۲۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است.

نشستم تو اتاق انتظار روانپزشک، یه خانومه باکلاس و از این لاکچری‌ها، نشسته کنارم، تا الان دو بار از ته دلش گفته خدایا شکر...! نمی‌دونم.. منم چیزای زیادی برای شکر کردن دارما... اینطوری نیست که تو دلم الان بگم خب اره دیگه، دلش خوشه نفسش از جای گرم میاد بایدم خدا رو شکر کنه. نه اینطوری نیست. من ولی چرا هیچوقت نگفتم خدایا شکرت؟ همیشه گفتم هر چی به دست آوردم خودم باعثش بودم. فقط خودم، خودم، خودم. تراپی هم همینو میگه. میگه من حالتو خوب نکردم، تو خودت اومدی، خودت پیگیر بودی، خودت داری کار می‌کنی پول در میاری که پول تراپی بدی...ولی خب من و اون نیروی برتر خیلی وقتا با هم تو جنگیم. خیلی چیزا من میخواستم اگر می‌تونسته کمکی نکرده. خیلی چیزا اون می‌خواسته و تو قانوناش بوده من پا گذاشتم روش. ولی بی انصافیه اگر بگم بهش اعتقادی ندارم... اما اون خیلی وقته دیگه تو زندگی من نیست...

تقریبا همه به کسی که دورش خلوته و کسی رو نداره، دوستی رو نداره میگن تنها..! کسی که میاد خونه نمیتونه زنگ بزنه! باید با کلید در رو باز کنه! کسی که یه هفته اس سرما خورده و کسی حالشو نپرسیده. کسی که آخر این جاده کسی منتظرش نباشه. اما یه تنهایی مرتبه بالاتری هست که اولویت بالاتری داره، تنهایی توی درون آدم. اونجا که توی یه مهمونی شلوغ، یهو مغزت دکمه mute رو میزنه و به چیزی فکر میکنه که نباید. اونجا که توی اوج پول و رفاه و امکانات خوب و خانواده خوب، کاری رو میکنه که نباید. یا مثلا همین امشب من که توی اوج خوشحالی و کار کردن و کاردستی درست کردن برای خواهرزاده‌هام، یهو مامان گفت راستی از چیز چه خبر..؟ تو رو میگفت. یه ساختمون ده طبقه رو تصور کن. طبقه هم کف، یکی از ستون ها یهو میریزه، کل ساختمون میریزه روش. همونقدر ریختم... چی میگفتم بهش؟ به دروغ گفتم خوبه.. درس میخونه. میدونی؟ بعضی جای زخما مقدسه. نباید به کسی نشون بدی. حتی عزیزترینات... مامان من یک و نیم ساله ریختم... آوار شدم... اما نگفتم چون هنوز به سرپا شدن امید دارم. هنوز به یه پیام، یه تماس، یه ایمیل، یه لایک، یه ریکوئست از تو امید دارم. تقصیر خودته. خودت گفتی همیشه آدم باید امید داشته باشه.

