سه روزه که ننوشتم! سه روزه که البته دارم یکم بهتر کار میکنم... تا امروز... که دلم خیلی یهویی برات تنگ شد. اما دیگه طاقت نیاوردم و بهت زنگ زدم و چقدر خوب با هم حرف زدیم... من حواسم به تک تک کلماتی که استفاده میکردی بود! چی بگم.. شاید تو هم پشیمونی.. شاید حس میکنم اگر یه بار دیگه بگم برگرد و به هر دومون یه فرصت بده، برگردی! ولی میدونی... من از جوابی که میدی میترسم! پس اگر میخوای برگردی شاید بهتره خودت بیای... همونطور که خودت رفتی... یه هفته دیگه تقریبا میشه 20 مهر و ... نمیدونم... نمیدونم قراره چی بشه...

 

اما به آینده امیدوارم...یعنی اگر این روزا از من امیدواری رو بگیری دیگه چیزی باقی نمیمونه! همه چی رو دارم با امید میبرم جلو...

۰ ۰