۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برای میم» ثبت شده است.

امروز اولین روز دانشگاه بود، از ترم آخرِ آخر... تو مسیر و توی کلاس کلی زبان خوندم... بعدش اومدم و روی اینستاگرامم کار کردم، بعدش کلی دلم برات تنگ شد و تنگ شد و تنگ شد... میترسم آخر وسط یکی از همین دلتنگی های شدید یهویی بمیرم!

راستی من همش فکر میکنم این موقعا که یهویی و بی دلیل، دلم برات تنگ میشه، یعنی تو هم داری به من فکر میکنی...از این هم خوشحالم هم...

نمیدونم برای چندمین باره میگم ولی، کاش بودی. این روزا روزای خوبی نیست. اما دارم ادامه میدم... به امید روزای خوب (بهتر نه!)

الانم دارم میرم ویدیو یوتوب بگیرم... اها یه سوالی یادم رفت ازت بپرسم... "کاری هست که من انجام بدم و یاد تو نیوفتم؟" خیلی سخته!

امروز بهترم...دیشب خیلی حالم بد بود...امروز با تموم بدیا، بهترم... درس خوندم، کار کردم.. کلی برای آینده مون رویا پردازی کردم. من نمیذارم اینا رو از دست بدم. نمیذارم...میفهمی؟ نمیذارم... پس برای همین هر بار بخورم زمین، هی پامیشم... فقط میخام ته این راه، تو باشی............

امروز از اون روزای بد و سخت بود... از اون روزا که دلم خیلی و زود به زود برات تنگ میشد... حالم بده... کاش بودی... بودی خیلی چیزا آسون میشد... واقعا چرا نیستی؟ ... یه صدای آزار دهنده ای مدام اینو تو سرم تکرار میکنه: "توی ناراحتی هم انجامش بده، وقتی خسته ای هم انجامش بده.. وقتی..." دِ لامصب دو دقیقه واستا ببینم من دارم چیکار میکنم...

بعد یادم افتاد که امروز جمعه بوده... اه.. لعنت بهش... عصبانی ام ازت.. میدونی؟ تو میدونستی ممکنه اینطوری بشه و بازم اومدی منو رسوندی به این حال... کاش تا دیر نشده درست شه...

 

...

دارم یه خورده از برنامه فاصله میگیرم..باید درستش کنم..باید درستش کنم... فردا درستش میکنم... فردا برمیگردم به برنامه...

امروز کلی ایده به سرم زد که همشون میتونن به جاهای خوبی برسن! وقتی رسیدم همینجا مکتوب میکنم... امروز از دستت عصبانی بودم... ناراحت بودم... نمیدونم... کاش بودی خلاصه :))

 

امروز داشتم سریال میدیدم، یه جا گفت: "اگه ازم میخوای که تسلیم بشم، پس ازم میخوای کسی بشم که نیستم!" و دیدم چقدر منه :) اگه تو هم ازم میخوای تسلیم بشم، متاسفم... من دست نمیکشم تا به دست بیارم... حالا میبینی... بلند میشم... امسال همه چی نتیجه میده... حالا میبینی.

امروز رفتم مشاوره، حرفای خیلی خوبی زد. به زندگی حس خوبی پیدا کردم... کلا مشاوره رفتن رو دوس دارم، حتی وقتی تراپی تموم بشه هم میخوام بهش بگم اگر بشه بازم هر ماه حداقل یه بار برم پیشش... به نظرم همه آدما نیاز دارن یکی اونا رو بشنوهه... (حتی فیک!)

بعدش رفتم بانک و موبایل بانک اون یکی کارتمو فعال کردم! بعدش رفتم نخ بخیه های دندونم که جراحی کرده بودم رو درآورد دکتر.. خلاصه تا ظهر درگیر این کارا بودم... ظهر رسیدم یکم استراحت کردم و بعدش خبردار شدم که بابای مغازه دار سر کوچه مون فوت شده...

----------------------------------

صاحب مغازه سر کوچه مون یه پیرمرد حدود 60-70 ساله بود، عصرا انقدر تنها بود تو مغازه که حوصله اش سر میرفت و هر کسی رو که میرفت پیشش نگه میداشت و حرف میزد، منم همینطور! اون روزا شاید خیلی به حرفاش گوش نمیکردم! یعنی همش منتظر بودم که یه جایی استوپ بشه و من بیام خونه و برم پشت سیستم...

امروز مُرد... مرد خوبی بود! دلم براش تنگ میشه! الان با خودم میگم کاش بود و میموندم بیشتر حرفاشو گوش میکردم! تا که به این فکر باشم کِی میتونم بیام اتاقم!

امیدوارم در آرامش باشی | GHM 🖤

----------------------------------

 

هوم... و یه ویدیو یوتوب ضبط کردم... امروز اولین رقم درآمدی توی یوتوبم نمایش داده شد! میخوام اونقدری بشه که یه تضمینی برای آینده باشه...

نتونستم درس بخونم به خاطر حس و حالم ولی خب اشکال نداره... این بهترین نسخه از من توی چنین روزی بود... فردا بهتر میشم...

امروز دیر بیدار شدم! شبا دیر میخوابم... باید اینو درستش کنم... باید یادم بمونه که درستش کنم... باید فردا خواب نمونم! چون باید برم پیش تراپیستم... امیدوارم که خواب نمونم! تکالیفمم انجام ندادم امیدوارم که بد نشه! اما قول میدم به اینم رسیدگی کنم...

