۲۷ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است.

21 سال پیش، چنین روزی، وقتی صبح بیدار شدم دیدم بابام داره جون میده! دلم میخواد اگر خدایی هست، اگر یه روزی دیدمش، جواب این سوالم رو بده که "چرا یه پسر 5 ساله باید چنین صحنه ای رو ببینه؟ طبق چه عدالتی؟" حالا اگر قرار بود من چنین چیزایی رو تجربه کنم چرا باید اینقدر حافظه ام خوب میبود؟ که هی عذاب بکشم؟ اصلا گور بابای بابایی که رفته! اون مگه به من فکر کرد که من الان بهش فکر کنم؟ بره به جهنم و امیدوارم یه روزی تو جهنم صدای ترکیدن استخون هاشو توی آتیش بشنوم.

بله .. امروز روزی بود که پدرم مرده بود. من هیچ حسی ندارم. خیلی وقته که عکسشم از اتاقم انداختم بیرون. دل من بیشتر از این گرفته بود که آشفته ام. که چرا نمیتونم هیچ برنامه ای رو تا ته برم؟ چرا شنبه شروع میکنم تا دوشنبه خوبم و باز بد میشم؟ دلم میخواد اول هفته ای که فردا باشه رو بهتر شروع کنم ... دلم میخواد پاشم از الان ژورنالم رو شروع کنم به نوشتن ... دلم میخواد بازم خوب باشم ... مثل روزایی که تو بودی... کاش بودی!

روی هر سایتی کلیک کنید، توی تب جدید باز میشه!

 

1. یه سایت عالی برای دانلود کتاب: https://www.pdfdrive.com

2. هر PDF که میخوای اینجا هست: https://oceanofpdf.com

 

.

 

 

کتاب مقدس ربات ها فقط یک آیه دارد
از آدم ها، تا حد ممکن دوری کن.

یه روزی، چیزایی که الان دارم آرزو و رویام بودن و الان هیچ حسی بهشون ندارم!...

پروژه پایخونه قراره یه کتابخانه باشه. یه کتابخانه پر از کتاب های پایتونی توی طبقه بندی های مختلف. چون من وقتی از 95 پایتون رو شروع کردم، کلی کتاب دانلود کردم و دارم... دوست دارم اینا رو یه جا بذارم که همه بهشون دسترسی داشته باشن. امیدوارم که این پروژه خوبی باشه! (مثل تک تایم لاین!) اینم با جنگو شروع میکنم! آی لاو جنگو!

 

روز اول: 16 آبان

پروژه رو توی لپ تاپم شروع کردم. مدل هاشو ساختم و یه تمپلیت خالی بهش اضافه کردم. فعلا دو تا مدل ساختم یکی کتاب و یکی دسته بندی. چند تا دسته بندی اضافه کردم و توی قالب وبسایت اضافه شون کردم به منوی سایت. فعلا که خوب پیش میره! نگرانیم در مورد بخش مطالعه کتاب هاس!

 

روز دوم: 17 آبان

امروز بی حوصله بودم، ولی خب با بی حوصلگی فراوان و همچنین با سردرد ناشی از درد سیم های ارتودنسی، بازم روی پایخونه کار کردم. تا الان بخش مطالعه کتاب رو نوشتم، تصویر جلد کتاب اضافه کردم . میترسیدم این بخش رو نشه نوشت. بخشی که از گوگل درایو لینک کتاب رو بگیره و نشون بده. ولی خب نشون داده شد! یوهو...!

 

روز سوم: 18 آبان

امروز تقریبا پروژه رو کامل کردم، به گوگل درایو وصل کردم تا کتاب ها رو از اونجا بخونه، اینطوری فضای هاست جنگوم اشغال نمیشه. فقط مونده اینکه توی بخش مطالعه کتاب یه سری اطلاعات از کتاب بنویسم یه لینک هم بدم به صفحه اول و همین! میمونه دیپلوی کردن پروژه و اضافه کردن باقی کتاب ها... راستی! دامنه هم خریدم براش pykhone.ir ..!

فکر میکنی فراموشت کردم؟ باز از وبلاگ نویسی دست کشیدم؟ نه بابا این دفعه مثل دفعات قبلی نیست.. قول دادم بهت... فقط این روزا یکم مبهم شده. آشفته ام. انگار اون دست نامرئی که همه چی رو کنترل میکنه، دوباره دست گذاشته روی مهره های شطرنج من... اصلا هم خوب بازی نمیکنه!

14 ام تولدم بود! مثل سال های قبلی هیچجا اعلام نکردم. 5 تا فقط تبریک گرفتم! مهم نیستش. من امیدوار بودم تو یه پیامی چیزی بدی. که ندادی. دیگه چه 5 نفر باشه چه 5 هزار نفر... دلم برات تنگ شده! کاش اینقدررر تاریک نبود همه چی. یه روزی فکر میکردم من اگر کامپیوتر خوب داشته باشم. لپ تاپ داشته باشم. کار و شغل مناسب و درآمد مناسب داشته باشم. گوشی گیمینگ داشته باشم. صفحه کلید مکانیکال داشته باشم. یوتوبم به درآمدزایی رسیده باشه. ویولن داشته باشم. خیلی حس خوشبختی میکنم.

حالا به همه چی رسیدم و تو نیستی و نبودنِ تو، یه نیستیِ خیلی بزرگه! فکر کن یه برج 700 طبقه، طبقه اول نداشته باشه! همه ی اون 699 طبقه دیگه هم میریزن..

