۳۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است.

هیچوقت فکرشم نمیکردم که تیتر یکی از نوشته های وبلاگم بشه سالن بوقلمون! امشب اومدم با داییم توی سالن بوقلمونش نگهبانی بدیم. البته نگهبانی برای دزد و اینا که نه، چون یه سری از بوقلمون هاش یک روزه اس، باید هر بیست دقیقه بری چک کنی چپه نیوفتاده باشن! یهو به این فکر افتادم که کاش خدایی هم بود و هر 20 دقیقه که نه! هر حداقل 2 سال میومد چک میکرد چپه شدیم یا نه؟ بعد درستمون میکرد. درسامو عکس گرفتم از جزوه ها اوردم اینجا بخونم! فکر نکنی یادم رفته...

خوندم... 5 دقیقه... یه لحظه دستمو دراز کردم جزوه کوفتی ویروس شناسی رو برداشتم و باز کردم صفحه اولش رو، تایمر رو گذاشتم روی 5 دقیقه و خوندم. 3 صفحه درس خوندم منهای ثانیه هایی که میگفتم کاش تو هم بودی. تراپیستم میگه رفتن تو نباید روی 99 درصد باقی زندگیم اثر بذاره. میدونم منطقی نیست ولی من حاضرم کل اون 99 درصد رو بدم تا توی 1 درصد 5 دقیقه کنارم بشینی چشماتو نگاه کنم.

مشخصه وقتی از بچگی، مامان، آبجی، دایی، خاله همه بهش بگن نمیتونی! خنگی! بی عقلی! چرا مثل فلانی زرنگ نیستی؟! با همون ذهنیت بزرگ میشه و الان، الانی که از همه اونا باهوش تره. با هوشش کارایی میکنه که هیچکس حتی تو فکرشم جا نمیشه. بازم حس میکنه خنگه! امروز داشتم به همین فکر میکردم. به اینکه من این همه کار رو دارم هندل میکنم که یه نفر هم سن من یکیشم نمیتونه هندل کنه. چرا احساس خلا میکنم؟ چرا هنوز حس میکنم بی استعدادم. چرا هنوز حس میکنم باهوش نیستم؟ چرا هر کی اینا رو بهم میگه میزنم زیرش میگم دروغ نگو! لطف داری و اینا؟ اون حرفایی که بچگیام بهم زدن، یه هیولا بود! اون هیولا همون روزا منو خورد. چه انتظاری از من داری به جز نابخشودن؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نمیدونم چطوری به این چرخه هدر دادن ساعتا و روزا پایان بدم. یعنی من اونقدر داغونم که نمیتونم 5 دقیقه فقط کتاب بگیرم دستم؟ به جاش هم فقط وقت هدر میدم پای فیلم و بازی؟ خونه پرش مگه دو تا پیام سین کنم و جواب بدم، یا یه پست اینستاگرام بذارم. نمیدونم این راه قراره به کجا برسه. مشخصا قرار نیست به جای خوبی برسه! خبر بد یا نمیدونم خوب اینه که تا دقایقی دیگر یه کلاس پیش رو دارم و چه بخوام چه نخوام باید پاشم برم درس بدم درس بدم درس بدم اونم مشخصه کلاس رو گذاشته ضبط بشه رفته شام میخوره به ریش منم میخنده! پوفففف

یکی از رویاهایی که داشتم، دارم، خواهم داشت، داروسازیه. میرسم بهش حالا دیر یا زود. ولی اگر الان داروساز بودم. حتی مثلا تو بگو توی شرکت کیه این آقاهه، دکتر عبیدی، هم کار میکردم. تو بگو اصلا از 6 صبح که پا میشدم، تا 66 شب کار میکردم! ولی خب 67 که میرسیدم خونه؟ خب... دوش میگرفتم، شام میخوردم، سریالمو میدیدم، تلگراممو چک میکردم. ولی مطمئنم، مطمئنم، مطمئنم از اون دوستم که داره داروی افسردگی میخوره یه خبر میگرفتم. ببینم خوبه؟ این هفته رفت دکتر دارو جدید داد؟ چی داد؟ با چیا تداخل داره؟ اصلا ولش کن، خودش خوبه؟ میبینی؟ هر جوره حساب کنم اجازه نمیدم یه سریا اسم خودشون رو بذارن "دوست" چون دوست از دوست نباید بی خبر بمونه.

دیشب خانم دکتر تازه پیام داده دلخوری؟ دلخور بودم! چرا نباشم؟ گفتم اره، تاااازه گفت چرا؟! چرا داره خب؟ گفتم "برای اینکه مطمئن نیستم اونقدری که من تو رو دوست خودم میدونم، تو هم منو دوست خودت بدونی." اون یکی دوستم (خندم میگیره اینا رو دوست صدا میزنم) که خودش به من بی احترامی کرد و من برای همین باهاش قطع ارتباط کردم، پیام داده خوبی؟ چرا اینقدر کم پیدا شدی؟ اوهع! ببخشیدا ولی من یادم نمیره اون روزی که گفتم دلم برات تنگ شده، برگشتی گفتی ولی من دلم برات تنگ نشده بود!

خیلی جالبه که باز اون یکی دوستمم، ای کوفت! این آلارم قرص هی صدا میده، پیام داده که سلام چطوری! اینا با همه دست به یکی کردن همه انگار! سلام خوبم! خوبم! خوبم! خوبم! که چی؟ بگم حالم خوب نیست که چی؟! ول کنین دیگه! خودم دیدم حالم خوب باشه یا نباشه برا شما فرقی نداره. ولی برای من یه فرقی داره که اگر بد باشه بدترش میکنید! اگر شما ها دوست باشین، من نیازی به دوست ندارم. به قول تراپیستم اونقدر من کار و مشغله دارم که به همشون برسم دیگه وقت نداشته باشم چک کنم کی پیام داده کی نه!