من اوقات بیکاریم، شعر مینویسم. توی سبک رپ. یکی از این شعرا توش یه چیزی اینطوری داره:
"نفهمیدی نفرتم بهت چقدر غذا خورد / یه هیولا پسر کوچولوتو روز عزات خورد"
اون هیولایی که منو روز خاکسپاری بابام خورد، خیلی وقتا بازم سر زد منو خورد. کم کم تیکه تیکه هام کم میشدن. یه بار چند سال بعد فوت بابام اومد خورد. اونجایی که بچه بودم هیچی نمیدونستم. یه بار موقعی که سوم دبیرستان بودم بیدار شدم صدای اذان میومد و رفتم کامپیوتر رو روشن کردم. یه بار وقتی پیش دانشگاهی بودم و اون اتفاق افتاد. فکر میکنی اینا اتفاقات بدیه؟ نه اصلا! هر بار هیولا یه تیکه منو خورد، اونا رو میبرد یه دنیای دیگه تا ازشون محافظت کنه. روز عزا، چشمامو خورد و برد تا اون صحنه‌ها رو نبینم، موقع صدای اذان مغزمو خورد تا اون لحظات یادم نمونه، تابستون 97 دستمو خورد تا اون گوشی رو برندارم! پیش دانشگاهی روحمو خورد تا ازش سو استفاده نکنن... این آخرا هم قلبمو خورد. تا دیگه هیشکی رو نتونم راه بدم توش. هیولا همیشه مراقبم بود. حالا یه منِ سالم کم کم داره توی یه دنیای دیگه شکل میگیره، دنیایی که هر وقت آماده شدم میتونم برم اونجا و با سلامت کامل زندگی کنم. شاید اونجا من و هیولا توی مهمونی شام توی قلعه سیاه، کنار همدیگه نشسته بودیم. بانوی قرمز پوش داشت به من لبخند میزد و شاه سیاه خوراک گوزن رو اول به من تعارف کرد!

۵ ۰