من خوبم..باور کن:)

فقط سرجلسه امتحان یه لحظه مکث کردم

تا اسمم یادم بیاد...اسمم چی بود؟!! یادمه تو خوب بلد بودی صداش کنی..

من خوبم...باور کن...

وقت برگشتن همون راهی که ما دوتایی با هم رفتیمو

یک نفره برمیگشتم

دقیقا همون راهو

همون کوچه ها رو

تو نبودی، من حتی همون شعری که برات خوندمو زمزمه کردم

سردرد داشتم یکم ولی

من خوبم...باور کن...

از فروشگاه رد شدم

اون خانومه دید، تنها بودنمم دید

انگار سرشو انداخت پایین تا بیشتر ناراحت نشم

ولی من ناراحت نبودم

من خوبم...باور کن...

هوا تاریک شده بود

فکر کردم راهو گم کردم آخه

اون شب من حواسم به تو بود همش..نمیدونستم از کجا میریم

فقط مهم این بود که تو بودی

با تو بودم

فقط این مهم بود

اما الان راهو گم کرده بودم

من آره

مغزم نه

انگار خود به خود میرفتم

درست هم میرفتم...همون بود

همون کوچه بودم که سفره دلم پیش تو وا شد و حرفایی که

به هیچکس نزده بودم رو زدم..

خودمونیما...با هم که میرفتیم طولانی تر بود ... بیشتر بود ...

شاید حتی خدا هم نخواست راهم طول بکشه

تا بیشتر دق کنم

ولی من خوبم.... باور کن...!

طول نکشید که خودمو جلو ایستگاه اتوبوس پیدا کردم

دقیقا همونجا نشستم

همونجایی که سه روز قبل نشسته بودم

یهو سرمو برگردوندم سمتت و...

تو نبودی..نه...یه خیال از تو بود و رد شد

اون اشک هات

حرفات

نگاهات

همه یهویی رد شد

بهت گفتم گریه نکن دیووونه....

گفتم تا ده بشمریم تا خوب بشیم ولی...

من خوبم باور کن...!

همون اتوبوس اومد...همون بود ... همون راننده...

همون جای قبلی نشستم

اما اونجایی که تو نشسته بودی

یکی دیگه نشسته بود

دیگه ادامو در نمیاورد بخنده

دیگه لبخند نمیزد

اخه اون...اخه اون تو نبودی

همه که مثل تو نیستند دلبرخانوم....

میخام بگم، امروز

دنیا دیگه دنیا نبود...

ولی من خوبم...باور کن...!

تا حالا شده کارت اعتباری رو به جای کلید بخوای بکنی تو قفل؟!...

من خوبم.....باور کن...

 

آقای ربات.

...

باران میبارید؟؟

چه فرقی داشت..؟! در دل من که میبارید...

هوا گرفته بود؟؟

چه فرقی داشت..؟ دل من که گرفته بود...

خسته بودم

از بس برق ها می آمد

و میرفت

از اینکه وسط راه بودم

به شیرینی پایان نگاه میکردم

به تلخی شروع

خسته بودم

دو دل

تنها

در جنون همیشگی ام

سوالی پرسیدم

جوابش را نگفتی

اما فهمیدم..

 

خون من چه آبی بود :)

 

آقای ربات...

انقلاب واژه ها

لبخند ماشه ها

اضطراب کاسه ها

فریاد بی صدا

عریان و بی ردا

 

یک سری برنامه ها روی کامپیوتر هست، که حتی بعد از حذف نیز ردپایی از آنها باقی میماند

یک سری چیزها در زندگی هست که هر چقدر هم بگذرد باز هم تو نمیتوانی آنها را فراموش کنی..

هر چقدر هم میخواهی آدم جدیدی شو، سرگرم کاری شو ..

فراموش نشدنی ها، فراموش نمیشوند

درست مثل ردپای برنامه های قدیمی روی سیستم

مثل یک صفر و یک

امان از منی که فکر میکردم میشود با برنامه نویسی دوباره، همه چیز را از دوباره شروع کرد..

