من آنقدر بد شدم

و آنقدر شکستم

که حال 

با یک چیز کوچک ریزه ریزه میشوم

میمیرم

من آنقدر ضعیف شدم

آنقدر در روزای خوب با تو تجزیه شدم

که دیگر اصلا انگار نیستم

من آنقدر غرق شدم

آنقدر افسرده شده ام 

که دیگر کنترل گریه ام دست خودم نیست

کافیست دو دقیقه من را تنها بگذاری

کافیست ...

اصلا چرا تنها بگذاری .. وقتی در جمعی نشسته ام و به بهانه دستشویی بلند میشوم و میروم

و پانزده دقیقه بعد می آیم با چشم های قرمز 

خودت حدس بزن هیچ حساسیت فصلی 15 دقیقه ایی این شکلی نمیکند ..

من آنقدر بد شم 

و آنقدر از خدا دور شدم

که حس میکنم نیستم

حس میکنم واقعا واقعا واقعا بدترین پسر دنیا شده ام 

حتی اگر امیدی باشد که برگردم اعتماد به نفس من صفر صفر است 

حتی زیر صفر 

من را میبینی ؟ من مرده ام 

من را از چیزی نترسان

من هیچ زندگی برای زندگی کردنش ندارم

من هیچ آینده ایی ندارم

من تباه شدم

سال ها پیش به خاطر یک لبخند برعکس 

من برباد رفتم

سال ها پیش ... به خاطر یک اشتباه کوچک

حالا نه میخواهم نصیحتم کنی 

نه میخواهم امید بدهی به من

نه میخواهم بگویی قوی باش 

حرف هایم هیچ مخاطب خاصی ندارد 

تو فکر کن جلوی یک آینه نشسته ام و با خودم بحث میکنم

با منی که نیست

با منی که مرده 


آقای ربات - یادگاری از بدترین حالت های روزهایم :(

خیلی چیز ها الان سر جایش نیست

مثلا در این لحظه 

باید هوا ابری بود 

باد شدید بود 

عصر که میشد برق ها میرفت

خیلی چیز ها سرجایش نیست

مثلا باید تنهای تنها بودم .. نه در میان انبوهی از مهمان ها 

مثلا باید اینقدر از دلم نمیگرفت

دلی که دیگر نمانده

اما بعضی وقت ها همان جایش میگیرد ..

مثلا باید ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من درسم را خوب خوانده بودم!!!

آماده برای کنکوری موفق!

همه چیز داشت خوب پیش میرفت! 

از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...

که ای کاش این کار را نمیکردم!

سوال اول آرایه ادبی بود

شعری از هوشنگ ابتهاج....

"بسترم ...صدف خالی یک تنهاییست

و تو چون مروارید

گردن آویز کسان دگری...."

و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!

راستش من

 سر جلسه کنکور

تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدم!

دیدم که اینگونه پریشان شدم!

همه سرگرم تست زدن 

و پسرکی سرگردان در خیابان ....!

نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی!

هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....

با یک شعر نیم خطی

گذشته را گره بزند به آینده!

 

فدای سرت ....

دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!


#علی_سلطانی


من هم درسم را خوب خوانده بودم اما دنبال یک کنکور موفق نبودم 

ولی همه چیز خوب پیش میرفت

سرحال بودم و آماده جواب دادن به سوالات

من هم از روی برنامه قبلی با ادبیات شروع کردم آن هم تست های قرابت معنایی

که ای کاش این کار را نمیکردم!

شاعرش را نمیدانستم کیست .. حتی من معنی شعر را هم نمیدانستم

ولی آن برداشتی که من از شعر کردم 

کار من را در جلسه کنکور تمام کرد 

"چه عقده ها که ز خاطر گشوده غنچه گل --- بهار بین که گره را گره گشا کرده است"

من قرابت را نمیدانستم

من فقط به کلمه بهار خیره شده بودم

و میدیدم همه تست میزنند و از این شعر رد میشوند 

ولی من گیر کرده بودم

میدیدم پسری در کوچه پس کوچه های شهر ، زیر باران قدم میزند و گریه اش را کسی نمیبیند 

میدیدم عاشقی شده بود که عشقی نداشت

میدیدم شب ها چقدر جای خالی حس میکرد 

و میدیدم چقدر عقده هایش را با مشت روی دیوار های اتاقش خالی میکرد

نمیدانم شاعر را نبخشم یا آن مشاوری را که گفت ترتیب دفترچه را بهم نزن و از ادبیات شروع کن و از نقطه قوتت "قرابت معنایی"

خب .. هیچکدام فکر اینجا را نکرده بودیم .. حتی طراح سوال هم نمیدانست در من بهاری هست که نیست ..

