به طرف زنگ زدم میگم خونه فلانی هستش ؟ 

میگه نه دو خونه بالاتره :/

الان من این دو خونه بالاتر رو دو شماره به شماره تلفنش اضافه کنم ؟؟؟


:/ 

قاطی کردن ملت :/


ربات .

من آشفته شدم 

آن شبی که رفتی 

همان شبی که شب بود .. خیلی شب بود 

شب برای من از همان شبی شروع شد که تو رفتی 

قبل تو همه ساعات روز بود و زندگی خوش و به کام

خبری از روح ربات گونه نبود 

زندگی سرشار بود از حس و احساس و شادی و لذت

شب برای من از همان ساعتی شروع شد که حس کردم بیگانه شدم

از همان ساعتی که بلاک شدم

بی دلیل 

ناگهانی

برای من آشفتگی از همان شبی شروع شد 

که چیزی نمیشنیدم

چیزی نمیدیدم

تا حالا شده اتفاقی خودت را بیاندازی داخل یک استخر و تا پایین فرو روی ؟ 

چشمانت را با فشار هرچه تمام تر میبندی 

گوش هایت نمیشنوند 

اذیت میشوی 

بد اخلاق میشوی 

حس میکنی از همه طرف به تو فشار می آورند 

آری .. شب برای من از همان ساعتی شروع شد که همه این احساس ها را داشتم

و یک سال است که همه این احساس ها روی دوش من سنگینی میکنند 

من از همان شب شدم یک ربات آشفته 

زندگی برای من از همان ساعت شروع شد

همان ساعتی که دوست داشتن هایت

مرا به جنونی کشید 

که راس ساعت هفت

هفت و سیزده دقیقه و سیزده ثانیه

پشت همان نرده های قدیمی خانه متروکه

خود انسان گونه ام را دار زدم.


آقای ربات - آشفته

رفیقا میگن 

که فراموشت کنم

میگن همونطوری که تو بیخیال منی منم بیخیالت شم 

رفیقا میگن باید دست بکشی 

اونا رفیق نیستن اصلا ..

اگه کسی باید فراموش بشه اونان نه تو 

من چطوری تو رو فراموشت کنم وقتی هنوز اسم تو

رمز گوشی منه ؟ 

چطوری فراموشت کنم که لقبت رو حک کردم روی سر اتاقم ؟ 

چطوری میشه بهت فکر نکرد وقتی همه شعر هاتو حفظم و توی دفترخاطراتمم نوشتم ؟

هوم ؟ 


آقای ربات - فراموش

دیشب ما رو نمیدونم چی گرفت ...

عزم رو جزم کردیم که بیدار بمونیم و بعد از یک روزی که هیییییییچ درسی نخونده بودم یه خورده ایی درس بخونم ! 

ساعت یازده شب بود و من از صبح کار میکردم و خیلی هم خسته بودم .. 

خلاصه خانواده رو طوری راضی کردیم

کتاب ها رو گذاشتیم جلومون

و ده دقیقه ایی نشد اتاق توی سکوت مطلق فرو رفت ....

من :/

زیست :/

خیلی سبز :/

درس زیست رو خیلی عقب بودم واسه همون از اون شروع کردم 

حدود یک و نیم ساعتی تست کار کردن داشت حوصله ام سر میرفت که ادبیات رو برداشتم و ده درسی هم از اون روخونی کردم و 

فکر میکنم آخرین باری که ساعت رو نگاه کردم یک ربع به سه بامداد بود 

که دیگه آخرین چیزی که دستم خورد کلید برق بود و افتادم 

ساعت هفت صبح هم بیدار شدم و رفتم سر کار 

تا ظهر که خواب بودم !! 

یعنی جسم خواب بود اما دست ها بیدار بودن و خاک گچ درست میکردن :/

هر از گاهی هم یه چایی میپاشوندن رو صورتم و بیدار میشدم !

اخه من چه میدونستم  

فکر کردم اون روی رباتی ام خیلی فعاله و من میتونم مثل یک ربات کار کنم :/ بدون خواب :/

خلاصه الان از سر کار اومدم

تو فکرمه امشب هم بیدار بمونم خخخ

هعیی خدا این وضعیت رو به خودت میسپرم ! 


آقای ربات - در راه داروسازی 

اومدم وبلاگم که ببینم چند شنبه اس 

به هیچی بیشتر از وبلاگم اعتماد ندارم ! 

که اینطور ... امروز سه شنبه اس ...

تا ساعت سه شب بیدار بمونم

میشه یه کار هایی کرد :)



ربات . 

با چند جمله خودم رو توصیف میکنم : 

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو برد :(

اینقدر پیام ندید چقدر خوشتیپ شدی خخخ (الکی مثلا  ! )

و همینطور پیام ندید دکتر آینده ! من داروساز میخوام بشم خیلی به دکتر بودن ربطی نداره ! 

چطوری از فردا راه بیوفتم خیابونا .. خدایا ! 

پیر شدم رفت هعیی ... ! 


اون مثل داداشم بود

قد بلند . عینکی . موهای فر . 

ولش کن .. خودش میدونه با کی ام 

اون واقعا مثل داداشم بود 

تنها رازی که داشتم

تنها چیزی که هیچکس نمیدونست رو 

به اون گفته بودم 

بهش اعتماد کامل داشتم

میدونستم همه تنهام بذارن اون نمیذاره

اما یه روزی رسید 

که من رو به یه قضاوت

خیلی ارزون

فروخت به دختری که سر کوچه زندگی قدم میزد

چقدر آسون .. چقدر ناگهانی ...

یه سوال میپرسم ازت .

شده تا حالا همه دنیا بر علیه تو باشند ؟ 

شده همه متضاد تو باشند ؟ 

شده همه از تو بدشون بیاد ؟

نه احتمالا نشده 

اما وقتی من تاریکی رو توی آینده ام دیدم

وقتی از حد خنده ها گذشتم و به بی نهایت رسیدم

جایی که هیچی نبود 

من دشمن همه شدم

شدم بدترین پسر دنیا 

شاید بگی شعار میدم 

اما هر چی در موردم فکر کنی قضاوت حساب میشه 

از همونایی که بهترین دوست زندگیم منو به چند ورقش فروخت

به چند ورق قضاوت

و تنها حرف هایی که باور نکرد حرف های خودم بود ...

و من برای اینکه راحت باشه از دیدش کم کم پنهون شدم

اما بازم یادش می افتم مثل همین امشب 

رفیق به یادتم 

با اینکه زدی .. بدم زدی .. از پشتم زدی ...


آقای ربات - رفیق 

بغضی که توی گلومه

با صد هزار ضربه چکشت هم نمیشکنه

نمیخوام بفهمی چقدر شکننده شدم.

نمیخوام هیچکس بفهمه


ر ب ا ت

طُ از من نویسنده خوبی ساختی !

منی که همیشه انشا را رد میشدم..


ربات.

امروز رفتم چشم پزشکی و بعد از گذروندن نیم ساعت با سوزش بسیار قطره هایی که میزدن

وارد مطب دکتر شدم و گفتش که باید عینک بزنم

خلاصه منم از امروز یا فردا عینکی خواهم شد ...

فریم عینک رو با بررسی شاید هزار فریم انتخاب کردم

خیلی وسواس گونه ! 

یه چیزی میخواستم بنویسم الان مطلب رو عاشقانه کنم 

ولی بیخیال :)

میذارم به حساب پیری ! 


آقای ربات - عینک