از اونجا که خاطره‌هام اینجا خواننده داره انگار! بذار یه خاطره از بچگیام تعریف کنم. بچه که بودم مثلا 4-5 ساله که بودم، مامانم میرفت از باغ مامان بزرگش آلو جمع میکرد، تبدیل به آلو خشک میکرد و میفروخت و پولش نصف نصف بود! اما راه باغ تا خونه خیلی دور بود خب، تازه راه هم نبود، همش باید از کوه و کمرها عبور میکردی! نزدیکی اون باغ مامان بزرگِ مامانم یه دوستی داشت که خب اجازه داده بود اونجا آلوها رو ببریم و ... اونجا از اون خونه‌ها بود که توش چند تا خونه‌اس و همه با هم زندگی میکنن. یه در قهوه‌ای قدیمی چوبی، وارد که میشدی یه جای تاریک، یه پله چوبی بغل دیوار بود که باید میرفتی بالا، بعد دست راستت یه پشت بوم بود که اونجا آلوها رو پوستشو میکندن و آماده میکردن و دست چپ یه راهرو مانندی بود که برای هر خونه یه در بود میرفتی داخل و... اونا یه خانواده بودن، چند تا داداش و آبجی با هم زندگی میکردن. یکی از بچه هاشون هم سن من بود که با هم بازی میکردیم. من از اون خونه خیلی میترسیدم. کلی تار عنکبوت همه جا بود یه دستشویی بسیار ترسناک و بسیار تیره و تاریک داشت! من همش میگفتم مامان بریم دیگه، ولی مامانم میگفت دیگه باید تحمل کنی.. با اینکه اونجا یه همبازی داشتم بازم خیلی بد میگذشت. اونا بچه های شر و شور  بودن من خیلی آروم بودم، بهشون نمیخوردم. پس رفتم یه گوشه نشستم. دفعه‌های اولی که رفته بودیم اونجا، چیزی دیدم که شاید بشه گفت تا اون سن برای من ترسناک ترین چیز بود! یه پسر با پاهای بی حس و بی جون، خودشو میکشید و میومد بیرون. هیچوقت قیافه اش از یادم نمیره. چقدر ترسیده بودم! چون علاوه بر اینکه پاهاش بی جون بود، صداهای عجیب غریب هم درمیاورد، انگار نمیتونست حرف بزنه، و خب این صداها خیلی ترسناک بود! من داشتم از دور نگاهش میکردم، تا که دیدم یه مرد از اونور اومد بیرون، یه لگد محکم بهش زد و انگار شوتش کرد توی خونه! بهش گفت برو گمشو تو دیگه! بعد یکم نگاه کرد یکم بو کرد خونه رو،  یه قیافه عصبانی گرفت گفت مامان! مامان بیا باز "این" خرابکاری کرده. پسره یه ناله های بدی میکرد، انگار هم خجالت کشیدگی اون خرابکاری رو تبدیل به گریه کرده بود، هم درد اون لگد رو که برادرش بهش زده بود...

اون پسره، 17-18 سال بعد از اون ماجرا مرد. قبل از اون زمانی که دیدم و بعد از اون و توی این 17-18 سال چند بار دیگه لگد خورده؟ چند بار دیگه با نفرت بهش نگاه کردن؟ چند بار دیگه خرابکاری کرده و کسی نیومده تمیزش کنه و توی همون شرایط ساعت ها سوخته؟ چند بار دیگه خجالت کشیده، گریه کرده، درد کشیده؟ هیچکس چنین لایف استایلی رو انتخاب نمیکنه! کی اونو مجبور کرده؟ اصلا برای چی؟ هدف چی بوده؟ هوم؟ بقیه که یه ورشون هم نبود، حتی مامانش! فقط انگار من بودم که از اون صحنه و صحنه ها و روزهای بعدش یه زخم روانی برداشتم که هنوز میبینی؟ میبینی چقدر با جزئیات یادمه؟ حالا فرض کن صداهایی هم یادمه که نمیتونم بنویسمشون...

من از باعث و بانی چنین زخم روانی، متنفرم. اوکی؟ مُ تِ نَ فِ رَ م.

یه چند وقتی میشه محض تفریح و سرگرمی طلای دیجیتال میخرم، بعدش خیلی وقتا شده که به این فکر کنم اگر میشد فهمید کی بخری که کمترین قیمت باشه و نگه داری خیلی خوب میشه! هی سرمایه ات میره بالا تر! حالا به پس انداز خیلی اعتقادی ندارم با این تورم‌ها، ولی الکی الکی نمیدونم چی شد نشستم پشت سیستم و یه اسکریپت نوشتم. یه اسکریپت که 15 قیمت آخر طلا رو ذخیره میکنه، میانگین میگیره، با قیمت الان مقایسه میکنه و بهت میگه قیمت الان از میانگین 15 قیمت قبلی کمتره یا بیشتر، خب اگر کمتر باشه احتمال اینکه بخری بعد زیاد بشه خیلی بیشتر میشه دیگه! تا که همینطوری بخری و نگه داری به امید خدا..! توی نسخه دوم اسکریپتم، میزان طلایی که دارم رو به همراه خریدهایی که میزنم هم به برنامه دادم تا بدونم چقدر تا حالا خریدم و الان چقدر شده. بعد اگر بیشتر از داراییم، خرید کرده باشم آلارم میده که هوی چه خبره! داری مال و منالتو آتیش میزنی :))) حالا من که خیلی توی این بازارها نبودم و خیلی هم خوشم نمیاد باشم ولی یه چیز دیگه هم امروز از دنیای اقتصاد یاد گرفتم اینکه قیمت جهانی طلا رو با نرخ انس طلا و قیمت دلار اگر حساب کنی و با قیمت توی ایران مقایسه اش کنی میفهمی که این حباب چقدره، مثلا امروز یه بار حساب کردم قیمت جهانی طلا 6 میلیون و 500 بود، اون موقع توی ایران 6 میلیون و 700 بود، حدود 200 هزار تومان حباب وجود داشت. اگر این حباب زیاد باشه و قیمت جهانی کمتر از قیمت توی ایران باشه باید بترسی که این حباب امکان داره بترکه و سرمایه‌ات به باد بره. اینم حالا امروز که خیلی حال ندارم ولی فردا به اسکریپتم اضافه میکنم...