هیچکس فکرش را هم نمیکرد کسی بتواند با یک شعر نیم خطی و با یک کلمه گذشته را به آینده گره بزند 

اصلا میدانی .. فدای سرت ..

دانشگاه آزاد هم زیاد بد نیست :)


#آقای_ربات

از خواب بیدار شدم

ساعت رو نگاه کردم .. سه و نیم صبح ... چرا زودتر صبح نمیشه .. لعنتی 

پتو کشیدم سرم دوباره به خواب رفتم

بیدار که شدم ساعت شیش بود 

لحظه ایی واستادم تا سیستم عامل مغزم به کار افتاد و روشن شد

خوابم میومد 

خسته بودم

بدن درد داشتم

ولی امروز باید حال آقای ربات خوب باشه 

بلند شدم

تو همین مدت لغات ادبیات و زبان تو سرم مرور شد 

رفتم صورتم رو آب زدم و اومدم و دو تا تست لگاریتم تو ذهنم حل کردم

مچ دست راستم رو یکمی ورزش دادم تا برای تست های میدان مغناطیسی فیزیک آماده باشه

رقمی واسم نمونده 

ولی نه .. امروز باید حال آقای ربات خوب باشه

راه افتادم و رفتم

امروز جایی میرفتم که تا حالا نرفته بودم و ندیده بودمش 

چشم که باز کردم

رو صندلی کنکور نشسته بودم تو دانشگاه آزاد طبقه دوم توی سالن ... 

 تمرکز کن .. آقای ربات امروز باید حالش خوب باشه

یادم اومد وقتی میومدم بالا دو تا بطری آب گرفتم

یه نگاهی پایین به جای پام انداختم .. یکی خالی شده بود ..

به خودت مسلط باش 

امروز باید حال آقای ربات خوب باشه

هر برنامه ایی که داشته باشی 

هر تصمیمی که داشته باشی 

امروز باید حال آقای ربات خوب باشه تا تمام زورش رو بزنه

خب ..

تموم شد ...

آقای ربات زورش رو زد دیگه ...

اندازه ایی که خونده بود ..



پی نوشت : امروز حال آقای ربات خوب بود ولی من نه .. 

پی نوشت : این عکسه در بهترین حالتشه .. که با منطقه سه هم میشه رتبه بین 8000-8500 وگرنه از این بدتر هم خواهد شد ...


آقای ربات . 

این روزها ، این ثانیه ها

به طور عجیبی برایم معنی آخرین را دارند 

نمیدانم .. 

شاید آخرین در را باز کردن

شاید آخرین کامپیوتر را روشن کردن

شاید آخرین کدنویسی کردن

شاید آخرین ایمیل زدن

شاید ...

شاید آخرین آواز خواندن زیر دوش حمام

این روزها بی نهایت بیشتر از روزهای قبل آماده مرگ شده ام 

آماده رفتن

حتی هر نفسی که میکشم 

منتظر نفس بعدی نیستم

تا شاید آخرین نفس کشیدن باشد ..

شاید ...


آقای ربات - حس آخرین ..

باهام قهر کرده بود 

میدونستم 13ام باباش یه دورهمی تدارک دیده توی یکی از رستوران های گرون قیمت شهر 

میخواستم هر طور شده یک بار دیگه ببینمش 

هر طور شده 

یکی از گارسون های رستوران دوستم بود .. بهش رشوه دادم و من به جاش رفتم واستادم

وقتی اومدن رفتم کنار میزشون

منو دید کپ کرد

سفارششون رو گرفتم

اون پیتزا میخواست

زیر پیتزا روی کارتنش نوشتم

منو ببخش .. آشتی کن و بخند :)

سفارش ها رو که بردم براشون

پیتزا رو گذاشتم جلوش و رفتم از عقب تماشاش

هر تیکه ایی که برمیداشت یه کلمه میخوند و بهم یه نگاه میکرد و یه لبخند میزد

حالا که بهش فکر میکنم دل من همونجا تموم شد .. 

