۲۳ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است.

یه روزی، چیزایی که الان دارم آرزو و رویام بودن و الان هیچ حسی بهشون ندارم!...

پروژه پایخونه قراره یه کتابخانه باشه. یه کتابخانه پر از کتاب های پایتونی توی طبقه بندی های مختلف. چون من وقتی از 95 پایتون رو شروع کردم، کلی کتاب دانلود کردم و دارم... دوست دارم اینا رو یه جا بذارم که همه بهشون دسترسی داشته باشن. امیدوارم که این پروژه خوبی باشه! (مثل تک تایم لاین!) اینم با جنگو شروع میکنم! آی لاو جنگو!

 

روز اول: 16 آبان

پروژه رو توی لپ تاپم شروع کردم. مدل هاشو ساختم و یه تمپلیت خالی بهش اضافه کردم. فعلا دو تا مدل ساختم یکی کتاب و یکی دسته بندی. چند تا دسته بندی اضافه کردم و توی قالب وبسایت اضافه شون کردم به منوی سایت. فعلا که خوب پیش میره! نگرانیم در مورد بخش مطالعه کتاب هاس!

 

روز دوم: 17 آبان

امروز بی حوصله بودم، ولی خب با بی حوصلگی فراوان و همچنین با سردرد ناشی از درد سیم های ارتودنسی، بازم روی پایخونه کار کردم. تا الان بخش مطالعه کتاب رو نوشتم، تصویر جلد کتاب اضافه کردم . میترسیدم این بخش رو نشه نوشت. بخشی که از گوگل درایو لینک کتاب رو بگیره و نشون بده. ولی خب نشون داده شد! یوهو...!

 

روز سوم: 18 آبان

امروز تقریبا پروژه رو کامل کردم، به گوگل درایو وصل کردم تا کتاب ها رو از اونجا بخونه، اینطوری فضای هاست جنگوم اشغال نمیشه. فقط مونده اینکه توی بخش مطالعه کتاب یه سری اطلاعات از کتاب بنویسم یه لینک هم بدم به صفحه اول و همین! میمونه دیپلوی کردن پروژه و اضافه کردن باقی کتاب ها... راستی! دامنه هم خریدم براش pykhone.ir ..!

فکر میکنی فراموشت کردم؟ باز از وبلاگ نویسی دست کشیدم؟ نه بابا این دفعه مثل دفعات قبلی نیست.. قول دادم بهت... فقط این روزا یکم مبهم شده. آشفته ام. انگار اون دست نامرئی که همه چی رو کنترل میکنه، دوباره دست گذاشته روی مهره های شطرنج من... اصلا هم خوب بازی نمیکنه!

14 ام تولدم بود! مثل سال های قبلی هیچجا اعلام نکردم. 5 تا فقط تبریک گرفتم! مهم نیستش. من امیدوار بودم تو یه پیامی چیزی بدی. که ندادی. دیگه چه 5 نفر باشه چه 5 هزار نفر... دلم برات تنگ شده! کاش اینقدررر تاریک نبود همه چی. یه روزی فکر میکردم من اگر کامپیوتر خوب داشته باشم. لپ تاپ داشته باشم. کار و شغل مناسب و درآمد مناسب داشته باشم. گوشی گیمینگ داشته باشم. صفحه کلید مکانیکال داشته باشم. یوتوبم به درآمدزایی رسیده باشه. ویولن داشته باشم. خیلی حس خوشبختی میکنم.

حالا به همه چی رسیدم و تو نیستی و نبودنِ تو، یه نیستیِ خیلی بزرگه! فکر کن یه برج 700 طبقه، طبقه اول نداشته باشه! همه ی اون 699 طبقه دیگه هم میریزن..

تراپیستمم این هفته شلوغ بود نتونستم برم پیشش، امیدوارم هفته بعدی بهم تایم بده... فکر کنم اگر به همین منوال بگذره، امسال هم سال تعریفی نخواهد بود. پس هر چی زودتر باید یه جوری خودمو از این باتلاق بکشم بیرون. فکر تو رو که نمیتونم از ذهنم بکشم بیرون، لااقل خودم غرف نشم... باید امسال یه فرقی بکنه.. شاید هنوز دیر نشده باشه...