کلا دنیای جالبیه! دنیای اقتصاد رو میگم. باید حواست به همه چی باشه، اون سر دنیا یه زلزله میاد اینور قیمت فلان چیز میره بالا! اثباتی بر نظریه اثر پروانه‌ای..! حالا شاید در آینده‌ای دور یا حالا نزدیک اسکریپتم رو تبدیل کردم به یه پروژه ماشین لرنینگ که قیمت‌ها رو با تحلیل داده بررسی کنه و با پردازش زبان طبیعی، اخبار رو هم رصد کنه و اونایی که حس میکنه رو قیمت‌ها تاثیر میذارن رو چک کنه، و یه پیشبینی تقریبا دقیق ارائه بده که کمترین ریسک وجود داشته باشه.... اگر این پروژه رو انجام دادم میام مینویسم کلا همه چی از یه فکر کوچولو شروع شد که چقدر خوب میشد اگر میتونستم بفهمم کِی طلا بخرم که ارزون باشه!

چند شبی هستش که یه خوابی میبینم. یه خواب که توش یه خانواده کاملا جدید دارم! چند تا برادر خواهریم، یه گاراژ داریم که پاتوقمونه، من یه کامپیوتر عجیب غریب دارم، یه داداشم ماشین رنگ میکنه، یه خواهرم نینجاس، کلا انگار توی یه دنیای سایبرپانک قرار داریم. و این خواب خیلی عجیبه که دنباله داره! پریشب یه خوابی بود که دیشب ادامه اش بود! شاید امشب ادامه دیشب باشه! توی اون خانواده، مشکل زیاد داریم! مثلا دیشب یکی از برادرامون توی دردسر افتاده بود، بعد همگی ریختیم سر باعث و بانیش و آخ نگم برات..! نگم برات که چه حس خوبیه تنها نبودن! نگم برات که چه حس خوبیه یه خون توی چند تا بدن کنار هم جریان داره! وقتی از خواب بیدار میشم دلم براشون تنگ میشه...

یه زمانی که فکر میکنم در موردش هم توی همین وبلاگ نوشتم، خیلی خیلی دلم میخواست چند تا رفیق داشته باشم. خیلی دلم میخواست رفیقام رفیقای واقعی باشن. نه که یکی از سر کسب تکلیف چند ماه یک بار پیام میده، یکی هر وقت کار داره پیام میده، یکی سین میکنه جواب نمیده! و بعد اسم خودشونم گذاشتن رفیق! اما الان یکی پیام میده، مستقیم میره رو مخم. دلم میخواد سریع مکالمه تموم بشه برم سر بازی تتریس! تازه فورتنایت هم گذاشتم امشب دانلود بشه! شب هم که میشه خدا خدا میکنم سریع آلارم قرص ترانکوپین برسه، بخورم، و یک ساعت بعد کاش دوباره خانواده جدیدم رو ببینم!

اولای آذر ماه سال قبل، به بهترین دوستت پیام دادم، گفتم میشه 5 ام یا 6 ام آذر بیاد پیش تو؟ که تنها نباشی؟ بهش پول دادم که برات کیک شکلاتی توت فرنگی هم بخره. همون که دوس داشتی... چون نمیخواستم توی سالگرد داداشت، خیلی ناراحت باشی، خیلی تنها باشی. گفت خب من به چه بهانه‌ای برم پیشش؟ سریع تقویم نگاه کردم گفتم اون روز بزرگداشت سعدی شیرازیه! برو بگو اومدم این روز رو باهات جشن بگیرم....

