امشب کلاس ویولن، دو تا خانوم اومدن به معلمم گفتن شماره باباتون میشه بدین؟ حالا باباتون یا مامانتون..! خب مشخصه دیگه.. براش خواستگار اومده. بدیش اینه نفهمیدم اون نظرش چیه! معلم ویولنم رو میگم... اصلا به من چه حالا؟ چرا اینقدر ناراحتم؟ انقد یهویی بهم ریختم که هی وسط کلاس میپرسید خوبی؟ خوبی؟ و من خوب نبودم اما میگفتم خوبم. بعدش که زیاد اصرار کرد مجبور شدم یه چیزی از خودم در بیارم. مثلا گفتم حس مبهمی به آینده دارم..! خوشبختانه اونقدر بدبختی دارم که تو این مواقع کم نیاد!

اینم بگم به مامانش زنگ زد ولی رفت بیرون صحبت کنه، اما خب فکر کنم می‌گفت خودت جوابشون رو بده!

نمی‌دونم چرا! اما فکر کنم دوست دارم جواب منفی بده بهشون!

حالم بده! اینکه همش بترسی از تغییر، اینکه هیچی ثبات نداره، اینکه همش خودتو در حال سقوط ببینی و هی دست و پا بزنی که به یه جایی بند کنی دستتو، خودتو، فکرتو ...

یه وقتایی وامیستم به خودم نگاه میکنم. میگم دارم چیکار میکنم؟ دارم به کجا میرم؟ راستشو بخوای خیلی اون تایم ها حجم زیادی از استرس رو تجربه میکنم که دارن به سمتم میان. اونجا در مورد خودم واقعیت هایی رو میبینم که هیچوقت بهشون فکر نکرده بودم. مثلا من فقط و فقط برای اینکه تنها نباشم، اینکه هفته ای یک بار به یکی حرفامو بگم میرم تراپی. نمیرم که خوب شم... از ترس تنهاییه. از خیلی چیزای دیگه میترسم. از آدما بیشتر از همه. البته نه! آدما بیشتر حوصله سر بر و تکراری ان تا ترسناک. ترسناک میدونی چیه؟ اون هیولای درونمه که وسط تمام دلتنگی ها، وسط تمام لحظه هایی که بیشتر از تمام مواقع به بودن و موندن و برگشتنت نیاز دارم، میاد و میگه داری چیکار میکنی؟ به چی تلاش میکنی؟ مسخره نیست این اصرار کردن؟ اینکه داری اصرار میکنی یکی دوسِت داشته باشه؟ بعد میدونی چیه؟ تمام لحظاتی که میگفتی دوسم داری یادم میاد، تمام مواقعی که دستمو محکم گرفته بودی. اونجایی که پریدی بغلم. تمام مواقعی که آینده رو تصور میکردی باهام و نقشه میچیدیم. این تناقض اونقدر رو تمام سلول های مغز من راه میره راه میره راه میره که هیولاهای دیگه رو هم بیدار میکنه. مثلا اون هیولا که میگه اگر بابام زنده بود من شرایط بهتری داشتم! مثلا اون هیولا که میگه اگه عمه ام زنده بود یکی بود که بهش حرفامو بزنم و تنها نباشم. مثلا اون هیولا که هر وقت خنده هم سن و سالام رو توی خیابون میبینم حسودی میکنم. بعد تو واقعا از منی که میون این همه هیولا گم میشه انتظار خوب شدن داری؟

عکس پروفایلت رو عوض کردی. یکی از حس های قشنگ اینه که میتونم ادعا کنم اولین نفر که توی دنیا متوجه میشه منم! اما وارونه بود، اما سیاه و سفید بود. ناراحتی؟ نگو که کارمای خنگ داره تلافی میکنه؟ آره؟ این کارمای خنگ نمیفهمه به جای اینکه حال تو رو بد کنه، میتونه حال منو به جاش خوب کنه؟! اینطوری بهتر نیست؟ یعنی .. اخه با بد بودن حال تو به من چی اضافه میشه؟ دلم خنک میشه؟ نه .. من دلم تنگه فقط... نمیدونم چی شده اثر خواب آلودگی قرصای افسردگی باز برگشته! زیاد میخوابم این روزا و میترسم بقیه بو ببرن که من قرص میخورم!

نشستم پای کد هام... البته دروغ چرا..! دراز کشیدم! میدونی چرا من بک اند کار میکنم؟ چون اگر خروجی کدهای فرانت رو در نگاه اول از دور ببینی، به نظر پروژه بدون مشکله! اگر هیچجا کلیک نکنی، سفارشی ثبت نکنی، کاربری ثبت نام نکنی! همه فکر میکنن که پروژه کامله. یه جورایی میشه گفت که بک اند انگار بود و نبودش مهم نیست! منم گاهی وقتا همین حس رو دارم. اگر من و کدهام نباشیم...