از صفر

صفرِصفر

اما گاهی وقت ها

بوی تو به مشامم میرسد

شده یادم برود که بینی دارم! اما بوی تو یادم هست..!

شده یادم برود قلب دارم اما وقتی دردی در سمت چپ سینه ام حس میکنم

اشک های روی گونه ات یادم می آید

یک چیزهایی هست

یک روزهایی

یک لحظه هایی

که هیچوقت نمیمیرند و تا لحظه مردن تو هستند

شاید بعد از آن هم بودند..

فقط میدانم که قبل تو فراموش نمیشوند...

 

آقای ربات.

آخرین باری که در جنون بودم کی بود؟

دیشب؟

پریشیب؟

یا سه سال پیش؟؟

که دیدم هوا گرم بود

راس ساعت 12

ناقوس مرگ به صدا در آمد

و تا به خودم آمدم دیدم در میدان شهر جلوی طناب دار ایستاده ام

کی بود

کی بود که بی حرکت بودم

اما زنده

حس میکردم زمان ایستاده

حسش میکردم

کی بود

که به خودم آمدم دیدم دستم بی حرکت شده بود

و ناقوس مرگ فقط سیم گیتار بود که دستم رویش کشیده شده بود

آنقدر بین مرگ و بیداری بودم

که حتی تو را دیدم

باور کن...

فقط قول بده

قول بده

دفعه دیگر که بی خبر می آمدی

شالت را بی هوا باز نکن...

باز نکن چون زندگی من دیگر هوای شعر نوشتن ندارد

فقط میمیرد زیر قهوه ای پررنگ پر پیچ و تابش

کی بود که مردم؟؟؟

کی بود...؟؟

 

آقای ربات...

به دنیا آمدیم..

دنیایی که همه آن را جای خوبی میدانستند...در واقع آن زمان تنها جای ممکن برای زندگی بود..!

نمیدانم..شاید هم بود..

اما این دنیا برای من و مطمئنم خیلی های دیگر، شبیه زندان بود و هست و خواهد بود

آن کسی برنده است، که زودتر یاد بگیرد یک سری قانون ها را در این زندان اجرا کند

مثلا عاشق نشود..!

کار سختی است..! باور کن من فقط رفتم امتحان کنم ببینم میتوان عاشق نشد یا نه

اما وسط دریا بودن، فقط تصورش از کنار ساحل بی خطر خواهد بود..

 

گاهی اوقات عینکم را روی میز در اتاقم رها میکنم تا مردم را نبینم

کاش میشد مغزم را نیز در آب نمکی در یخچالم جا بگذارم و برای مدتی هم که شده به چیزی فکر نکنم

گاهی اوقات نوشته هایی برایت جا میگذارم، میدانم که نمیخوانی

میدانم که نیستی اما گاهی اوقات باز تو را صدا میزنم و فارغ از جواب ندادنت.. ادامه میدهم و تمام اتفاق های روز را برایت تعریف میکنم

از اینکه چقدر قیمت ها بالا رفته میگوییم، از اینکه چقدر هوا گرم بود..

اینکه امروز در مترو پیرمرد و پیرزنی را دیدم که دستشان هنوز حلقه در دست هم بود

اینکه چقدر به فکر رفتم که شاید پنجاه سال بعد، من و خیال تو همین تصویر را در چشمان فردی دیگر قاب بگیریم..!

میگویم..میگویم و صدایت را از دلت میشنوم که میگوید خدا کند دخترمان به تو نرود و اینقدر پرحرف نباشد...!

..

..

..

میدانی..اشتباه بزرگی بود

اما حال که شده

بگذار بگویم

من با خیال تو ازدواج کردم

همه چیز خوب است

تا وقتی که شب نشود...

شب را برایت نمیگویم، تا تلخت نکنم...

 

این بود قصه چیدن یک سیب

و این همه تقاص..!

 

آقای ربات...