اینو تو نفهمیدی... هیچوقت نفهمیدی... نفهمیدی حتی وقتی با بی معرفتی تمام رفته بودی، من هنوز به هر طوری شده میخواستم غم تو دلت کمتر باشه. تو هیچوقت نفهمیدی من چقدر دوسِت داشتم! حیف واقعا..! اون همه کارایی که من کردم، اون همه چشمایی که تو بستی! اون اولای آشنایی یادمه گفته بودی "خوش‌به‌حال‌کسی‌که‌با‌تو‌باشه!" حیف که نفهمیدی همیشه من با تو بودم. حتی وقتایی که نبودی و نیستی.

حالا با هر قرصی که میخورم، یکی از این خاطره‌ها رو بالا میارم. بیشتر از خودم بدم میاد! میدونم میدونم دکتر! این یه خطای شناختیه مغزه! بله میدونم کامل درساتو حفظم. ولی میدونی چرا من از خودم خیلی بدم میاد؟ فکر کن توی یه کوچه شلوغ همه واستادن و تو داری در میزنی صدا میزنی بیا در رو باز کن لطفا، و باز نشه این در..! شب نشه این صبح! همه نگات کنن! نه بتونی بری داخل نه بتونی برگردی! ولش کن دارم چت و پرت میگم. فراموشش کن.

از بچگیام هر چقدر تعریف کنم، این وبلاگ بیشتر تبدیل به دارک وب میشه! امروز یاد این افتادم که چقدر بچگیام، اذیت میشدم تا بقیه بخندن! مثلا یادمه یه بار تو مهمونی بهم گفتن واستا تا پسرخاله ات (که بچه بود) روت پنجول بکشه! که چی؟ که همه بخندن و قربون صدقه اون برن! نمیدونستن؟ نفهمیدن همون شب اعتماد به نفس من مرد؟ خب چرا؟ مامانم که اونجا بود! حالا بابام به جهنم. چرا جلوی این کارو نگرفت؟ یا مثلا اون روزی که نشسته بودم منچ بازی میکردم، توی خونه مادربزرگ، همون پسرخاله ام یهو از پشت اومد با یه تبر زد به پشتم. از یه بچه کلاس اولی چقدر انتظار محکم بودن داری؟ شوالیه هم تو بچگیاش بی دفاع بوده بعدا سپر پوشیده. پشتم یه زخم بزرگ درست شد، به اون هیچی نگفتن، من موندم و درد اون شب، من موندم و حس گند تنهایی، من موندم و اینکه چرا هیچکی از من دفاع نکرد؟ من موندم کلی سوال بی جواب دیگه. البته اره... دخترخاله ام شب پیشم موند ببینه حالم خوبه... تنها کسی که تو بچگیام داشتم و حواسش بهم بود..! آره قوی بودن خیلی خوبه، ولی قوی بودن برای من انتخابی نبود! زورکی بود. وقتی پشتمو خالی دیدم، وقتی دیدم پلی که تا وسطش اومدم ریخته و فقط میتونم جلو برم، وقتی قوی بودنو برای غذا دادن به حس انتقامم انتخاب کردم. زورکی بود. من زورکی آدم بدی شدم، زورکی آدم کینه‌ای شدم، چون ندیدم، محبت ندیدم، برای همینم سر مهربونی‌های تو این شوالیه گاردشو آورد پایین، خب ندیده بودم! انتظار نداشتم تو به اون کوچولویی، یه خنجر کوچولو هم داشته باشی که ترسی از استفاده کردنش نداشته باشی! متنفرم از این متن هایی که مینویسم. من متنفرم از این متن هایی که مینویسم، از این حس های گ*****ـه نصفه شب ها.

