۲۷ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است.

خیلی جاها احتمالا دیدی که نوشتن از شکست نترس! یا مثلا تو هیچوقت نمیبازی! یا میبری یا یاد میگیری! من میگم در حدود 87.34521 درصد چرندیاته. چرا؟ چون من واقعا توی یه سری چیزا از شکست میترسم! اینکه به این فکر کنم هیچوقت نتونم برای مامانم زندگی قشنگی درست کنم. اینکه به این فکر کنم هیچوقت قرار نیست بتونم کنکور ارشد توی دانشگاهی که میخوام قبول بشم. اینکه به این فکر کنم هیچوقت نتونم مهاجرت کنم. یا حتی اینکه فکر کنم تو دیگه هیچوقت قرار نیست بیایی! اینجور مواقع حس یه شوالیه وسط یه دشت بزرگ رو دارم که یهویی خودشو میون هزاران کیلو خستگی و تنهایی میبینه، همونجا هم بارون تق تق میخوره به لباس آهنیش.. من از باختن میترسم. از باختن میترسم چون سنم داره میره بالا و دیگه حتی اگر انرژی برای شروع از صفر داشته باشم، وقت برای شروع از صفر ندارم. من از شکست میترسم چون دیدم وقتی به چیزایی که دیر شده بود رسیدم دیگه مزه نداشتن... پس... آره..! به نظرم باید از شکست ترسید!

سر کوچه ما یه جوونی سوپرمارکت داره که سال قبل باباش فوت شد. و چون سوپر مارکت نزدیک مدرسه اس، ظهر سوپرمارکت خیلی شلوغ میشه. برای همین من میرم کمکش. بچه های ابتدایی رو میبینم با شور و شوق میدوئن و.. وسط این شلوغیا یه بار یه خانومی رو دیدم که بی قرار جلوی سوپر مارکت به بچه ها نگاه میکرد. آخرشم سوار ماشین شد و رفت! بعدا فهمیدم سرویس مدرسه اس و اون روز هیچکدوم از بچه ها رو پیدا نکرده. روز بعدی 4 تا رو پیدا کرد و پنجمی رو باز هر چی گشت پیدا نکرد! استرس رو میشد توی چشماش خوند! مشخص بود اولین باریه که این کار رو میکنه. الان یک ماهه از شروع مدرسه ها میگذره و اون خانوم هر روز میاد جلوی مغازه با استرس و دقت دنبال بچه ها میگرده.

به این خانوم حسودیم شد! خیلی عمیق غرق شغلشه و مشخصه دوست داره شغلشو و هی سعی میکنه بهتر و بهتر بشه توش! این خیلی چیز بزرگیه. وقتی عظمتش رو میفهمی که از دست بدی! که حس کنی معلقی به هیچی وصل نیستی نمیدونی کجایی آشفته ای ...

باور میکنی 4 روزه میخوام گریه کنم ولی وقت ندارم! حالم بد میشه میخوام بشینم دو دقیقه در و دیوار اتاق خیره شم، دینگ دینگ صدای آلارم تسک ها رو میشنوم. هی جلسه هی کار هی پروژه های جدید. اونجام که به بی تفاوتی آدما بی تفاوتم! به عشوه های الکی آدما بی تفاوتم. از 20 کیلومتری تظاهرها رو تشخیص میدم. انگار از یه جا به بعد دیگه زندگی شکل یه سری الگو که تکرار میشه! میتونی پیشبینی کنی! مثل الگوریتم های ماشین لرنینگ! اونجام که نامهربونم و از این نامهربونی راضی ام! اونجام که رقم مانده حسابم برام خیلی مهم تر از رقم آدماییه که میخوام کنارم باشن! از نظر من 4 تا آدم حسابی دور و بر آدم باشن بسه. به چشم دیدم که اضافه ها شدن علف هرز و آدم رو کشیدن پایین! من الان اونجام که دلتنگت میشم کنارش کار هم میکنم. دلتنگت میشم کنارش ناهار هم میخورم. دلتنگت میشم کنارش توی جلسه ها هم کلی ایده دارم. دلتنگ میشم کنارش کلاس آنلاین هم برگزار میکنم! من الان اونجام که هزاران راز توی دلم دارم و همونجا خواهند موند. اونجام که حوصله هیچ اضافه کاری رو ندارم... اگر درست حدس زده باشم به این حالت میگن GrownUp

