۴۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است.

کلاس ویولن امشب چون خیلی تمرین نداشتم یه جوری بود، باید تمرینم رو زیادتر کنم اینطوری نمیشه. چون وقتی یه مدتی خیلی خوب باشی، انتظارا ازت بالا میره... وقتی استادم و باباش و من توی اموزشگاه قرار گرفتیم. یه حس عجیبی داشتم! نمینویسم در موردش. تراپی خوب بود، ولی میدونی؟ انگار یکی زنگ زده باشه به این دکتره، بگه این پسره خیلی از خودش ایراد میگیره میگه خوشتیپ نیستم و اینا، تو بهش برعکس اینا رو بگو! هی از خوش پوشی من تعریف میکنه، میگه یکی از پسرای خوشتیپ شهری! این تعریف کردنه مثلا یه بار دوبارش اوکیه ولی دیگه زیادی داره تاکید میکنه! از اینش بدم میاد. کلی خطای رفتاری بهم درس داد، کلی هم تمرین داد. انگار به پسر کوچولو درونم یه شمشیر دادن، گفتن جلو تمام سیاهیا واستا! بعدش به خاطر کارهایی که این هفته انجام داده بودم گفت یه هدیه حتما برای خودت امشب بگیر! من نمیدونستم چی حالمو خوب میکنه! نمیدونستم چی میخوام! واقعا نمیدونستم..

میخوام یه کتاب بنویسم، توی سبک 365 روز بی تو، و تمام روش هایی رو بگم که تو باهاشون منو کشتی. مثلا اون وقتا که با انرژی از پسرای دیگه میگفتی! اونجا که داشتی میگفتی رفتی بینی‌تو عمل کنی چی شد! یا چرا راه دور بریم، همین آخرا که بی دلیل یهو شونه خالی کردی! یا مثلا بگم من وقتی مردم که دیدم خنده هام شده شبیه تو! تویی که دیگه نبودی! وقتی مردم که دیدم تیپ و قیافه مو دیفالت همونطوری که تو میخوای میزنم! شاید سوال بشه برات که این کتاب برای چیه؟ باور کن اونقدرام بی خاصیت نیست. یکی میاد میخونه میفهمه اگه این راه رو بره ممکنه حتی وقتایی که میخنده هم گریه کنه! پس حداقل خنده کردن رو برای خودش نگه میداره.

هوم... جالب میشه به نظرم. اینجا نوشتم ایده شو که یادم نره.

منو ببخشید اگه نظرها رو بدون جواب تایید میکنم. بعضی وقتا توی جواب پیام ها هم دیگه نمیدونم چی بگم. همیشه خدا رو شکر میکنم یکی پیدا شد توی تلگرام و اینستاگرام قابلیت reaction رو ساخت! مجبور شدم امروز همه طلاهامو بفروشم، بازم ببخشید اگه مثل همیشه میگم مرده شور پولو ببرن. بعد میان میگن تو این همه پول در میاری چیکار میکنی؟ و یه جوری نگات میکنن انگار که مثلا میرم کافه گردی میرم دوس دختر بازی! از همینجا باید به تراپیستم بگم ببخشید اگه این هفته میام و میخوام تظاهر کنم که حالم خوبه. که باز نشینی از اول شروع کنی به حرف زدن. حالا هی بشین رو به روی خانوم و هی میپرسه ازت خب؟ دیگه؟ دیگه چی حالتو بد کرده؟ و تو هی توی یه سیاهی بی پایان که هیچی نمیبینی باید بگردی دنبال چیزایی باشی که حالتو بد کرده! ببخشید اگه اونجا چراغ قوه ندارم! بازم این هفته به کل تمرینات موسیقیم نرسیدم! استاد ببخشید اگر این هفته هم قراره کلی صدای قرچ و قرچ و لولای در بشنوی از ویولنم. ببخشید اگر میخوام این نوشته رو همینطوری بذارم و برم....

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام...

مهدی اخوان ثالث

 

یه جا خیلی قدیما نوشته بود "تنهایی یعنی آخرین آغوش باقی مونده برات، آغوش دشمنت باشه" و دشمنی که میشناسی شاید بهتر از دشمنی باشه که نمیشناسی. شاید بهتر باشه دشمنایی که میشناسم رو از خودم دور نکنم. پس میخوام آروم تر باشم. نرم تو فاز من تنهایی حالم خوبه خوبه! همش به خودم میگم بذار باشن! چیکارشون داری؟ خب به جهنم که رفیق جون جونیات خیلی وقته بهت پیام ندادن! ولش کن. تو هم خودت رو مشغول کن به کاری. بیکاریااا... راستش این روزا هر چیزی به من میشه گفت، ولی بیکار نه! نشون به اون نشون که دیشب وسط کار تو نیمه های شب، روی صندلی و میز خوابم برده. خسته ام... اندازه دو نفر زندگی کردن سخته، اندازه چهار نفر حواست به همه چی بودن سخته، اندازه یه نفر این همه فکر و خیال تحمل کردن سخته! پدر جان دقیقا به خاطر همین لحظه هاس که ازت متنفرم و آرزو میکنم اگر روزی جهنمی وجود داشت، صدای ترکیدن استخون‌هاتو بشنوم و لذت ببرم...