گشاده مرا زبان نیاز
تو ای همه لطف مرا بنواز
بر آیینه دل نشسته غباری
خوش آنکه چو باران به من تو بباری
قسم به وفایی که من به تو دارم
قسم به صفایی که با همه داری
پناه منی تو پناه من آری
بیا و به خویشم تو وامگذار
راز من بشنو حال من بنگر
که دردی دارم سنگین سنگین سنگین
وا کند این بند چاره تو مگر
فرو مگذارم غمگین غمگین غمگین
راز پنهانی را تو میدانی
که هم پیدا هم نهانی
که در قدم تو سری نشود خاک
دهان که بی افتد از آن نظر پاک
مرا دل خسته ز غیر تو رسته
که بود و نمودم به هست تو بسته
مهل که بماند همیشه شکسته
گشاده ام اکنون لب و دل و دست
اگر تو نبخشی مراد من است

 

قدمعلی سرامی

امروز، تیشرت پوشیدم! و رفتم کلاس ویولن! دیدم استاد ویولنم دو تا کاپشن رو هم پوشیده! مامان و باباشم اومدن! اونام همینطور! بعد از کلاس و بعد از هم صحبتی با مامان و باباش که یه حس عجیبی بود! رفتم تراپی! توی مسیر همه با تعجب نگام میکنن! مگه چیه؟! سرما نمیخورم خب. توی من یه جهنمه. یه جهنم از آدمایی که بودن توی جهنم هم براشون لطفه! تراپی امشب خیلی خوب بود. خوشحالم که کنسلش کردم و بعدش دوباره گفتم میام! ولی...

ولی گفت اون قلعه سیاهو رنگ بزن! من نمیخوام. سیاه قشنگه. سیاه نباشه چی باشه؟ صورتی؟ اه از اون یه دونه دیوار که صورتی رنگ شده متنفرم! همونم باید سیاهش کنم. ولی راست میگه ها... همشون انگار یه بخشی از منن، شاه سیاه، هیولا، بانوی قرمز پوش، پیرزن و پیرمرد، رها، آبی، خانواده بریتانیایی ها، روح سفید آرزوها، هر کدوم از یه درد من ساخته شدن. تراپیست جدیده کارشو خیلی خوب بلده! تا الان تونسته رد زخمامو بزنه بره توشون!

این مخفیانه تراپی رفتنا آخرش یه روز لو میره! همش میگن چرا دیر کردی مگه کلاس ویولن نیم ساعت نیست؟! چرا 3 ساعته بیرونی! ای بابا ولم کنید بچه 6 ساله که نیستم! اصلا اره با دوس دخترم قرار گذاشتم! اره دیگه! قطعا یکی از فکراشون همینه. حالا بگذریم... ترانکوپین خوردم، به زودی خواب 3 هیچ از من میبره. اما تا اون وقت منم و چند تا فکر عجیب غریب. مامانِ استاد ویولنم، اینکه هیولا منه؟ یا من هیولا؟ یا تو کجایی؟ تو هم امشب رفتی تراپی یا بازم یه شب دیگه بی تقاص سر کردی؟

من میخوام قهرمان شم. قهرمان مسابقات جهانی پرتاب حواس! نخند! یه رشته ورزشی جدیه. اونی برنده میشه که بیخیال‌تر باشه. که الکی مثلا مشغول‌تر باشه. من میخوام قهرمان شم. پس هر ایده‌ای اومد تو سرم تبدیل به کد کردمش. هر سوال برنامه‌نویسی و نا برنامه‌نویسی که ازم پرسیده شده رو تا الان دادم. یه کاست هست اسمش دورنگی از بهنامه، اونو میخوام بذارم تو واکمن ببینم چی چیه. عه این موس کنارش چقدر کثیف شده، بذار یه سوزن بیارم تمیزش کنم. یه گوشی خراب داشتم اونم آوردم رام جدید نصب کنم روش بلکه درست بشه دو تا سیم کارت بذارم توش کار کنه یه گوشه‌ای. من میخوام قهرمان مسابقات جهانی پرتاب حواس بشم. چیزی نشده ها... هوس کردم! میخوام حواسمو پرت کنم، تا جایی که میشه دورتر، که فکر گذشته نیوفتم، که فکر تو نیوفتم، که استرس سر ماه و قسط ها اذیتم نکنه، که تمرینات انجام نشده تراپیستم نیاد جلو روم. که فکر نکنم طرح ملودیک 6 کتاب ل ویولن چرا یه جوریه! که....