اون سریال فرندزه که هر بار میبینم، بازم تازگی داره. اینکه از 7 روز هفته، 6 روزش افسرده باشم که دیگه چیز جدیدی نیست. حداقل اینو دیگه من خودم باید خوب بدونم. برای همین امروز نه حس کار کردن بود، نه حس سازماندهی کردن کارها و کلا هیچی... دو تا ویدیو ادیت کردم فقط.. خدا رو شکر جلسه کوئرا هم کنسل شد چون امروز اصلا پتانسیل کار کردن رو نداشتم. نمیدونم.. دلتنگم، آشفته ام، بغض دارم، گیجم، کلی کار دارم، تنهام، یاد بابام میوفتم، یه نفرتی توم عین آتشفشان های در حال فعال شدن هی قل قل میکنه میخواد منفجر بشه. همچنان هم همینطوری ام اما باید و باید بشینم حداقل یه ویدیو از دوره پایتونم رو ضبط کنم. به خودم قول دادم، چالش این هفته ام این باشه که هر روز دو تا کار رو انجام بدم، تولید محتوا و رسیدگی به دوره... اما هنوز ژورنال رو هم ننوشتم... الان که دارم این متن رو مینویسم دست و پامم شل شده.. چند فروپاشی روانی دیگه؟ هوم؟ تو بهم بگو. چند فروپاشی روانی دیگه مونده تا سبز شدن و سبز موندن؟

ننوشتم تا حالا اینجا... من بعد از یه فروپاشی روانی تصمیم گرفتم یه تجربه جدید شروع کنم که اون یادم بره، حالا اون که یادم نرفت هیچ، کلاس ویولنی که شده تجربه جدید هم داره قاطیش میشه! ولی کلا اول هفته ها عصرش میرم کلاس ویولن و خیلی خوش میگذره. برای چند لحظه هم که شده میگم میخندم و چند ثانیه ای حس تنهایی رو فراموش میکنم (شایدم حس فراموشی رو تنها میذارم!). موقع رفتن راننده اسنپ برداشت گفت "ببخشید من نمیتونم خودمو نگه دارم باید بپرسم! عطری که زدین چیه؟ خیلی بوش خوبه!" یه لبخند ریز زدم گفتم دارک ماسک! ولی خب حس خوبی داد! یه لحظه به این فکر کردم الان این راننده توی سرش چه فکری میکنه؟ ویولن دیده دستم فکر میکنه بچه پولدارم، موهامو بستم فکر میکنه مرفه بی دردم هر شب مهمونی و پارتی، از اونا که هر ماه باباشون بهشون حقوق میده! خخ.. چی بگم!

من همیشه گفتم "برای تک تک چیزایی که داشتم، دارم و خواهم داشت؛ دهنم سرویس شده، میشه و خواهد شد!" این یه خوبی داره.. میدونی؟ اینطوری وقتی یه اتفاقی برات بیوفته نمیزنی به پای خوش شانسی و بخت و اقبال و یا حتی لطف خدا..! تلاش خودت بوده.

از اینا بگذریم، کاش میشد یه نیرویی چیزی داشت که بشه فهمید آدما وقتی باهات صمیمی میشن قصدشون چیه! آخ اگر این قابلیت رو داشتم جلوی خیلی از ضررها و فروپاشی های روانی رو گرفته بودم تا الان! و الانم مسیر درست زندگی رو پیدا میکردم!

میگم...من دست به علامت تعجب و نقطه و این چیزام خیلی خوبه! ولی این چیز خوبی نیست... برای کوئرا که کار میکنم برام یه دوره آموزش بهتر نوشتن گرفتن خخ که یاد بگیرم متن های بهتری بنویسم براشون... حالا یه روز مفصل مینویسم که چی شد من اصلا سر از کوئرا درآوردم...

 

امشب کلی از کارام مونده، باید دوره ضبط کنم، باید ژورنال بنویسم، باید حواسمو پرت کنم افسرده نشم خخخ...

هووفف..

