خط میزنم

اسم خودم را

جلوی تخته سیاه زندگی

خط میزنم و تمام نمیشوم

خط میزنم و هنوز هستم و به خطخطی هایم نگاه میکنم

آینده را میخوانم

مرور میکنم

هر لحظه، هرکجا

چند شبی است نخوابیده ام

خواب را نیز خط زده ام

شب ها نمیخوابم و آرزوهایم را خط میزنم

زیادند

مثل ساعت های لحظه های جنونم

صبح به صبح تمام عقده های 20 سال زندگی ام بالا می اورم و یک صبح خیلی عالی را شروع میکنم

خط میزنم

زمین و زمان را خط میزنم

متنفرم از آینده های احتمالی

از فکر به این که چه میشود

اگر این نشود

اگر آن نشود

چه میشود؟؟

چ میشود ؟؟!

الفبا را خط میزنم

دفتر نت هایم را خط میزنم

در دنیایی که همه پوچ میخندند من پر گریه میکنم

اشک هایم را خط میزنم و زندگی باز ادامه دارد

ادامه دارد

تا وقتی که من در یک روز خیلی عالی در وان حمام رگم را خط بزنم..!

پرسه زدن در شهر گذشته

حوالی میدان خاطره ها

سرگردان دنبال یک آدرس خاص

طی کردن کوچه های غریب

خودم را بعد از ساعت ها زمزمه کردن شعرهای دبستان

جلوی همان در قدیمی پیدا میکنم ، لا به لای رنگ های رفته اش

روی کلید زنگی که پوسیده

سکوتی خاص

مثل گرد و غبار روی طاقچه های مادربزرگ

همه جا نشسته

اتاق های خالی

صدای خنده های شلوغ را میدهد

اشک های سرد و یخ زده ام روی آینه تکه تکه شده روی زمین مینشینند

صدایی می آید ، سرم را برمیگردانم

کبوتری میپرد

روی چوب های قدیمی پنجره منتظر است

انگار منتظر رفتن من

انگار ترس از ناامن شدن لانه اش

نگاهش میکنم

من نیز میترسم

از تمام این ناتمامی ها میترسم 

از صدای اذانی که شروع شد میترسم..

من نیز میروم

چند قطره اشک روی زمین

رد سه انگشت روی قاب عکس قدیمی

پنجره ای باز شده

یک عمر حسرت باز نیامدن دیروز ها

جا میگذارم و میروم

...


آقای ربات.


جنگ روشنایی و تاریکی
اذیت شدن چشم ها پشت پلک
صدای گردش خون
رسیدن به جنون
بی قرار و آشفته
جنگ سکوت و صدا
نت های ناکوک ساز
ناله های هیولاهای ذهن
جنگ گرمی و سردی
فرورفتن تمام درون در آتش
فرو رفتن تمام بیرون در یخ

خوب گوش بده
صدای لخ و لخ پاهایش را میشنوی ؟
صدای کشیده شدن تبرش را روی زمین ؟
صدای خورد شدن استخوان هایم را زیر دندان هایش؟

خوب گوش بده
صدای خنده های آن دو کودک را چه ؟ آنها را میشنوی ؟
صدای قرچ و قرچ مغزم لا به لای دستان پر از شوق توپ بازی را میشنوی ؟
صدای سرد موزاییک ها را ؟

هیچ دری را تا از پشت آن خبر نداری باز نکن
هیچ حرفی را تا مطمئن نیستی چه شکلی تلفظ میشود بیرون نده
هیچگاه نخواهی فهمید چه میگوییم
من
راوی جنگی تمام شده ام
که هیچکس به بازماندگان شیمیایی اش کمکی نکرده و نمیکند
دور شهر من
یک حصار با نوار باریک دور شوید کشیده شده
یک نوار قرمز با حاشیه های زرد
روی ورودی شهر نوشته : اه هردم رهش هب دیدمآ شوخ

آقای ربات.

آرام آرام ، باران ، تند تند میشد
داشت تمام خانه های که با کاغذ ساخته بودم نم میکشید
تمام جوهر دوستت دارم هایی که روی دیوار هایش نوشته بودم حالا یک مشت اشک بود
داشت آرام آرام، تند میشد
حس کردم دلی آن دور ها
زیر خروار ها خاک دفن شد
به دستان باران قاتل
به دستور دنیای نامرد
چشمان من نظاره گر تمام رفتن هایت هست و میماند
تا دلت میخواهد برو
چتر را هم با خودت ببر
زمین خیسی که نفس می‌کشید
یک فرق با صورت خیس من داشت
من نفس نمیکشیدم
هیچ
بی هیچ ترسی از مردن
به خدا قسم که مردن و فرار کردن
از این دنیا
میتواند زیرکانه ترین کار باشد
قبل از اینکه باران من را هم زیر خاک بکند
من که نه
یک مشت سیاهی
داشت آرام آرام،تند تند میشد
هوا از حالت غمگینانه نمناکش
به حالت رقص بی وقفه از گریه
تغییر کرده بود
و به من
مژده تلخی مزه کاغذ های نم کشیده و مچاله پر از دوستت دارم های عبث را میداد
حالا به جایی رسیده بودم که
درد عریانی شلاق های دانه دانه آب را
روی بدنم حس نمیکردم
نه نه
دلم قرص برگشتن نبود
نترس
هیچگاه روی خوش نخواهی دید
در این راه بیراهه
باران هوس آرام شدن نداشت
دلم میخواست با صدایی گرم و رسا
فریاد جا بگذارم در گوشش
بگویم چیز تازه ای نیست
رفتن
آرام باش
و صبوری کن
به زودی باد برای بدرقه ات
هو هو خواهد کرد
و
من
اینبار
آب چشمانم را پشت پایت جا میگذارم
تا دوباره برگردی
برگردی و آرام آرام،تند تند شوی
.....