تمام افکاری که این ماه بهم سر زد، تمام اونایی که راجبشون نوشتم و ننوشتم امروز هجوم آوردن به من. ولی دارم "غر نزدن" رو تمرین میکنم. پس حالم خوب نیست و نپرس چرا! نه من حوصله حرف زدن دارم، هم نمیخوام غر بزنم، هم برای تو مهم نیست، هم برای هیشکی مهم نیست. حالم خوب نیست و نپرس چرا و برو و تنهام بذار. میخوام همینطوری که دراز کشیدم زل بزنم به سقف اتاقم به کنده کاری رو گچ ها که قرینه نیست. به لامپی که چند سالی میشه روشن نشده و من همیشه تو تاریکی نشستم. حالم خوب نیست و نپرس چرا میخوام افلاین شم، برم تو خواب، اونجا بیشتر دوسم دارن، آدما اونجا بیشتر دوسم دارن، انگار اونجا بهتر برنامه نویسی شده. حالم خوب نیست و نپرس چرا... برای خوب شدن دیگه زیادی دیر شده.

من اوقات بیکاریم، شعر مینویسم. توی سبک رپ. یکی از این شعرا توش یه چیزی اینطوری داره:
"نفهمیدی نفرتم بهت چقدر غذا خورد / یه هیولا پسر کوچولوتو روز عزات خورد"
اون هیولایی که منو روز خاکسپاری بابام خورد، خیلی وقتا بازم سر زد منو خورد. کم کم تیکه تیکه هام کم میشدن. یه بار چند سال بعد فوت بابام اومد خورد. اونجایی که بچه بودم هیچی نمیدونستم. یه بار موقعی که سوم دبیرستان بودم بیدار شدم صدای اذان میومد و رفتم کامپیوتر رو روشن کردم. یه بار وقتی پیش دانشگاهی بودم و اون اتفاق افتاد. فکر میکنی اینا اتفاقات بدیه؟ نه اصلا! هر بار هیولا یه تیکه منو خورد، اونا رو میبرد یه دنیای دیگه تا ازشون محافظت کنه. روز عزا، چشمامو خورد و برد تا اون صحنه‌ها رو نبینم، موقع صدای اذان مغزمو خورد تا اون لحظات یادم نمونه، تابستون 97 دستمو خورد تا اون گوشی رو برندارم! پیش دانشگاهی روحمو خورد تا ازش سو استفاده نکنن... این آخرا هم قلبمو خورد. تا دیگه هیشکی رو نتونم راه بدم توش. هیولا همیشه مراقبم بود. حالا یه منِ سالم کم کم داره توی یه دنیای دیگه شکل میگیره، دنیایی که هر وقت آماده شدم میتونم برم اونجا و با سلامت کامل زندگی کنم. شاید اونجا من و هیولا توی مهمونی شام توی قلعه سیاه، کنار همدیگه نشسته بودیم. بانوی قرمز پوش داشت به من لبخند میزد و شاه سیاه خوراک گوزن رو اول به من تعارف کرد!

از وسطای امروز، وسط بی حوصلگیام، کتاب "خانوم میم" رو شروع کردم به نوشتن. انگیزه‌اش از کجا اومد؟ از کتاب متیو پری (چندلر توی فرندز)... کتابش رو سفارش داده بودم، امروز دستم رسید! حالا نه که من اندازه متیو پری نویسنده خوبی باشم، یا اندازه اون مشهور، ولی مینویسم تا بمونه. مینویسم تا شاید یه روز بخونی و بدونی حس واقعی من به تو چی بوده. چیزی که احتمالا تو ندیدیش. این کتاب وقتی که من مردم منتشر میشه! پس قطعا اون موقع اگر بدونی هم دیر شده دیگه :))) البته اینم بگم که فقط شروع کردنه که حس خوبی داره! ادامه دادن سخته! امیدوارم بتونم ادامه اش بدم. رمان قبلیم که وسطاش مونده..!

موقعی که دارم سوال طرح میکنم برای دانشجوهام توی کلاس پایتون، همیشه سعی میکنم به سخت ترین شکل ممکن سوال ها رو طرح کنم! دوست دارم اونایی که واقعا دوست دارن یاد بگیرن برن خودشون رو به چالش بکشن! سوال ساده نمیدم که کسی توهم یاد داشتن بکنه! سوال سخت میدم که اونایی که خیلی علاقه ای به یادگیری ندارن همون اول کار برن خودشون رو مشغول چیز دیگه ای بکنن... دیدی قضاوتم کردی؟ سوال سخت دادنم به خاطر قوی شدن خودشونه نه که من عقده ای باشم! نه که ثابت کنم آدم خفنی ام! بعضی وقت ها، فقط بعضی وقت ها درد باعث میشه آدم قوی تری بشی.

یکی از دانشجوهام که از سوییس بود اون شب پیام داده بود که سوالاتی که کار کردی باهام دقیقا همونا تو امتحان اومده بود! حالا این که یه احتمال شانسی بوده ولی خب خوشحال شدم!

حس تعلق خاطر خیلی خوبه. حس اینکه به یه جایی متعلقی، یه جایی که اونجا تو رو میخوان. حس تعلق خاطر خیلی خوبه حس اینکه یه چیزی هست بهش پایبند باشی، چه میدونم! یه برنامه کلاسی! یه روتین! یه امتحان با یه تاریخ مشخص. حس تعلق خاطر خیلی خوبه حس داشتن یه خانواده و شمرده شدن عضوی از اون خانواده. حس تعلق خاطر خیلی خوبه! حس تکیه دادن به یه دیوار، چه اسمش یه دیوار باشه چه یه تنه درخت یا شایدم اسم یه شخص! حس تعلق خاطر خیلی خوبه، حس میکنی کارا درست جلو میره، حس میکنی به یه جایی وصلی، شبا وقتی میخوای بخوابی حس سقوط بی نهایت رو نداری، صبح وقتی بیدار میشی دقیقا میدونی باید چیکار کنی، خیالت راحته پشت سرت یه پله

که هنوز

خراب

نشده