با اون لبخند های دلبرانه

آشتی کرد باهام .. لبخند زد و رفت

و دیگه ندیدمش تا بعد ها فهمیدم فردا روزش میرفتن مسافرت که تصادف کردن و همه خانواده شون و خودش .........................


واسه همینه به 13 ام میگم نحس ... 


آقای ربات . حالت تلخ :(

آنلاین که میشوی 

همین یک اتفاق کوچک خیلی چیز ها را تکان میدهد

آنلاین که میشوی 

انگشتانم تب میکنند 

نمیتوانند تایپ کنند

آنلاین که میشوی کامپیوترم دائم هنگ میکند 

انگار آنلاین که میشوی 

تمام من آفلاین میشود ...


آقای ربات - آفلاین

"مبادا از ترس تنهایی به آغوش کسانی پناه ببری که تنها ترت کنند... " 

این را گفت و رفت

لعنتی چقدر زیاد میدانست ... چقدر از آینده خبر داشت ...

لعنت به من که به تو پناه بردم و تنها تر شدم

لعنت به من که تو در من همیشگی شدی 

لعنت به امروز که تنهایی و سکوت خانه تو را بیشتر یاد من می اندازد

و در این سکوت غرق میشوم و باز با صدای ماشین یا موتوری حواسم از تو پرت میشود 

چه حس و حال بدی :(


امضا . آقای ربات

در زندگی من خیلی ها حضور داشتند 

خیلی ها را دوست داشتم

خیلی ها مرا دوست داشتند 

اما من 

من تنها یک بار عاشق شدم

فقط یک بار 

عشقی که هفته ها طول کشید

17 سالم بود 

حاضر نبودم با هیچ چیزی عوضش کنم

پدرش یک بار مرا کتک زد

دید باز هم کم نمی آورم به من وعده پول داد 

پولدار بودند .. 

اما من به خاطر پول عاشقش نبودم 

من صبح ها به بهانه روزنامه روز در خانه شان روزنامه میبردم

و عصر ها هم تنها .. در خیابان ها مشغول نواختن سازدهنی کنار ماشین ها بودم

که شاید صدای ناکوک سازم دل کسی را بگیرد و به من مزد بدهد ...

این کار برایم لذت بخش ترین کار بود .. یادم می آید اولین روزی که او را دیدم 

وسط یک ترافیک بود .. صندلی جلو نشسته بود 

نزدیک شدم همانطور که آهنگ الهه ناز را مینواختم

صندلی عقب یک کاور گیتار دیدم .. پرسیدم گیتار میزنی ؟ 

پدرش داد زد برو اینجا وانستا .. دختره بهم لبخند زد و چه شانسی داشتم .. راه برایشان باز شد و رفتند 

خیلی امیدوار بودم دوباره ببینمش .. روزها گذشت .. هفته ها گذشت .. من داشتم از دیدن دوباره اش ناامید میشدم

یه روز که میخواستم تاکسی بگیرم برم خونه یه ماشین جلوی من ترمز زد 

همون ماشین

همون دختره

اما با یه پسر دیگه .. از سن کوچیکش مطمئن بودم باباش نیست

شیشه رو داد پایین گفت سوار شو و یک چشمک زد  ... آخ لعنتی .. الان هم که به اون چشمک فکر میکنم دلم میریزه ..

سوار شدم و سلام کردم .. سارا گفت سپهر ایشون یکی از نوازنده های معروف آکادمی هستن

چشمام از حدقه زد بیرون ! 

رو به منم کرد گفتش سپهر هم برادرم .. گفتم خوشبختم از آشناییتون و دست دادیم .. 

تو راه دختره که فهمیدم اسمش ساراس از کیفش یه کتاب در آورد و داد بهم گفت اینم کتاب امانتیت ...

