوم

سرنگ غم و غصه رو تزریق کنم به شاهرگم

بهشون بگو .. به غم و غصه ها بگو 

مثل مورفین تو رگ هام برقصن

دیوونه بشن

دیوونه بشم 

قید همه چی رو بزنن 

قید همه چی رو بزنم 

هوا تاریک و ابری 

اتاق خاموش

یه نور خفیف از بیرون افتاده باشه به دیوار رو به روم 

من .. تنها 

بذار همینطوری چشمامو باز کنم 

بطری ممنوعه رو بردارم و سر بکشم 

از خشم دندونامو بهم فشار بدم 

آها نه .. شاید هم از درد سرنگی باشه که هنوز تو بدنمه 

آخ ... یادم رفته درش بیارم ... 

درش میارم .. خون میاد .. بند نمیاد .. 

نفسم به سختی میاد و میره 

چشمام کاسه خونه 

ازت عصبانی ام ؟؟ خیلی 

جوری که میتونم همین الان بیام و بکشمت

خیلی دردناک .. 

تورنیکت رو باز میکنم 

رقص غم و غصه ها همه جای بدن پهن میشه 

داره یه شخصیت دیگه شکل میگیره 

یه ایده و انگیزه جدید 

یه انتقام 

یه خشم 

یه رقص بی وقفه از درد ..

بارون گرفته .. میرم بیرون

رقص همراه با خونی که بند نمیاد 

قشنگ رگم رو جر دادم ... حالم خوش نبوده :(

خون بارون رو قرمز کرده 

ابرها فریاد میزنن

من بیشتر 

حس عذاب وجدان و گناه با خنده هام یکی میشن 

میخندم و اشک سرازیر شده 

شایدم قطره های بارونه .. کسی چه میدونه..

من هیچی نمیدونم

فقط میدونم که دارم دیوانه وار زیر یک بارون سرد میرقصم 

آره سرده ... 

عشق من به تو داره به جنون تبدیل میشه .. میگفتی جنون بده .. یادته ؟ 

کاش بودی و .. بودی و بارون گرم میشد 

ایییی ... نه لعنتی .. تو نباید باشی و این وضعیت رو ببینی ... 

...

...

خودمو به زور میکشم و میندازم تو خونه

نای حرکت ندارم 

خوابم میاد .. درد دارم .. دستم بی حس شده 

سرد شده 

سرد تر از اعضای بدنم 

خوابم میاد 

میترسم باز بخوابم ... باز بیایی به خوابم و باز خوشبختی رو به رخ من بکشی 

اره .. میترسم 

رقص غم و غصه ها داره تموم میشه 

لرز بدنم داره کم میشه 

کاش تموم نمیشد 

کاش تا همیشه میرقصیدن و منم پا به پاشون میرقصیدم

بارون هم حتی بند اومد 

همه جا رو سکوت گرفت

من تو قلعه تاریک و سیاهم 

تو اتاقم

تنهام 

من یک شاه بازنده ام 

یک شاه مات شده 

مات شده نگاه تو ....

پلک هایم بی اختیار روی هم میخوابند 

و من ...

من .. ای کاش تمام میشد 

تمام این ماجرا ها و قصه هایی که هیچوقت به تو نرسیدم

کاش مثل کلاغ قصه ها به خانه ام نمیرسیدم اما به تو میرسیدم 

کاش کسی بود و حداقل یک پتو برای من می آورد ... سردم شده ...

اما میخوابم

غرق در خون

غرق در آرزو

در فکر 

در تو 

در تو 

در تو

...

 

ربات.حال بد