تراپیستمم این هفته شلوغ بود نتونستم برم پیشش، امیدوارم هفته بعدی بهم تایم بده... فکر کنم اگر به همین منوال بگذره، امسال هم سال تعریفی نخواهد بود. پس هر چی زودتر باید یه جوری خودمو از این باتلاق بکشم بیرون. فکر تو رو که نمیتونم از ذهنم بکشم بیرون، لااقل خودم غرف نشم... باید امسال یه فرقی بکنه.. شاید هنوز دیر نشده باشه...

این هفته هفته خیلی خوبی نبود! ژورنال هم براش ننوشتم! اما بازم از فردا باید برگردم به اون روتین خودم. ژورنال بنویسم، کیک بوکس کار کنم، تولید محتوا روی نظم باشه، به دوره ها برسم و... مهم تر از همه باید درس خوندن برای کنکور رو شروع کنم. خیلی سبک شروع میکنم.. ولی باید واقعی باشه. الان که دارم این متن رو مینویسم دلم خیلی گرفته... اما گور باباش! تا کی؟؟ دلم نمیخواد مثل اون احمقا شم که میگن با چیزای کوچیک باید شاد بود، دلمم نمیخواد به خاطر اینکه همه چی ایده آل نبوده افسرده شم. من فقط میخوام بچسبم به یه روتین زندگی که ساعت 15:32 ظهر یهویی فروپاشی روانی تجربه نکنم. که انقدر سرم شلوغ باشه تنها تایمی که صدای نفس هامو میشنوم شب موقع خواب باشه. من ... احتمالا نباید اینو بنویسم اینجا ولی

من مُردم ولی میخوام زندگی کنم....

من دیگه خسته شدم از شنبه شروع کردنا و دوشنبه افسرده شدنا. یخ زدن پاها. پنیک اتک ها. قرص خوردنا. گریه کردنا. کار نتونستن کردنا. میشه دست از سرم برداری؟ من صبحا بیدار میشم به تو فکر میکنم، سر کار به تو فکر میکنم، موقع مسواک زدن به تو فکر میکنم، شب به تو فکر میکنم، عصر به تو فکر میکنم. میشه دست از سرم برداری؟ من چشمامو که میبندم تو رو میبینم. سر میز غذا تو رو میبینم. تو راه پله ها تو رو میبینم. تو خیابون تو رو میبینم. توی اتاقم تو رو میبینم. میشه دست از سرم برداری؟ من دست خودم نیست، من دست خودم نیست هر شب هر روز چکت میکنم. همیشه از تو مینویسم. همیشه به یادتم. چون برای منه گاو، چیزایی که با تو تجربه کردم عادی نبود. نمیخوام دوباره با کس دیگه ای تکرار کنم. عذابم میده فکری که داد میزنه برای تو عادی بوده! عذابم میده فکری که میگه لبخندهای از ته دلت توی عکس پروفایل هات برای کیه! من دست خودم نیست میشه تو دست از سرم برداری؟

این پروژه هنوز در حد ایده اس. ایده اصلی اینه که یه برنامه داشته باشیم برای شمارش قدم! ولی به شکل جذاب تر. اینطوری که کاربر وارد اپلیکیشن میشه. یه آدمی رو میبینه در حال قدم زدن. بالاش تعداد قدم ها رو زده. این برنامه باید خیلی دقیق باشه. وقتی توی ماشین هستیم نباید قدم ها رو حساب کنه! یعنی یه جورایی هم باید با لوکیشن گوشی کاربر رو رصد بکنه و هم با تکون خوردن گوشی! چون اگر توی ماشین باشی درسته لوکیشن عوض میشه ولی گوشی ثابته پس نباید جزو قدم ها حساب بشه! حالا یه همچین چیزی...

خلاصه اون آدمی که توی اپلیکیشن در حال قدم زدن هستش، رو به روش یه جاده تاریک باشه. حالا مثلا علی 500 قدم برداشته، امیر 499 قدم، به 500 که رسید علی رو ببینه کنارش! یعنی آدمایی که به قدم های مساوی میرسن کاراکتر خودشون رو توی اپلیکیشن کنار هم ببینن. هر چی آدما بیشتر قدم بردارن، بیشتر جلو میرن و بیشتر تنها میشن توی اپلیکیشن..! یه روزی اینو میسازم :)

میدونم خیلی دیگه خسته کننده شده که از افسردگیام بنویسم! ولی وسط افسردگی های امروز داشتم به این فکر میکردم من اصلا چرا اینطوری ام؟ چرا یهویی میریزم؟ و به این نتیجه رسیدم که اون وقتایی که به یه جایی وصل بودم، خیلی حالم بهتر بود. مثلا درس میخوندم به دبیرستان یا دانشگاه یا حتی کنکور وصل بودم! یه وقتی تو بودی و حس نمیکردم که از کل دنیا جدام. میدونی؟ یه نقطه اتصالی بین دنیای سیاه من و دنیای آدما وجود داشت. اما الان دیگه چنین چیزی نیست. در معلق ترین حالت زندگیمم. مثل فیلم جاذبه (Gravity 2013) اونجا که از فضاپیما جدا میشه و کلا توی فضا معلق میمونه و کاری نمیتونه بکنه... آواره رو فقط به بی خونه ها نمیگن که... من الان آواره ام. به هیچ جایی تعلق ندارم. کار میکنم، با یه هدف نامشخص، درس میخونم با یه هدف نامشخص، زندگی میکنم برای چی؟ برای کی؟