ربات،آخرین های اسفند

بعضی وقتا یه چیزی رو میخوای ، دلت آرومه که دعا میکنی و میگیریش

یه پولی نیاز داری ، کار میکنی به دستش میاری

دلت نوشیدنی میخواد ، برای خودت میخری

ولی بعضی وقتا دلتنگ کسی هستی

که رفته ، که نیست

حالا تو هی گریه کن

هی دعا کن

رفته

برنمیگرده..


یه روزایی هر چی خودتو بزنی به نفهمیدن

بری سراغ سازت ، بزنی و بزنی و مثلا دلتو خالی کنی

قلم کاغذ برداری بنویسی

نه .. انگار فایده نداره

انگار آسمون ابری و تنهایی تو خونه و مرور خودکار یه سری چیزا تو مغزت

قراره امروز تو رو از کار و زندگی بندازن


فایده نداره

حالا هی خودتو بزن به نفهمیدن

هی خودتو بزن به ربات بودن و احساس نداشتن


فایده نداره..


آقای ربات.

نگاهی پر از خستگی

به تمام خستگی های آخر هفته روی میز

کلی کار عقب مانده

کلی برگه و خط خطی و مداد و خلاصه ..

یه اتاق بهم ریخته !

همچنان افسرده ولی ساکت تر !

همچنان بهم ریخته ولی پر احتیاط تر !

رک بگویم

برگشتنم را دوست ندارم

دوباره شروع کردن به نوشتن را دوست ندارم

حس میکنم اینجا محدود شده..

کاش میشد یک سری چیز ها را حل کرد

یک سری حرف ها را پس گرفت

یک سری حرف ها را پس داد !


تمام مطالب قدیمی را میخوانم و اگر خوب بود میگذارم باشد..

کمی طول میکشد ولی تمام میشود


آقای ربات برگشت :))

از خیلی از کارهایی که کردم پشیمانم

دلم میخواهد برگردم به عقب و درستشان کنم

اما خب هیچوقت نمیشود به عقب برگشت

مثلا پشیمانم از اینکه وبلاگ نویسی را شروع کردم

پشیمانم از اینکه از ضعف ها نوشتم

بعضی چیز ها بهتر بود همیشه ناگفته باقی بماند

من فراموش کردم و پشیمانم از این فراموشی

مثلا فراموش کردم باید همیشه ناشناس بمانم

فراموش کردم آقای ربات ، یک ربات است و هیچ احساساتی ندارد

پشیمانم

از خودم به خاطر خودم پشیمانم

از روزهایی که بیهوده گذراندم پشیمانم

از فاصله گرفتن از خودم .. از عوض کردن خودم پشیمانم

از اینکه اجازه دادم

عده ایی مرا بشکنند

عده ایی مرا مقصر بدانند

عده ایی مرا بازی دهند

پشیمانم پشیمانم پشیمانم

میشود خیلی چیز ها را عوض کرد

میشود این وبلاگ تغییر جهت دهد و دیگر سمت عشق و احساسات نرود

میشود من عوض شوم و برگردم سمت همان آقای ربات لعنتی

میشود دیگر خالی از اشتباه باشم

میشود کمتر به گذشته فکر کنم

میشود کمتر پشیمانم باشم

پیشمانم اما

درست میشود.

زود

خیلی زود...


- آقای ربات

آخرِ خیابانِ آخرین خیابان

آخرین خانه

آخرین دو اتاق ساده

آخرین روشنایی که از شهر به چشم میخورد

آخرین روزهای خوب و

آخرین دوستی ساده که به جا مانده بود

اولین فرار از دنیای کودکانه

اولین حرف های عاشقانه

اولین باران دوتایی

اولین شب های رویایی

اولین غروب دلگیر

اولین روزهایی که شدیم پیر...


دکور خانه ای که بهم ریخته نشد تا همیشه یادآور خاطرات روزهایی باشد که آخرین نفس های زندگیمان را میکشیدیم

و امروز

دلتنگ همان هوای صاف شدم

هوای صاف دم غروب نارنجی رنگ

با منظره ای از خلاصه کل شهر..