امروز توی صف نونوایی یهو دیدم ساعت شده 17:17، معنیشو که نگاه کردم نوشته بود:

"لحظه تولد دوباره شما..! شما در حال تبدیل شدن به قدرتمندترین نسخه خودتون هستین!"

نمیدونم به این چیزا اعتقاد داری یا نه، ولی خب برای من تو این روزا خیلی درسته :)))

 

کامل نیستم، اما هر روز دارم بهتر میشم... برای خودم، برای تو، برای مایی که وجودیتش رو ازش گرفتی ولی دارم دوباره میسازمش...

دیشب انقدر خسته بودم که یادم رفته بود گزارش روز دوم رو بنویسم برای همین الان دارم روز دوم و سوم رو با هم مینویسم.

دیروز:

از روتین تکراری که صبح پاشم و سریال ببینم تا ظهر خارج شدم و برای روزم برنامه ریزی کردم و تونستم درس بخونم! روز 1 رو هم جبران کردم (از لحاظ درس خوندن) و یکمم از کارایی که تراپیستم گفته بود رو انجام دادم و حس خوبی داشتم. شبش از خستگی تا افتادم روی بالشت، خوابم برد و خوابشو دیدم... در واقع خواب عروسیمون رو دیدم :))))

 

و امروز:

با حس خوبِ خوابی که دیده بودم بیدار شدم و روزمو شروع کردم، یوتوبم به درآمدزایی رسید و این پروسه تا ظهر طول کشید که کاراشو انجام دادم. بعدش ذوقشو داشتم که بهش پیام بدم. وقتی تایید شد همه چی، اولین نفر به میم گفتم و اونم خوشحال شد... کاش میشد خوابمم براش تعریف میکردم! اما خب...

 

خلاصه که راه افتادم... تا ببینیم به کجا میرسیم :)

ساعت 11 و نیم از روز اولی هستش که این مسیر رو شروع کردم. کتاب تست باکتری رو میخواستم صبح بخونم باز کردم و دیدم اشتباه چاپی شده و ده صفحه اولش رو از یه کتاب دیگه زدن! تا زنگ زدم به انتشارات و اونا 10 صفحه اول رو برام فرستادن ظهر شد. یه خورده هم درگیر کارای درآمدزایی یوتوبم بودم.

اشکالی نداره. فردا تست زدن رو شروع میکنم. اون فصلی که قرار بود امروز بخونم رو زیاد خوندم. فردا بیشتر به برنامه ام میرسم. فردا بهتر از امروزم هستم...

امروز بهم پیام داد..از حالم پرسید...به نظرت غرور چیز خوبیه؟ من میگم نه... من میگم این فاصله ای که ایجاد شده اگر غروری وجود نداشت الان تموم شده بود. نمیدونم... بگذریم...

همین که ازت خبر دار باشم... بدونم هستی... خیلی خوبه... اگر اتفاقِ خوبِ دیگه ای هم بیوفته که چه بهتر...

 

از روز 1 خیلی راضی نیستم ولی حالم خوبه پس... اره :) فردا بهتر میشم.

خب! برنامه اینه... هر شب قراره بیام و بنویسم، که یادم بمونه هدفم چیه و برای چه کاری دارم مینویسم، برای چه چیزی دارم کار میکنم، برای چه هدفی دارم روزامو میگذرونم. هر شب قراره یکی از نوشته های قدیمی کانالم رو پاک کنم و یاد بگیرم چطوری زندگی نکنم! خیلی وقت بود که از ربات بودن خارج شده بودم، میدونی؟ شاید ربات بودن چیز بدی "حداقل برای من" نبوده... شاید وقتشه بازم برگردم به همون آقای ربات.

امروز روز صفره، یعنی یک روز قبل از شروع ماجراجویی هایی که قراره امسال انجام بدم تا منو به هدفم نزدیک کنه. البته نزدیک نه! دیگه نمیخوام از احتمالات حرف بزنم. میخوام با قطعیت بگم سال بعد این موقع من اینجا نیستم از هیچ لحاظی! چه مالی چه اجتماعی چه مکانی... قول میدم به تو، به خودم.

امروز اتاقمو مرتب کردم، برنامه ریختم، برای همه چی برنامه ریختم! کار، زندگی، درس، همه چی... باید شروع کنم به پول پس انداز کردن، دیگه نمیخوام روزام تکرار روزای قبلی باشن. باید باید باید یه چیزی فرق کنه...اوپس.. ببخشید! یه چیزی نه! خیلی چیزا...

تو این 11 ماه، اگر دلم گرفته بود، اگر ناراحت بودم، اگر دلتنگت بودم :)، اگر فکرم درگیر بود، اگر هررررررررر اتفاقی افتاد، من نباید از برنامه ام عقب بمونم، نباید روزامو الکی هدر بدم، نباید ... میفهمی؟ نباید...

 

لطفا مراقب خودت باش، مراقب اون حسی که داری باش، یادت نره داری برای چی میجنگی، لطفا عوض نشی.

-آقای ربات

 

[ویرایش]

گریه هامم کردم... یکم شل شده بدنم، سرد شدم، ولی خودمو نمیبازم...خودمو نمیبازم...نمیبازم....