روزها چیزایه عجیبی ان

وقتی به تقویم اتاقم نگاه میکنم که پر از نوشته و یادآوره 

انگار کل دنیا رو مچاله کردم و جا کردم تو تک تک خونه هاش

به بعضی روزاش نگاه میکنم و لبخند میزنم و رد میشم

اما یه روزایی هست 

که هاج و واج و با یه بغض تلخ وامیستم و نگاهشون میکنم

مرور میکنم

امروز روز خاصی نیست 

اما من ازش گله دارم 

من امروز رو دوست ندارم

میدونی .. منظورم اینه

کسی چه میدونست اینطوری بشه ؟! 

که یه پسر وقتی داره اتاقش رو مرتب میکنه چشمش بخوره به این تقویم لعنتی 

امروز رو ببینه

اما 5 ماه قبل یادش بیاد ؟! 

کسی چه میدونست که قرار نیست وقتی امروز رو دید لبخند بزنه

قراره دلش بلرزه

تو دلش بگه الان کجاست ؟

داره چیکار میکنه ؟

آیا حالش خوبه ؟

میره تو پوشه عکس هات

میره تو پوشه صداهات

میره تو پوشه حرفایی که بهش زدی 

مرور میکنه

یه خورده بهم میریزه

اما یهو

حرف آخرت یادش میاد

که گفتی

اگه منو دوست داری ، زندگی کن ..

نبینم دیگه حرف از مردن بزنی هاا ..

به خودش میاد

موهایه پریشونش رو میزنه یه کنار و مرتب میکنه

دکمه های پیراهنش رو کامل میبنده

ساعتش رو میبنده به دستش 

آماده میشه .. 

دسته کلید و کیفش و موبایلش رو برمیداره و 

میزنه بیرون ..

چون اگه بمونه خونه ، دیوونه میشه ..

چون صدای خنده هات همه جا رو پر کرده .. 

چون این پسر اسم تو رو همه جا نقاشی کرده .. 

چون اگه بمونه خونه ، میمیره ...

میخواد زنده باشه و زندگی کنه ...

آره میخواد زندگی کنه .. چون دوستت داره

چون دوستت دارم..


دورت بگردم ...

شدی کل زندگیم و همه جا باهام هستی ..

حتی همین الان توی خیابون .. کنارمی

اما 

از کجا میدونستم دیگه حتی اجازه ندارم بهت پی ام بدم که کجایی و چیکار میکنی ...

تو میدونستی قراره اینطوری بشه ؟؟..

من نمیدونستم...


پنج ماه گذشت ..

از اون شروع زیبا

زیبایه من

نمیدونم قراره 5 ماه دیگه چی بشه

اما

مرسی به خاطر این 5 ماه زندگی !


آقای ربات....

۰ ۰