گاهی دلم تنگ میشود
برای روزهای خوبی که بود
روزهای خوبی که ساختم
روز های بی پایانی که از صبح شروع میشد
تا خود غروب
و همانجا زمان می ایستاد
به احترام من و تو
و تو غروب را بهانه میکردی که دیرت شده
گاهی دلم میگیرد
که چگونه آتش زدم به زندگی و روزگارم
که چگونه کفر نعمت کردم
و تو را از دست دادم
گاهی شک میکنم
به اینکه من انسانم ؟
به اینکه من مسلمانم ؟
خب معلوم هست ..... :(
گاهی شک میکنم که آیا هنوز اینها را میخوانی ؟؟
گاهی واقعا از چشمان دیجیتالی ام
قطره های خیسی جاری میشوند که نمیشود اسمش را اشک گذاشت
قرمز است
سرد است
من انسان بودن خودم را مخفی کرده ام ... چرا ؟
چرا دیگر نمیتوانم انسان باشم ؟؟
گاهی دلم میگیرد از اینکه چرا دیگر نمیتوانم خوب باشم
چرا نمیتوانم دیگر گناهی مرتکب نشوم
چرا نمیتوانم گذشته بدم را فراموش کنم
گاهی ... گاهی بد جور تنها میشوم
و تمام این فکر ها مانند میخ به مغزم فشار می آورند
گاهی خیلی نامرئی میشوم .....
خیلی ....
آقای ربات - گاهی.