حال که تمام شده است

حال که بیرون آمدم از این تکرار تکراری

دلتنگ ابتدایش هستم

آن روزهای سخت

آمدن تو

شروع کار

نفرین هایی به زندگی

اما دلخوش به بودن تو

حتی روزهای رفتنت

حتی روزهای سخت تر

دلتنگم

کاش میشد همیشه در آن حلقه تکرار میماندم...

ای کاش ...

قدم میزنم

باید برگردم اما راه برگشت را نمیدانم

باید برگردم اینجا جای من نیست

هوایش، هوای من نیست

رنگ آسمانش، رنگ دل من نیست

قدم میزنم در کوچه پس کوچه های عشق

در خیابان های یک طرفه که هزار بار رفته ام ولی ته همه آنها بن بست است

باید برگردم

اگر نه، فکر و خیال ها مرا به جنونی میرسانند که یک شب راس ساعت 7 خودم را در میدان شهر به دار میکشم

خیال دست هایم لای گیسوانت

خیال لرزان شالت قرمزت، مثل قلب قرم..... نه نه .. قلب من سیاه شده ...

دیگر خیال قلب قرمز را نمیتوانم بکنم

آشفته و بی خبر از همه کس

ملقبم به کسی که هر که او را دید فلسفه بافت

از پیچیدگی عشق گفت و در همان زمان کسی را بی دلیل دوست داشت

قدم میزنم

باید برگردم

از کدام راه را نمیدانم

اما مطمئنم دوباره گذرم به این شهر نخواهد افتاد.

 

آقای ربات.

نوبت به ما که رسید

سهم ها ، ترس معنی شدند

سهم ما شد ترس از آینده

ترس از روزگار

ترس از رفیق

ترس از همه چیز

نوبت به ما که رسید

معلم تا خودکارش را درآورد نمره بدهد

زنگ خورد و گفت برای جلسه بعد

زنگ خورد و همه تغذیه به دست

من حسرت به دست

من نگاه

من فکر و خیال

نوبت به ما که رسید

چیزی نداشت

جز معذرت خواهی ساده

جز یک باد ملایم

جز یک ردپا

از تمام چیزهایی که قبل من بود و

حالا نیست و

بعد من باز هم هست....


آقای ربات.


اتاق کاملا سفید

با رنگ رگ هایم ست

روزها به این فکر میکنم که چرا اتاق پرده ندارد

و یادم میرود

و شب به این را میفهمم که چون اتاق من پنجره ندارد

و یادم میرود

و صبح دوباره....

در میان تمام سفیدی ها

یک لیوان پر از فراموشی های تاریکی خود نمایی میکند

اسمش این نیست ولی من اسمش را گذاشته ام : فراموش های تاریک!

این صد و یکمین لیوانی است که باید سر بکشم

چون دکتر ها میگویند این تو را از ذهن من دور میکند

من که باور ندارم

اما سر میکشم

تمامش را

یک جا و یک نفس

باز سرد میشود تمام تنم و گرم میشود تمام اتاق

عصر است

میدانم باران می آید

پنجره ندارم

ولی میدانم

صدایش را میشنوم

چقدر دلم برای باران تنگ شده

برای حس چیدن انگورهای مادر بزرگ

به دست های تو

پلک ها سنگین میشوند و به اجبار چشم ها را از دیدن محروم میکنند

کاش چیزی هم بود برای اینکه مغز را از فکر کردن محروم کند..!

مثلا کمی دلگرمی

دلگرمی برای انتظار

انتظار را میتوان دلیل زندگی دانست

وقتی بدانم می آیی

سراسر اتاق را پرده نصب میکنم

و به خودم

و به تو

امید میدهم که هوا بارانیست

اما وقتی صد و دومین لیوان را سر بکشم

باز تو نیستی

میدانم

فراموشی های تاریکی

فقط مرا به خواب نبودن ها تو میبرند

به خواب نخوابیدن های تو

...

..

.


اقای ربات.