پروژه تِک تایم لاین روز امروز شروع کردم... اولش میخواستم برای خودم، برای کارم (تولید محتوا) یه تقویم داشته باشم که وقایعی که توی دنیای تکنولوژی و برنامه‌نویسی هست رو نوشته باشه. چیز درست و حسابی پیدا نکردم پس شروع کردم به نوشتن یه تقویم برای خودم توی شیت گوگل. اما دیشب یهویی به ذهنم رسید که خب چرا اینو یه وبسایتش نکنم؟ یه تقویم که هر روز کاربرا بیان، و ببینن امروز چه اتفاقاتی افتاده و...

 

روز اول (4 آبان):

امروز بارون میبارید. وقتی بارون میباره اینجا خیلی اینترنتش داغون میشه ولی به هر بدبختی که بود به چت جی پی تی گفتم یه UI زد و وصلش کردم به پروژه جنگو و دیتابیس و مدلش رو ساختم، و شروع کردم به وارد کردن تاریخ های مهم... تا الان 40-50 تا مناسبت پیدا کردم که توش گذاشتم ولی خب اگر بتونم امشب باید بیشتر پیدا کنم که برای فردا وارد کنم.

همین نیم ساعت پیش، یهو به ذهنم رسید که برای مناسبت ها خوب میشه اگر یه عکس هم بذارم، پس تنظیماتش رو توی پروژه جنگو ساختم و بخش تصاویر رو هم اضافه کردم.

اوو راستی..! دامنه هم خریدم براش (techtimeline.ir) ولی خب چالش اصلی سرور یا هاستینگ هستش! که فردا یه کاریش میکنم...

 

روز دوم (5 آبان):

امروز سعی داشتم که یه هاست رایگان جنگو پیدا کنم و پروژه رو روش آپلود کنم اصلا ببینم چنین کاری شدنیه!؟ خب... شدنی بود ولی بسیار سخت! تازه هاست رایگان هم زمان دار بود و خب خیلی دوامی نداره! ولی با کلیت کار آشنا شدم. حالا شاید یه هاست بخرم، یا یه جای بهتری پیدا کنم. ولی خب فعلا باید سایت رو بیشتر پر کنم از مناسبت ها...

 

روز سوم (6 آبان):

امروز هاست جنگو که خریده بودم رو ارتقا دادم و پروژه ای که از کار افتاده بود دوباره اجرا شد (yay) و همچنین دامنه ای که خریده بودم رو هم تونستم بهش وصل کنم و...

http://techtimeline.ir

این میشه گفت اولین وب اپلیکیشینی که دارم میسازم و منتشر شده به شکل رسمی! فردا تولد بیل گیتس هستش! اگر بتونم ازش یه استوری چیزی میذارم پزشو بدم خخ...

 

روز چهارم (7 آبان):

امروز تاریخ بالای سایت رو درست کردم! زشته دیگه ... سایت به نوعی یه تقویم هستش بعد تاریخ بالاش یه متن خامه! ولی الان هر روز تاریخ رو میندازه :) تازه پایینش هم یکم خز بازی کردم و اونجا که نوشته طراحی شده توسط آقای ربات، لینکش دادم به وبلاگ خخخ

 

من خیلی ساله وبلاگ مینویسم، از زمانی که تنها صفحه چت، یاهو مسنجر بود و تنها شبکه اجتماعی هم کلوب و فیسبوک! یه مدت ول کردم، یه مدت دوباره شروع کردم، باز ول کردم، باز شروع کردم، هی ول کردم، هی شروع کردم. یکی از تجربیاتی که توی زندگیم داشتم اینه که اگر چیزی رو ول میکنی و دوباره برمیگردی سمتش، دفعه بعدی بیشتر دوستش خواهی داشت! بیشتر قدرش رو میدونی، بیشتر بهت ثابت میشه که اون کار درستی بوده. و خب من باز برگشتم!

احتمالا خیلی از نوشته‌ها (شاید همه) رو پاک کنم. چون الان که داشتم میخوندم هیچکدوم با منی که الانم هیچ شباهتی ندارن. خیلی اتفاقا افتاده که اینجا ننوشتم، خیلی کارا کردم و دارم میکنم، خیلی حس ها دارم، خیلی خاطرات. باید بنویسم همشو ... نمیدونم چرا! فقط بهم حس درستی میده این کار. دلم میخواد بازم مثل قدیم اینجا پر از خواننده بشه، نظر بنویسن، دلم میخواد پشت نوشته ها، پشت نظرات، تنهایی های سیاهمو قایم کنم. دلم میخواد دل آقای ربات رو شاد کنم...