امروز اولین روز دانشگاه بود، از ترم آخرِ آخر... تو مسیر و توی کلاس کلی زبان خوندم... بعدش اومدم و روی اینستاگرامم کار کردم، بعدش کلی دلم برات تنگ شد و تنگ شد و تنگ شد... میترسم آخر وسط یکی از همین دلتنگی های شدید یهویی بمیرم!

راستی من همش فکر میکنم این موقعا که یهویی و بی دلیل، دلم برات تنگ میشه، یعنی تو هم داری به من فکر میکنی...از این هم خوشحالم هم...

نمیدونم برای چندمین باره میگم ولی، کاش بودی. این روزا روزای خوبی نیست. اما دارم ادامه میدم... به امید روزای خوب (بهتر نه!)

الانم دارم میرم ویدیو یوتوب بگیرم... اها یه سوالی یادم رفت ازت بپرسم... "کاری هست که من انجام بدم و یاد تو نیوفتم؟" خیلی سخته!

۱ ۰