نمیدونم چیکار کنم!
همه آدما بعد از 2-3 بار شکست شاید حتی اگر دلسرد نشن هم، بهش فکر میکنن! من ربات هم همینطور! ولی خب الگوریتمهایی برای خودم نوشتم که این دلسردیها رو دور بزنم! پس همچنان شاید نامپای رو نمیفهمم ولی دارم ادامه میدم و این ادامه دادن رو به فال نیک میگیرم!
برگشتم به اون روزایی که توی خواب مسئله حل میکردم! همه بهم میگفتن عجیب غریب اما برای من یه چیز نرماله. حتی زمانی که کامپیوتر نداشتم من وقتی چشمامو میبستم یه کامپیوتر داشتم! و دیشب بازم یکی از مسائلی که روز دوم درگیرش بودم رو حل کردم. صبح پا شدم چکش کردم دیدم بله! درسته... گاهی وقتا از خودم به خاطر همین چیزا خوشم میاد...
ولی همچنان دارم با نامپای بسیار بسیار دوست داشتنی سر و کله میزنم! دیدین کسایی که توی دبستان با هم دعوا میکنن، در آخر میشن بهترین دوستای همدیگه؟ شاید منم با نامپای بهترین دوستا شدیم و اینقدر به سازندهاش فحش ندادم!
رسما از نامپای متنفرم! از ماتریکسها هم همینطور.
امروز یادگیری نامپای رو شروع کردم. از چیزای ساده مثل نصب و ساخت ماتریس های یک بعدی و دو بعدی و چیزایی مثل size و dtype و.. اما بخش بد ماجرا از ماتریس های سه بعدی به بعد شروع شد. منبع آموزشیم هم خیلی کامل درس نمیده. رفتم کتاب دانلود کردم بخونم دیدیم پرتغالیه! نشستم ترجمه اش میکنم و یاد میگیرم! شاید این ترجمه شده این کتاب رو بعد ها گذاشتم برای دانلود. برای کسایی که مثل من داده های نام پای داره تحلیلشون میکنه!
تصمیم گرفتم توی 20 روز تحلیل داده رو یاد بگیرم! حالا چرا 20 روز؟ چون منبع آموزشیم رو فقط 20 روز تمدید کردم! توی روز اول یاد گرفتم داده چیه. انواع داده رو فهمیدم. با آناکوندا و مینی کوندا آشنا شدم.
یاد گرفتم چطور توی کوندا محیط مجازی بسازم:
conda create -n venv python=VERSION
نصب فایلی توی کوندا این شکلیه:
conda install --yes --file requirements.txt
با ژوپیتر و محیطش و دستورات جادویی آشنا شدم:
% یه چیزی برای یک خط کد
%% برای چند خط کد
؟ توضیحات در مورد یه متغیر
؟؟ توضیحات به همراه سورسش
روی هر سایتی کلیک کنید، توی تب جدید باز میشه!
1. یه سایت عالی برای دانلود کتاب: https://www.pdfdrive.com
2. هر PDF که میخوای اینجا هست: https://oceanofpdf.com
.
دو ماه بعد ...
سلام .. خنده داره نه ؟ دارم از روزام یادداشت برداری میکنم .. مثل بچگی ها ..
آخه اینو دکتر روانشناسم تجویز کرده
دو ماه از تاسیس داروخونه ام گذشته
چند نفر تکنسین استخدام کردم .. کارم خوب رونق پیدا کرده
مخصوصا با این کرمی که یکی از ابداع های خودمه .. :)
اها یادم رفت بگم .. تو این دو ماه من بیشتر وقت هام رو توی آزمایشگاهم گذروندم ..
و یه کرم معجزه آسا درست کردم برای پوست ..
از یه شرکت تولید پلاستیک سفارش گرفتم برای شروع چند هزارتایی قوطی درست کنه ..
و خلاصه .. خیلی ها خوششون اومده :)
اهان یادم رفت اینم بگم که اسم اکسیر سیاه خیلی قشنگ دلبری میکنه رو قوطی کرم هاا :))
داره همه شون فروش میره ... هر روز صبح میشینم رو میز مخصوصم و اکثر خانوم هایی که میان رو میبینم چقدر راضی ان از کرم
و همه تشکر میکنن ازم ..
من این روزا مدام یا تو آزمایشگام و در حال ترکیب و سنتز برای ساخت داروهای ترکیبی جدید تر
یا پشت میزم و دارم مینویسم ..
خیلی فراموش کار هم شدم .. یادم رفت بگم که افسردگیم برگشته ... خب طبیعیه ..
من از همه چی پل میسازم واسه رسیدن بهش .. واسه شعر ساختن واسش .. من این روزا نزدیک میشم به دوران دانشجوییم .. !