داشتم فیلمی بازی میکردم که دیالوگ هاشو نمیدونستم ... ! کتابو گرفتم گفتم مرسی ... 

خونه ما پایین مایین ها بود .. نزدیک خونه که شدیم ازشون تشکر کردم و پیاده شدم 

وقتی پیاده شدم فهمیدم چه عطر خوبی زده بود ! ... 

هوا ابری بود .. سریع هم بارون گرفت 

یه کتاب دستم بود و یه سازدهنی کهنه .. کردم زیر پیرهنم و سریع رفتم خونه

خونه کسی نبود ... صدای آهنگو بلند کردم و  از شادی داشتم میترکیدم ..

چقدر برام شمعدونی های زیر بارون دیدنی بود .. 

پر از گرما و تب دارم 

که هم رنگ غروبم من 

تو اینجایی کنار من 

پر از احساس خوبم من ...

مازیار فلاحی واسم سنگ تموم گذاشته بود ... چقدر به حال الانم میخورد این آهنگ ...

کتابو نگاه کردم یه رمان بود .. به اسم یاسمن

خوشبختانه سواد خوندن داشتم که بخونم ! بازش کردم

تو اولین صفحه گوشه سمت چپ نوشته بود "آره گیتار میزنم :) و یه شماره زیرش ... 09... "

داشتم پس میوفتادم .. کسی نبود به دادم برسه ! انگار قلبمم مثل قطره های بارون داشت میریخت ...

باورم نمیشد .. رفتم صورتم رو شستم تا ببینم خوابم یا نه .. 

خواب نبودم ... اتفاقا خیلی هم بیدار بودم .. و چقدر سریع این رابطه شکل گرفت 

اگه بخوام همشون رو تعریف کنم .. همه اون قدم زدن های توی پارک و همه اون صحبت ها رو .. شب میشه ! 

سارا خیلی عجیب بود .. یه دختر دیوونه احساساتی ! (میدونید چی میگم ؟ ) راه که میرفتیم هر وقت عصبانی میشد 

یا دلخور میشد چند قدم جلو تر از من راه میرفت .. و وقتی خوب میشد برمیگشت کنارم ...

دوستش داشتم .. خیلی دوستش داشتم و هیچوقت نمیخواستم ناراحتش کنم 

اما اون بعضی وقتا به خاطر کتک هایی که از باباش خوردم .. به خاطر کبودی زیر چشمم گریه میکرد .. .

یادمه یه بار وسط همون گریه ها تو یه نیمکت نشسته بودیم که بغلم کرد ! 

اونجا بود که دقت کردم سارا همیشه لاک سفید میزنه ... چقدر به دستاش میومد ...

پارک خالی بود .. خالی خالی ... بازم هوا ابری بود .. من نفهمیدم اون چند قطره ایی که روی شونه ام موند 

گریه هاش بود یا بارون .. ولی اون روزای خوب خیلی زود تموم شد ... خیلی زود ... 

یه روز توی همون راه رفتن های همیشگیمون مشخص بود میخواد یه چیزی بگه 

بغض داشت :( میدونم اولین بارش نبود بغض میکرد ولی باور کنید این دفعه خیلی فرق داشت ...

بهم گفت براش خواستگار اومده و اون رد کرده ولی باباش موافقه .. اینو که گفت این دفعه تمام تنم لرزید و یهویی همه هوا برام سرد شد 

سارا جلوتر از من شروع کرد به راه رفتن .. مثل همیشه .. اما من این دیگه طاقت این فاصله رو نداشتم

چهار قدم فاصله بینمون بود .. شکستم و رفتم جلو ولی داد زد برو گمشو .. و دوید و رفت ...

و دنیا برام شد یه جای تاریک .. نمیدونم شایدم چشمام سیاهی میرفت ..

روزای قبل شده با پای پیاده تا دم خونشون قدم میزدیم ، این دفعه دیگه نذاشت حتی برسونمش ... 

همش به خودم میگفتم عصبانیه .. بهش حق میدم .. اما بعد همه این حرفا میزدم زیر گریه 

چند بار رفتم در خونشون .. داداشش میومد بیرون .. خیلی باهام خوب بود .. میگفت فعلا برو .. برو تا بابام نفهمیده ..

