آخرین فریاد ها را زد و به خواب رفت

وجودی که نمیتوانست خودش را انسان بنامد

پتو را بغل گرفت، نزدیک صبح بود

پاهایش را دراز کرد..خورد به نامه هایی که نوشته بود ولی

هیچوقت خوانده نمیشدند

انگار دوباره داستان شروع شد

آخرین قرص ها را خورد و به خواب رفت

آخرین نسل از گریه ها

آخرین نفری که در این شهر به خواب میرود

درست وقتی که اولین نفر ها بیدار شدند

کاش

قبل از به خواب رفتن کسی بود و میگفت

دیگر بیدار نمیشوی

کاش

حداقل یک دلخوشی وجود داشت

آخرین اشک ها ریخت و به خواب رفت

کسی که میدانست فردا دوباره بیدار میشود

فردایی که دور نیست اما دیر خیلی ...

فردایی که

میدانی باز باید بلند شوی

راه بیراهه را از سر بگیری و

تحمل کنی این زندگی را که

دیشب ریختی دور...

 

این نامه برای تو بود

برای تو و توهای تو خالی

برای تویی که زندگی نمیکنی، تحمل میکنی

و چه تقدیر عجیبیست

برفی که آمد امروز و لبخند کاشت

اما کسی ندید عصر

خدا پاک کن برداشته بود و پاک میکرد

آرام

بی صدا

انگار خسته بود

خسته از زندگی تو خالی که

قرار نبود اینگونه شود...

 

آقای ربات.

 

  • آقای ربات
  • شنبه ۲۱ دی ، ۲۰:۵۲ ب.ظ
  • بازدید : ۱۸۶

تعداد نظرات این پست ۰ است ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">