یه دانشجوی داروسازی عاشق !
ته ریش گذاشتم ! اما ایندفعه کمی سفید شدن .. همه شون رو رنگ کردم .. مشکی ..
موهامم بلند شده .. اونا هم سفید شدن کمی .. اونارم رنگ کردم .. اما یه ذره شو از جلو سمت چپ سفید رنگ کردم
خودم که خیلی خوشم میاد ازش !
هممم....بذار بگم ...چند روز پیش اومد تو داروخونه...
اشتباهی اومده بود یا نه رو نمیدونم ! اتفاقی بود یا با برنامه قبلی رو نمیدونم.. اما میدونم
سر جاش میخکوب شد وقتی من رو دید ... منم همینطور .. باز دست و دلم لرزید
کمی نگاه کرد
به من .. به داروخونه ام
و بی هیچ عکس العملی رفت .. نمیدونم .. نمیدونم فرار کرد یا هر چی ...
اما باز مات نگاهش شدم ... ملکه من .. ملکه من چرا اینقدر به من کیش میدی خب ..
هوای این چند روز و چند هفته همش ابری بود .. خیلی زیبا ..
چند باری با وزیر ملاقات کردم .. از داروخونه اش .. از دارخونه ام !
من دلم میگیره وقتی از اون مینویسم .. ولش کن .. دلم میگیره وقتی از مهره های بهم ریخته ارتش سیاهم حرف میزنم
که هر کدوم یه جا دارن کار میکنن .. دلم نمیخواست این اتحاد شکسته بشه .. اما خب .. شد دیگه ...
همم...دارم مینویسم .. از چند ماهی که گذشت
چون دکتر روانپزشکم گفته نوت برداری کن از روز هات .. و منم مشق چند روزم یادم رفته :)
افسردگیم برگشته
و کنترلی روی عاشق نبودن خودم ندارم ..
کاش دوباره برگرده .. کاش شده اتفاقی دوباره بیاد این طرف ها !
کاش برای یه مدت هم که شده
با ای کاش ها زندگی نمیکردم ...
ربات.
من خوبم
من آرامم
فقط کمی ذوق زده ام
ساعت 5 صبح .. من در حال پیدا کردن اتو :)
باید امروز بهترین کت و شلوارم را بپوشم .. اما از بس لباس ها بهم ریخته بوده چروک شده.. .. باید خیلی سریع آماده بشم ..
ای وای .. نباید دیر برسم ..
لعنتی ! همینجا گذاشته بودمش هاا ... آهان پیدا کردم ! با عجله اتو میکشم به کت و شلوارم
بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با موهایم همانگونه که هستند رها میکنم ..
کراواتم را سفت میکنم و صاف می ایستم ..
من خوبم .. من آرامم
فقط کمی هیجان زده ام ..
درست مثل همان روزی که قرار بود برای دیدن محل تاسیس شرکت داروسازی ام بروم ..
امروز قرار است برای خرید زمین داروخانه جدیدم اقدام کنم ..
من خوبم .. من آرامم .. فقط یک بمبم .. که در هر لحظه ممکن است بترکد ...
گوشی . مدارک . کارت بانکی .
همین ها کافیست ..
بیرون هوا کمی سرد است .. طوری که آدم را شاداب میکند ..
صدای افتادن و شکسته شدن جام شراب ، مرا از خواب میپراند
بدنم خشک شده و درد دارد .. کل دیشب را در همین کاناپه قدیمی خوابیده بودم !
به زور از جایم بلند میشوم و با چند حرکت کششی سعی میکنم سرحال تر شوم
آخر میدانی .. اولین روز از سی و یک سالگی ام باید بهتر باشد .. کمی متفاوت تر از سه ماه تاریکی که گذشت ..
تیکه های شکسته جام را جمع میکنم .. خانه را مرتب میکنم .. نگاهی به مبل ها می اندازم .. خیلی کهنه شده اند
و کلی هم گرد و غبار روی آنها نشسته .. باید عوض شوند .. پرده های خانه باید شسته شوند .. تزئینی ها باید گردگیری شوند
میروم به اتاقم و از کشوی اول دفترچه یادداشت مشکی ام را برمیدارم با یک خودکار مشکی ! مینویسم ..
روز اول :
"امروز خیلی عجیب است .. درصد خلوص هوا بیشتر شده و به خاطر همین من احساس سرزندگی بیشتری دارم ..
آسمان نسبتا صاف و آفتابی و خبری از باران نیست .. باید کمی حساب و کتاب کنم و با همین سرمایه اندکی که
برایم مانده یک داروخانه و یک آزمایشگاه برپا کنم .. من در عرض 9 ماه کل صنعت داروی کشور را در دست گرفتم نباید این کار سختی باشد !
