این روزها میگذرند و من دنیا را 

پشت عدسی های عینکم میبینم

شفاف تر 

قشنگ تر 

و تنها چیزهایی که عوض شده 

نگاه مردم به من 

و قیافه و شکل ظاهری من :)



پی نوشت : خدایی خیلی با عینک عوض شدم !! نه ؟


اقای ربات - عینکی

بچه که بودم

از هیچی نمیترسم 

جز گم شدن

از گم شدن خیلی میترسیدم

حالا که کمی بزرگتر شدم

از همه چی میترسم

به جز گم شدن


کاش میشد چشمامو ببندم و یک لحظه با همه غریبه باشم

کسی منو نشناسه

و من 

گم بشم...


آقای ربات.

در ادامه نوشته قبلی 

یادم رفته بود بنویسم

روزی قسم میخوردم و پاش وامیستادم

اما حالا ......


آقای ربات ! 

روزی عاشق بودم و عشق را در چشمانش میافتم

روزی خورشید روزهای من طلایی بود

مثل انگشتر مادرم میدرخشید

روزی روزهایم نیز هم رنگی بود ... 

روزی زندگی را با خنده و دلخوشی میگذراندم

روزی انحنای لب هایم همیشه رو به پایین بود

من هم روزی زندگی میکردم و آینده داشتم

من هم روزی مثل همه شما ها عاشق بودم

روحیه داشتم

نامرد نبودم

بد نبودم

من هم روزی بااحساس بودم

آری من هم روزی انسان بودم

...

راستش را بخواهی دلم برای آن روزها تنگ شده 

آن روزهایی که اشک نبود

رباتی نبود

تاریکی نبود

ناامیدی نبود

شب تا صبح در حال یادگیری 

مثل بمب بودم 

دلم برای روزهایی که در باطلاق گیر نکرده بودم تنگ شده 

خیلی تنگ شده 

روزهایی که به اندازه یک سال و نیمی از من فاصله گرفته اند 

من یک سال و نیمی میباشد که باخته ام

به چه چیزی باختم ؟ به هیچ .. به پوچی ها باختم

آری منم روزی دلم میخواست برگردم به همان روزهای قبلی

و بمانم و در آن روزها نفس بکشم

اما کاش میشد ....

کاش میشد...


آقای ربات - یاد روزای خوب افتادم .. دوباره .. :(

هیچ شبی مثل امشب 

احساس تنهایی نکردم

سخت بود تا به چیزای بی مزه بخندم 

تا ساعت ها بگذره

ربات ها گذاشتن و رفتن

رفیقا که دمشون گرم ..

داداشا که مشغول کار 

چی میمونه ؟ یک من تنها :(


ربات.

دستاش رو ها کرد و به هم مالید

و بعد کرد تو جیب کاپشنش و کاپشنش رو چلوند به خودش 

سرد بود 

کلاه کاپشنش رو کشوند روی سرش 

تا چشماش رو پوشوند 

پاهاش توی کفش هاش لمس شده بودند 

توی خیابون هایی پا میذاشت که خاکش .. آسفالتش خیلی بی حس بود 

به ساعتش یه نگاهی کرد 

28 بهمن ماه..

7:11 دقیقه شده بود 

و اون بدون هدف هنوز داشت راه میرفت

برای یک بار هم که شده بود 

به فکر کسایی نبود که توی خونه منتظرشن

به فکر کسایی نبود که نگرانش شدن

یک لحظه یک نور سبز توی چشماش افتاد 

واستاد و بالا رو نگاه کرد 

رسیده بود به در مسجد 

صدای اذان کل شهر رو گرفته بود 

همون صدای اذانی که باباش خیلی دوستش داشت ..

اشک تو چشماش جمع شد 

چقدر خدا از زندگیش دور شده بود 

چقدر وقتایی که خدا بود زندگیش قشنگ بود  

اما انگار دیگه احساسی برای شکسته شدن نبود 

انگار بغضی برای ترکیدن نبود 

به زحمت سنگینی که توی گلوش جمع شده بود و قورت داد و راهش رو کشید و رفت

رو به روی مسجد یه پارک بود 

رفت و توی یکی از نیم کت هاش نشست

چند تا سرفه خشک .. و بعد به صفحه گوشیش یه نگاهی انداخت

23 تا تماس از دست رفته 

16 تا پیام

بیشتر از اینا صفحه خاکستری رنگ گوشیش اون رو غرق خودش کرد

به همه جا نگاه کرد..

شب بود

همه جا تاریک .. یا سیاه بود . یا خاکستری .. یا سفید 

به مردم نگاه کرد .. همه در حال رفتن بودند ..

او از این شب ها که فقط رفتن آدم ها را نشان میداد متنفر بود

او به معنای تمام یک افسرده شده بود 

یک شاه سیاه شطرنج که

باخته بود


آقای ربات - افسرده.

بعد از بهار پارسال 

بهت گفته بودم

دیگه عشق نمیفهمم

دیگه احساس ندارم

دیگه نمیتونم خوب باشم

گفته بودم و تو قبول کرده بودی 

حالا پاش بسوز


ربات.

تابستون پارسال 

دستای منو گرفت

من گناه کار شدم 

:(


آقای ربات.

قسم خوردم

دیگه ننویسم


ربات.

سال ها بعد شاید این موقع من 

روی مبل راحتی خانه ام لم داده باشم و اخبار ببینم

شاید پشت میز داروخانه ام باشم و به مشتری هایی که می آیند و میروند و هر کسی یک سرنوشت خاص دارد را نگاه کنم

شاید در حال رانندگی از کارخانه داروسازی به سمت خانه ام باشم

شاید همه این ها با یک همدم . یک همسر اتفاق بیوفتد شاید هم تنهایی

سال ها بعد شاید من دیگر آرزوی ریش داشتن و بزرگ شدن را نکنم

سال ها بعد شاید .. شاید زندگی قشنگ شود 

اما خوب میدانم و خوب برای انتقامی که زندگی از من میگیرد 

آماده شده ام

من شکستم و شکاندم تا بیشتر از این نشکنیم

اما زندگی چه میداند این ها چیست

تو چه میدانی 

من شکاندم باید بشکنم.

سال ها بعد...

سال های تاریکی رو به رویم دارم :(


آقای ربات