آره

منم یه روزی خیلی خوب بود 

با نشاط و سرحال و خیلی قوی 

شکست ناپذیر بودم و پرانگیزه 

هیچ چیزی نمیتونست مانع از حرکت من بشه

اما نمیدونم چی شد 

از من نپرس چی شد 

که خیلی چیزا شد و من قاطی کردم که چی شد 

که اینطوری شد

اما هر شب 

به امید یه روز خوب بیدار شدم 

که بیام و تو وبلاگ بنویسم دارم کار میکنم

دارم حرکت میکنم

اینکه خوبم . اینکه شادم

اما چرا هر روز اومدم و از تنهایی و سیاهی نوشتم ؟ 

چرا همه فکرم رو گرفته ؟ 

این افسردگی های لعنتی 

قرص هایی که اثرشون داره تموم میشه و نمیدونم بعدش چی میشه

چرا من اینقدر درگیر زمان شدم

چرا از حال لذت نمیبرم

اصلا چرا من دیگه لذت نمیبرم

:)

میگن خودت نخواستی

آره خب 

باشه .. 

خودم نخواستم

آره :(


ربات.

۰ ۰