باید کمی به خودم بیایم .. خود اصلی و تلاشگرم .. هنوز کلی ایده در سرم است که رشد نکرده اند .. من نباید به این راحتی بمیرم."
حساب کتاب میکنم .. همه این مبل های کهنه باید دور ریخته شوند .. پوسیده شده اند و دیگر قابل استفاده نیستند ...
چند کارگر باید استخدام کنم که همین امروز کل خانه را تمیز کنند .. در طی این مدت من هم شاید بتوانم در حیاط خانه آفتاب بگیرم
و به فکر یک مکان خوب برای تاسیس داروخانه باشم .. در شلوغ ترین مکان شهر .. در گران ترین منطقه و شیک ترینش ..
هنوز آنقدر سرمایه دارم که بتوانم به این گزینه فکر کنم !
کارگر ها می آیند .. کارشان را شروع میکنند .. نزدیک ظهر شده .. باید ناهار سفارش بدهم ..
اما نه .. این بار میخواهم خودم پا به بیرون بگذارم و کمی قدم بزنم .. بدون ماشین و رانندگی ..
از خانه میزنم بیرون ..
من برای یک بازی جدید آماده ام .. برای سروصدای بزرگ .. برای یک اخطار دوباره
من آماده ام .. برای هر آنچه در سرم هست .. برای واقعی کردنشان
آنقدر آماده ام که به هرسو نگاه میکنم پیروزی میبینم ..
آدم ها مدام روی سرم رژه میروند .. روی اعصابند .. اما ملالی نیست ! .. عادت میکنم
هر قدم که برمیدارم جایش در خیابان میماند .. خیلی وقت است قدم نزده ام . اینقدر طولانی .. اینقدر واقعی ..
من برای یک بازی جدید آماده ام .. اما این بار تن به باختن نمیدهم ..
غذا سفارش میدهم و منتظر میمانم ..
به صفحه گوشی ام خیره میشوم .. به وزیر بگویم ؟ .. نه بگذار خودش بفهمد ..
به او بگویم ؟؟ دیشب به من پیام داد .. یعنی هنوز در فکرش جای دارم .. حتی اگر در قلبش نباشم .. نمیدانم ..
غذا ها را میگیرم و به سمت خانه حرکت میکنم
میرسم .. غذا ها را پخش میکنم بین کارگران و آنها را به سمت میز غذا خوری دعوت میکنم ..
از زندگیشان میپرسم .. از اینکه چقدر زحمت میکشند و چقدر آرزوهای معمولی دارند ..
از اینکه میبینم حال من آرزوی آینده خیلی از آدم هاست خدا را شکر میکنم و قدر لحظه هایم را میدانم
و کارشان را زود تمام میکنند .. دستمزدشان را دوبرابر میدهم و خنده را روی لب هایشان میکارم و میروند ..
حالا قلعه من شد عالی .. فقط مبل کم دارد ..
جلو میروم و رو به روی مجسمه شاه سیاه شطرنج می ایستم ... انگار همین دیشب بود که کادو گرفتمش از بهترین فرد زندگی ام ...
به ساعت نگاه میکنم .. 4 بعد از ظهر ..
میزنم بیرون و نگاهی به ماشینم می اندازم .. خیلی وقت است سوارش نشده ام و خیلی هم کثیف شده ..
باید سری به کارواش بزنم و بعد دنبال یک دست مبل سلطنتی و شیک باشم !
حالا درست شد ... قلعه کامل شد .. :)
بهش پیام دادم : "شاید برات مهم نباشه ، اما من دوباره شروع کردم .. "
به وزیر هم گفتم : "زمان بیداری فرا رسید.."
و گوشی رو خاموش میکنم و میندازم روی تخت ..
جعبه ایی رو از توی کشوی آخر در میارم .. یک جعبه دراز ..
با دقت گرد و خاک های روش رو تمیز میکنم و به نماد تاج روی جعبه خیره میشم ..
بازش میکنم
شمشیر بزرگ و برنده پادشاه ....
که جد من به پدربزرگم داده و پدربزرگم به پدرم و در نهایت به دست های من رسیده
پدرم شمشیر رو داد به دستم و گفت بجنگ
بجنگ تا وقتی که پیروز نشدی ..
من این سه ماه این جمله رو یادم رفته بود ..
کوتاهی کردم .. به عکسش خیره میشم .. به عکس پدرم .. به پادشاه بزرگ ..
و زیر لب زمزمه میکنم .. منو ببخش پدر ...
ربات.