هیچکس منو نمیفهمید ... دیگه هیچ وقت اهنگ شاد نمیزدم با سازدهنی .. میخواستم اشک کل آدمایی که تو ترافیک میموندن رو در بیارم

تا یه روزی اومد .. 

اون نیومد هاا ... روز تولدش اومد ... 

میدونستم روز تولدشه اما جرات نمیکردم حتی بهش پیام بدم ..

رفتم همون خیابونی که دیدمش .. شروع کردم به زدن اهنگ غوغای ستارگان ... میزدم و نمیدونستم اشکم داره میاد یا بارونه ...

خدایا پاییز اون سال چقدر بارون داشت ... 

چشمام از اشک پر شده بود و تار میدیدم .. میرفتم که یه ماشین دیدم جلوم .. سپهر بود .. گفت سوار شو 

سوار شدم و راه افتاد .. گفتم کجا میری ؟ گفتش بی معرفت تو باید تولد سارا رو یادت بره ؟! 

یادم بود .. مگه میشه یادم بره آخه ... بهش گفتم ..

حالا کجا میری ؟؟ گفتش تو یه رستوران تولد گرفتیم داریم میریم اونجا .. سارا تو رو آرزو کرد :)

وای نه .. من حتی کادو هم ندارم .. کجا بیام خب ؟ 

کادو نمیخواد تو خودت یه پا کادویی واسش  ! اینو گفت و خندید 

گفتم اون ازم متنفره گفتش برم گم شم .. 

دیگه چیزی نگفت تا رفتیم اونجا .. سپهر دستم و گرفت و گفت : خوشحالش کن :)

یه لبخند خیلی ناجور زدم بهش و پیاده شدیم .. باز این قلب لعنتی داشت از جاش در میومد ... 

این دفعه پاهام بی حس شده بودن و اصلا نای راه رفتن نداشتن ...

رفتم داخل .. سپهر در گوشم گفت بدو برو دستشو بگیر و کنارشم بشین ! بهش گفتم سپهر ؟! بابا من خجالتی ام ...

هل داد منو و دوستاش منو تا دیدن جیغ و هورا ... و نفهمید و نفهمیدم چی شد .. نزدیکش شدم و دستشو گرفتم و این دفعه من بودم که 

بغلش کردم ...........

میدونم من و اون اندازه همین سه نقطه ها سکوت کردیم ولی رستوران ترکید از صدای سوت و جیغ ... 

نشستم کنارش .. اما اون دوباره پرید تو بغلم و ... به هیچی فکر نمیکردم

نه به باباش .. نه به خواستگاری که براش اومده

به هیچی .. 

فقط میدونستم چقدر دوستش دارم ............. میدونستم لاک سفید خیلی به دستاش میاد :)

دیگه بعد از اون شب تولد که بهم لبخند زد ندیدمش ..

دو سه روز بعد برام یه جعبه اومد.. توش یه نامه بود .. از سارا بود .. گفته بود من رفتم آمریکا مراقب خودت باش 

چقدر کوتاه نوشته بود ... اما من به اندازه طولانی ترین نامه خوندمش ..

ته جعبه هم یه سازدهنی طلایی برق میزد .. 

وقتی تو نیستی اخه من برای کی بزنم ؟ من جلوی ماشین کی لج کنم و واستم ؟ من از بابای کی کتک بخورم ؟ 

تو پارک ها وقتی قدم میزدم همش حس میکردم چهار قدم جلوتر از من داره راه میره .. و من ... 

چقدر زیاد تنها شده بودم :( 

همه سهم من از زندگی ... همین بود .. 

 

پی نوشت : ببخشید طولانی شد ! دلم گرفته بود ! 

پی نوشت 2 : کلیپ رو هم ببینید تا اشکتون در نیوده !! 

دانلود کلیپ (کلیک کنید)

 

خب ... 

پی نوشت 3 : تو این هوا نامردیه اگه آهنگ تنها ترین عاشق رو هم گوش نکنید :)


 

 

 

پی نوشت 4 : ماجرا خیالی بود جدی هم نگیرید ! 

 

امضا . آقای ربات :)