نمیگم کم رویی! میگم مهربونی! بسوزه پدر مهربونی که پروژه رو یک هفته اس تحویل دادم ولی از واریز خبری نیست و بهش نمیرم پیام بدم! خب برو بده! بگو ممنون میشم پرداخت رو انجام بدین! چی میشه؟ وقتی دو دقیقه پیامش رو سین نمیکردی که میگفت هزار جور منو استرس میگیره! حالام دندش نرم! بلده خودش انجام بده؟ نه. کسی دیگه با این قیمت انجام میده؟ نه! پس در واقع لطف هم کردی! پس دیگه بیشتر از این لطف نکن بهش.

 

بهش گفتم! بهش گفتم و از این به بعد تمرین میکنم تا از این رفتارها نبینم.

نمی‌دونم از چیه. قرصا که تغییر نکردن. ولی چند روزه سایه میبینم. مثلا دیشب حس کردم یکی در اتاقم تا پشت سرم اومد! انقد قوی بود این حس که از صندلی بلند شدم! همش روی در و دیوار میبینمشون. اون حس گند تنهایی این روزا عین یه تیکه الماس میدرخشه. نمی‌فهمم.. کاری نکردم! چرا داره همه چی بدتر و بدتر میشه! نمی‌فهمم... الان چرا اون فروپاشی روانی دوباره اومد سراغم؟ شاید برا اینه که از تکرار بدم میاد، شاید برا اینه که از تکرار بدم میاد، شاید برا اینه که از تکرار بدم میاد.

به یک معجزه نیازمندیم. به یک خواب عمیق. به کسی که اندازه مدتی نامعلوم به جای ما زندگی کند. به یک معجزه نیازمندیم. به اینکه کدها ناگهانی درست کار کنند. به اینکه چشم از دیدن خسته نشود. دست از نوشتن دست نکشد. لب ها مدرک کارشناسی قهقهه داشته باشند. به یک معجزه نیازمندیم. به اینکه صدای آرمان گرشاسپی باعث گریه نشود. به اینکه اول صبح آبی نباشد. به اینکه پروژه‌ها روزی تمام شوند! به یک معجزه نیازمندیم. شاید کسی به مانند آلوینتا. مثل صدای ویولن استادم. مثل سکوتی در برف. به یک معجزه نیازمندیم... به دور از سیاهی، به دور از سیاهی، به دور از سیاهی.

مثل روز بعد از تموم شدن جنگ. مثل 8 روز بعد از عزای عزیزت. مثل روز بعد از اسباب کشی. مثل روز بعد کنکور. مثل آخرین روز دبیرستان. مثل آخرین روز دانشگاه. مثل اولین روز کار توی اداره. مثل پاک شدن یهویی هارد. مثل بیدار شدن و هیچکس خونه نباشه. مثل رنگ غروب روی دیوار. مثل خش خش برگایی که محکوم شدن به له شدن. مثل پارکی که آدرسش آشناس. مثل گوش دادن به صدای رفتن کلاغا. مثل حسی که بعد از بستن زخم داری. مثل یه آرامش پین شده. ترانکوپین :) خوش اومدی به قلعه سیاه.

جلسه تراپی امشب خیلی خوب بود. در مورد همه چی صحبت کردیم. اینکه چطور یه سری چیزا مانع کار کردنم میشه و چطور میشه اونا رو برداشت یا کمتر کرد. چیزایی توی دفترم نوشتم که الان یاد نیست در موردشون صحبت کنم. فقط اینکه به شکل خنده داری قراره شروع کنم! اما دکتر میگه این شروع خنده دار قراره نتایج عجیبی داشته باشه. امشب دکتر گفت بلاکت کنم...! شاید این کار رو کردم... فعلا بقیه تکالیفش رو باید انجام بدم...

امروز این بهم ثابت شد که هیچوقتِ هیچوقت برای اینکه نیاز به پولی دارم، کاری رو قبول نکنم. شاید بپرسی خب چطوری چنین چیزی ممکنه؟! اول توی یه مدت زمان کوتاهی باید سخت بگذره، باید پس انداز کنی. بعدش فقط برای بیشتر کردن پس انداز یا جبران پول هایی که ازش برمیداری کار کنی. چون وقتی کاری رو قبول میکنی فقط برای اینکه به پولش نیاز داری، ممکنه ندونی کاری رو قبول کردی که نمیتونی انجامش بدی یا سخت میتونی انجامش بدی...

امروز زندگی جورِ دیگه‌ای برام مهم نبود!