این هفته هفته خیلی خوبی نبود! ژورنال هم براش ننوشتم! اما بازم از فردا باید برگردم به اون روتین خودم. ژورنال بنویسم، کیک بوکس کار کنم، تولید محتوا روی نظم باشه، به دوره ها برسم و... مهم تر از همه باید درس خوندن برای کنکور رو شروع کنم. خیلی سبک شروع میکنم.. ولی باید واقعی باشه. الان که دارم این متن رو مینویسم دلم خیلی گرفته... اما گور باباش! تا کی؟؟ دلم نمیخواد مثل اون احمقا شم که میگن با چیزای کوچیک باید شاد بود، دلمم نمیخواد به خاطر اینکه همه چی ایده آل نبوده افسرده شم. من فقط میخوام بچسبم به یه روتین زندگی که ساعت 15:32 ظهر یهویی فروپاشی روانی تجربه نکنم. که انقدر سرم شلوغ باشه تنها تایمی که صدای نفس هامو میشنوم شب موقع خواب باشه. من ... احتمالا نباید اینو بنویسم اینجا ولی

من مُردم ولی میخوام زندگی کنم....

این پروژه هنوز در حد ایده اس. ایده اصلی اینه که یه برنامه داشته باشیم برای شمارش قدم! ولی به شکل جذاب تر. اینطوری که کاربر وارد اپلیکیشن میشه. یه آدمی رو میبینه در حال قدم زدن. بالاش تعداد قدم ها رو زده. این برنامه باید خیلی دقیق باشه. وقتی توی ماشین هستیم نباید قدم ها رو حساب کنه! یعنی یه جورایی هم باید با لوکیشن گوشی کاربر رو رصد بکنه و هم با تکون خوردن گوشی! چون اگر توی ماشین باشی درسته لوکیشن عوض میشه ولی گوشی ثابته پس نباید جزو قدم ها حساب بشه! حالا یه همچین چیزی...

خلاصه اون آدمی که توی اپلیکیشن در حال قدم زدن هستش، رو به روش یه جاده تاریک باشه. حالا مثلا علی 500 قدم برداشته، امیر 499 قدم، به 500 که رسید علی رو ببینه کنارش! یعنی آدمایی که به قدم های مساوی میرسن کاراکتر خودشون رو توی اپلیکیشن کنار هم ببینن. هر چی آدما بیشتر قدم بردارن، بیشتر جلو میرن و بیشتر تنها میشن توی اپلیکیشن..! یه روزی اینو میسازم :)

میدونم خیلی دیگه خسته کننده شده که از افسردگیام بنویسم! ولی وسط افسردگی های امروز داشتم به این فکر میکردم من اصلا چرا اینطوری ام؟ چرا یهویی میریزم؟ و به این نتیجه رسیدم که اون وقتایی که به یه جایی وصل بودم، خیلی حالم بهتر بود. مثلا درس میخوندم به دبیرستان یا دانشگاه یا حتی کنکور وصل بودم! یه وقتی تو بودی و حس نمیکردم که از کل دنیا جدام. میدونی؟ یه نقطه اتصالی بین دنیای سیاه من و دنیای آدما وجود داشت. اما الان دیگه چنین چیزی نیست. در معلق ترین حالت زندگیمم. مثل فیلم جاذبه (Gravity 2013) اونجا که از فضاپیما جدا میشه و کلا توی فضا معلق میمونه و کاری نمیتونه بکنه... آواره رو فقط به بی خونه ها نمیگن که... من الان آواره ام. به هیچ جایی تعلق ندارم. کار میکنم، با یه هدف نامشخص، درس میخونم با یه هدف نامشخص، زندگی میکنم برای چی؟ برای کی؟

خیلی جاها احتمالا دیدی که نوشتن از شکست نترس! یا مثلا تو هیچوقت نمیبازی! یا میبری یا یاد میگیری! من میگم در حدود 87.34521 درصد چرندیاته. چرا؟ چون من واقعا توی یه سری چیزا از شکست میترسم! اینکه به این فکر کنم هیچوقت نتونم برای مامانم زندگی قشنگی درست کنم. اینکه به این فکر کنم هیچوقت قرار نیست بتونم کنکور ارشد توی دانشگاهی که میخوام قبول بشم. اینکه به این فکر کنم هیچوقت نتونم مهاجرت کنم. یا حتی اینکه فکر کنم تو دیگه هیچوقت قرار نیست بیایی! اینجور مواقع حس یه شوالیه وسط یه دشت بزرگ رو دارم که یهویی خودشو میون هزاران کیلو خستگی و تنهایی میبینه، همونجا هم بارون تق تق میخوره به لباس آهنیش.. من از باختن میترسم. از باختن میترسم چون سنم داره میره بالا و دیگه حتی اگر انرژی برای شروع از صفر داشته باشم، وقت برای شروع از صفر ندارم. من از شکست میترسم چون دیدم وقتی به چیزایی که دیر شده بود رسیدم دیگه مزه نداشتن... پس... آره..! به نظرم باید از شکست ترسید!