دیوار گِلی قدیمی

توپ کهنه ایی که همسایه پاره کرد

اشک تلخ چشمان کودکی معصومم

و تویی که با سادگی تمام تئاتر سایه برگزار کرده بودی

برای نشاندن لبخند هایم

روی دیوار گِلی قلبم ..

این بود کودکی ساده من :)


-آقای ربات

بعضی وقت ها

لازم است

سکوت کنی

و بگذری

درد دارد

جار زدن

یک سری جملات

درد دارد

شکستن

غرورت

درد دارد

شکسته شدن

و باز ، ماندن

بعضی وقت ها

لازم است

احساست را

بغضت را

حرف های نگفته ات را

زنده به گور کنی

و بیخیال شوی

و

بروی

همین.


-آقای ربات

من بی دلیل وارد زندگی شدم

وارد دنیایی که نمیخواستم

از همان اولش هم کنترلی روی خودم نداشتم

ثانیه ها میرفت

ثانیه هایی بی دلیل و بی معنی

روزها را میگذراند خدایی که میگفتند هست

شاید هم بود ..

از همان روزها بود که فکر کردن را شروع کردم

فکر کردن راجب چیزهایی که نمیدانستم

به من میگفتند ماشالله .. چه پسر ساکت و آرامی .. چقدر خوب و مودب

اما

من فقط فکر میکردم . فکر کردن هم نیازی به شلوغ بودن نداشت پس .. من به ظاهر بهترین پسر دنیا بودم

چرا میگفتند زندگی قبل من خوب بود ؟؟

چرا میگفتند بابا کلی باغ و زمین و ملک داشته !؟

چرا میگفتند بابا همیشه کت و شلواری بوده ؟

چرا اینقدر از زندگی قبل من خوب میگویند ؟؟

انگار بهشت بوده

و با آمدن من برای همیشه تبدیل به جهنم شده

حرف ها و سوال های نگفته زیادی دارم

چرا ؟

چرا نشد یک بار .. فقط یک بار پدر را در حال خوبی ببینم ؟؟

چرا هر وقت دیدمش یا روی تخت بیمارستان بود و یا توی خانه و خواب ؟؟؟

چرا هیچوقت روی خوش از او ندیدم ؟؟

چرا یک بار با مادرم خوب و آرام حرف نزد ؟؟

چرا همیشه مرا میزد ؟؟

چرا همیشه خواهرم را میزد ؟؟

چرا صدای اذان همیشه برایم غریب بود ؟؟

چرا همه چیز خراب بود ؟

چرا مرا امیدوار کردند به روزی خوب ؟؟

روزی که هیچوقت نیامد ... من میدانستم نمی آید ..

چون من که آمدم ، بدی ها را آوردم ..

چرا هیچوقت نشد یک بار از ته دل بخندم ؟؟

چرا معنی زندگی را بد فهمیدم ؟؟ چرا پر از کمبود شدم و هستم ؟؟

چرا حسرت همه چیز را داشتم ؟

چرا بزرگترین آرزوی من کوچک ترین آرزوی یک بچه معمولی بود ؟

چرا صدا زدم همان خدایی را که گفتند هست

و صدایی نیامد ؟؟

نشانه ای هم نیامد

چرا هر وقت روزهای خوبی آمد

سریع تمام شد و هیچ چیزی نماند جز دلتنگی و حسرت ؟؟ جز دل شکسته من ؟ جز زخم های روی مغزم ؟

چرا هیچوقت نشد آنی که من میخواستم ؟؟

چرا هر کسی هر حرفی دلش خواست به من زد ؟؟

و کسی نبود پشتم درآید ؟

کسی نبود حمایتم کند؟

چرا همیشه جای خالی پدر حس شد

و با اینکه این حرف های نگفته اصلا ربطی به پدرم ندارد

چرا همین الان هم حس میکنم جای خالی اش حس شد ؟؟

چرا هر چیزی را که از خدا خواستم ، آن را از من دور تر کرد ؟؟؟

چرا همیشه من بودم که بغض کردم ؟

من بودم که حسرت کشیدم ؟

من بودم که دلم گرفته بود

من بودم که چشم هایم گریه داشت

من بودم که زندگی نداشت

من بودم که تنها بود .. تنهای تنها

حتی همان خدایی که هم که میگفتند هست .. نبود ...

حرف های نگفته زیادی دارم

آرزوهایی که نکردم

چیزهایی که داشتم و خدا از من گرفت

فکر و خیال هایی که هر شب مرا آزار میدهند

و مردمی که بیخیال از جنگ بین من و دنیا .. میخندند ... میخندند و برایشان مهم نیست

مهم نیست پشت جواب خنده هایشان که لبخند تلخ ظاهری بیش نیست ، میمیرم

مهم نیست...

مهم نبودم

من

اصلا نباید بودم

نباید بودم

نباید باشم

نباید خواهم بود ؟!

:)


-آقای ربات