چند روزه یادم میره قرصامو خوردم یا نه؟ بخورم یا نه؟ بخورم دوزش زیاد بشه نکنه بد شه؟ نخورم عوارض ترک یهوییش سراغم بیاد چی؟ اونقدر فکرا پیله میکنن دورمو که میشینم از روزی که رفتم دکتر میشمرم ببینم چند تا خونه از قرصام کم شده. اوضاع همینقدر ترسناکه! ترسناک تر اینکه یادم میره دیشب چیا به کیا گفتم! چیا از کیا شنیدم! ترسناک تر اینکه وسط این همه فراموشی تو همچنان از اینور اتاق میری اونور از اونور اتاق میای اینور! اتفاقات بدی داره میوفته! اگر من یه روزی یادم بره که تو نیستی چی؟ اگر وسط اون لحظه یادم بره که یه سری چیزا یادم میره چی؟ توی یه دنیایی که در ورودیش فراموشیه گیر میوفتم. اگر یادم بره راه برگشت کدوم وریه چی؟ اصلا اگه قدم زدن یادم رفت چی؟ من همین که زندگی رو یادم رفت بسمه...

بارها شُسته ای...نخواهد رفت

ردّ خون من است روی تن ات

نعش یک ببر منقرض شده ام

وسط بیشه زار پیرهن ات

 

عشق، دور است...بی سرانجام است

قطره ای آب، قبل از اعدام است

گریه ات دام، خنده ات دام است

منطقی نیست دوست داشتن ات!

 

خاطرات تو را قطار کنم؟

ناسزا بشنوم، فرار کنم؟

تو بگو عشق من! چه کار کنم

با تو و عاشقان بد دهن ات!

 

با سرانگشت های خسته ی من

مهربان شو کتاب ممنوعه

سهم چشمان بی قرار من است

سطرهای نخوانده ی بدن ات!

 

صلح کردیم و زنده دفن شدیم

جنگ پیدایمان نخواهد کرد

گرچه از زیر خاک بیرون است

دست سربازهای بی کفن ات...

 

| حامد ابراهیم پور |

هیچی نیست. هیچی نیست! تو اینم پشت سر میذاری. تو بدتراشو پشت سر گذاشتی! ای بگم چیکار کنه اونی رو که گفت واتس اپ رفع فیلتر شده که تو پاشی بری و عکس اونو ببینی! دلتنگ شدی. میفهمم. تراپیستت چی میگفت؟ اها گفت که هر وقت این حالت ها بهت دست داد از اون لیست کارهایی که دوست داری انجام بدی یکی رو انجام بده. کدومو انجام بدیم؟ موسیقی خوبه؟ بیا یه امتحان بکنیم. دستت چرا نمیشینه رو ساز؟ چرا آرایشش رو نمیگیره؟ وا! نوشته فا چرا میزنی لا! یواش! آرشه رو اونطوری فشار نده! استادت چی گفت؟ گفت برای دوبل نت زدن نیازی نیست آرشه رو فشار بدی. فقط باید جهت مناسب رو پیدا کنی. اصلا ولش کن! داری به اون لحظه فکر میکنی که به روانشناست در مورد اسم سازت میگفتی! این بدترت میکنه. بشین یکم کار کن. یه طرح توی فیگما داری که باید امشب تحویلش بدی! ویدیو دوره پایتونت رو ادیت نکردی! امشب هم باید ویدیو یوتوب بگیری و براش محتوا نداری! خب همه اینا کاره دیگه. یکی رو امتحان کن. ای بابا باز دو دقیقه نشستی پشت سیستم رفتی توی پوشه سریال ها و داری دونات میخوری؟ چرا به شاگردت پیام دادی امشب کلاس کنسله؟ تو که بیکاری! چی؟ نوشتی برق ها رفته؟ کو! برق هست که... آروم باش آروم باش، تو اینم پشت سر میذاری، تو بدتر از اینا رو پشت سر گذاشتی. یادت هست؟ اون شبی که محکم پاتو گذاشتی رو گیتار و شکوندیش. مامانت از توی هال گفت صدای چی بود گفتی کتابام افتاد رو زمین؟ خدایی حالا اون اصلا شبیه صدای کتاب نبود! ولی خب انگار همه باور کردن. بیا آدمایی که اذیتت کردن و بدترین رفتارها رو باهات داشتن رو لیست کنیم اصلا. دلت برا اونا تنگ میشه؟ میخوای برگردن؟ خب پس این چی داره لعنتی! فکر کن یه لحظه! فکر کن چه چیزا که بهت نگفت...! بودن رو گدایی نکن. هیچی نیست هیچی نیست! تو اینم پشت سر میذاری. تو از این بدتراشو پشت سر گذاشتی.

هزار و نهمین پست.. البته شاید تو کمتر ببینی، خیلی ها رو مخفی کردم. نمی‌دونم چی بنویسم فقط میدونم که باید بنویسم! می‌خوام از تراپیستم بگم که اون شب گفت چقدر کفشات قشنگه! یا از اینکه هنوز دفتر جدید رو برنداشتم نوت های خانوم دکتر رو بنویسم. یا امروز هیچی موسیقی کار نکردم... من ۵۰ هزار فالوور توی اینستاگرام دارم، ۴۰ هزار توی تلگرام، ۷ هزار توی یوتوب و اینقدر حس تنهایی دارم...! یه چیزی درست نیست. مثل سالاد شیرازی بدون آبلیمو، مثل آرشه ویولن بدون کلیفون، مثل ماشینی که ضبط نداره، مثل هوای سردی که آفتابه! بیخیال.... میرم کتاب بخونم...