سر کوچه ما یه جوونی سوپرمارکت داره که سال قبل باباش فوت شد. و چون سوپر مارکت نزدیک مدرسه اس، ظهر سوپرمارکت خیلی شلوغ میشه. برای همین من میرم کمکش. بچه های ابتدایی رو میبینم با شور و شوق میدوئن و.. وسط این شلوغیا یه بار یه خانومی رو دیدم که بی قرار جلوی سوپر مارکت به بچه ها نگاه میکرد. آخرشم سوار ماشین شد و رفت! بعدا فهمیدم سرویس مدرسه اس و اون روز هیچکدوم از بچه ها رو پیدا نکرده. روز بعدی 4 تا رو پیدا کرد و پنجمی رو باز هر چی گشت پیدا نکرد! استرس رو میشد توی چشماش خوند! مشخص بود اولین باریه که این کار رو میکنه. الان یک ماهه از شروع مدرسه ها میگذره و اون خانوم هر روز میاد جلوی مغازه با استرس و دقت دنبال بچه ها میگرده.

به این خانوم حسودیم شد! خیلی عمیق غرق شغلشه و مشخصه دوست داره شغلشو و هی سعی میکنه بهتر و بهتر بشه توش! این خیلی چیز بزرگیه. وقتی عظمتش رو میفهمی که از دست بدی! که حس کنی معلقی به هیچی وصل نیستی نمیدونی کجایی آشفته ای ...

باور میکنی 4 روزه میخوام گریه کنم ولی وقت ندارم! حالم بد میشه میخوام بشینم دو دقیقه در و دیوار اتاق خیره شم، دینگ دینگ صدای آلارم تسک ها رو میشنوم. هی جلسه هی کار هی پروژه های جدید. اونجام که به بی تفاوتی آدما بی تفاوتم! به عشوه های الکی آدما بی تفاوتم. از 20 کیلومتری تظاهرها رو تشخیص میدم. انگار از یه جا به بعد دیگه زندگی شکل یه سری الگو که تکرار میشه! میتونی پیشبینی کنی! مثل الگوریتم های ماشین لرنینگ! اونجام که نامهربونم و از این نامهربونی راضی ام! اونجام که رقم مانده حسابم برام خیلی مهم تر از رقم آدماییه که میخوام کنارم باشن! از نظر من 4 تا آدم حسابی دور و بر آدم باشن بسه. به چشم دیدم که اضافه ها شدن علف هرز و آدم رو کشیدن پایین! من الان اونجام که دلتنگت میشم کنارش کار هم میکنم. دلتنگت میشم کنارش ناهار هم میخورم. دلتنگت میشم کنارش توی جلسه ها هم کلی ایده دارم. دلتنگ میشم کنارش کلاس آنلاین هم برگزار میکنم! من الان اونجام که هزاران راز توی دلم دارم و همونجا خواهند موند. اونجام که حوصله هیچ اضافه کاری رو ندارم... اگر درست حدس زده باشم به این حالت میگن GrownUp

اون سریال فرندزه که هر بار میبینم، بازم تازگی داره. اینکه از 7 روز هفته، 6 روزش افسرده باشم که دیگه چیز جدیدی نیست. حداقل اینو دیگه من خودم باید خوب بدونم. برای همین امروز نه حس کار کردن بود، نه حس سازماندهی کردن کارها و کلا هیچی... دو تا ویدیو ادیت کردم فقط.. خدا رو شکر جلسه کوئرا هم کنسل شد چون امروز اصلا پتانسیل کار کردن رو نداشتم. نمیدونم.. دلتنگم، آشفته ام، بغض دارم، گیجم، کلی کار دارم، تنهام، یاد بابام میوفتم، یه نفرتی توم عین آتشفشان های در حال فعال شدن هی قل قل میکنه میخواد منفجر بشه. همچنان هم همینطوری ام اما باید و باید بشینم حداقل یه ویدیو از دوره پایتونم رو ضبط کنم. به خودم قول دادم، چالش این هفته ام این باشه که هر روز دو تا کار رو انجام بدم، تولید محتوا و رسیدگی به دوره... اما هنوز ژورنال رو هم ننوشتم... الان که دارم این متن رو مینویسم دست و پامم شل شده.. چند فروپاشی روانی دیگه؟ هوم؟ تو بهم بگو. چند فروپاشی روانی دیگه مونده تا سبز شدن و سبز موندن؟