همانی که فکر میکردم پاک ترین است

کثافت ترین بود

همانی که فکر میکردم آرام جان من است

طوفان دلم شد

این خوبی ها 

این خوشی ها 

فقط گرد و خاکی بود 

که روی ظاهر اصلی اش مانده بود 

تا وقتی که آمدم

مثل باد

وزیدم

عشق ورزیدم

و گرد و خاک ها را از رویش تکاندم

و شد یک آدم دیگر 

در تضاد کامل 

قبولش سخت بود و هست

به خاطر همین ها

از زندگی سیر شدم

پیر شدم

خیره شدم 

به پوچی زندگی 

کاش 

آن روز که مثل باد می وزیدم

و گرد و خاک ها را میبردم

خودم را هم میبردم

به یک زندگی دیگر 

انتخابم اشتباه بود

یا اشتباهم انتخابی بود ؟

نمیدانم

اما 

نمیدانم چرا هیچوقت دیگر نتوانستم برگردم

از راهی که رفتم

و به حقیقتی که رسیدم...


دوازدهم تیر ماه سال هزار و سیصد و نود و هفت

متنفرم از این تاریخ ها.متنفرم از زندگی ها.


آقای ربات.

۱ ۰