من هیچوقت فکر نمیکردم وقتی دوباره بخوام وبلاگ نویسی رو شروع کنم، افسردگی همچنان باشه. ناامیدی همچنان باشه. حس رها شدگی، حس تنهایی، حس طرد شدن همچنان باشه. اما انگار این احساسات هیچوقتِ هیچوقت نمیخوان پایان داشته باشن. این هفته درس خوندن برای کنکور ارشد رو شروع کردم. ولی هیچ حس شوقی نسبت بهش ندارم. درواقع همش اون سناریوهای بد که در مورد تو میسازم هست و شدیدتر شده. اینکه حس میکنم دیگه قرار نیست با هر چقدر جنگیدن به تو برسم، عذابم میده. من از این جنگ نمیخوام دست بکشم. خسته نیستم ولی اگر یکم حس قوت قلب داشتم چیز بدی نبود!

گفت برای من که اشکالی نداره! هر وقت بخوای میتونی بیایی پول میدی منم کارمو انجام میدم حرف میزنیم. اما بهتره بری پیش یه دکتر دیگه ای که یه روش دیگه ای رو باهات کار کنه. میگفت و میگفت و میگفت و من داشتم به گلدون وسط میز نگاه میکردم. یه گلدون کوچیک با کلی گل کوچیک سفید توش. دور گلدون هم دون دون صورتی بود. وسط میز نبود اما گلدون قشنگی بود. به این فکر میکردم که این اتاق چقدر سفیده! اصلا چرا باید نزدیک سقف پریز بذارن؟ چرا یه پنجره بازه ولی اون یکی نه؟ یهو تو رو دیدم که کنار مبل خانوم دکتر نشستی، دستت رو زدی زیر چونه ات. هر آن منتظر بودم که بگی پخ! و مثلا منو بترسونی. اما نکردی. به جاش گفتی چیه؟ گفتم ببین منو به چه روزی انداختی؟

من فکر میکنم خیلی چیزا تقریبا همیشه باید رو مخ باشن! رو مخ بودن یه سری چیزا همیشه باعث حرکت و پیشرفت آدما میشه. مثلا من قبلنا توی یوتوب ویدیو میذاشتم میگفتم سوالاتتون رو از من نپرسین! من مشق حل کن شما نیستم! الان ولی هر کی سوال میفرسته شده اون بیخیال میشه ولی من بیخیال نمیشم تا حلش کنم! مثلا همین دوره جنگو که توی یوتوب میذارم، هر روز کلی کد میفرستن و من همشون میرن رو مخم! اونقدر فکر میکنم سرشون، اونقدر حرص میخورم و کدها رو عوض میکنم تا بالاخره متوجه میشم که مشکل کجاس. و میدونی چیه؟ هر بار زمان حل کردن این سوالا و مشکلات داره کوتاه تر میشه! رو مخ بودن دانشجوهایی که خطا دارن، داره بهم یاد میده که جنگو رو هر روز مرور کنم و حرکت کنم. به نظرم بیخیال خیلی چیزا نباید شد! عشقی که ارزش داره، کاری که قراره یه روزی تو رو پولدار کنه، زبانی که هر روز باید ده کلمه خوند و حفظ شد، اونی که بیخیال میشه، رها کردن و بیخیالی رو برای موارد بعدی هم به کار میگیره.

توی این روزایی که حالم درهم برهم بود و هزار تا کار داشتم ولی هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم، یه پروژه بهم پیشنهاد شد که UI صفحه اول یه اپلیکیشن رو طراحی کنم. خب من گرافیک هم بلدم ولی تا حالا باهاش درآمد جدی نداشتم و کار آنچنانی نکردم...

اگر چیزی که جدایمان نکرده مرگ نیست؛ پس خیلی حیف شده‌ایم ... :)

این چند روزی که نبودم، به خاطر مرگ عموم بود.. بله.. عموم بعد از اینکه 30 روز توی کما بود، 19 ام شب زنگ زدن گفتن که فوت شده. تصادف کرده بود و به شکل فجیعی مجروح بود. از خون ریزی داخلی، عفونت و ... بگیر تا شکستگی و.. مامان بزرگم رو که بغل کردم، همه خانوما نگاه میکردن ببینن چطوری گریه میکنم. اما من گریه ام نمیومد.. وقتی گریه ام نیومد همه فکر کردن چقدر قوی ام! اما من همه اشکامو ریختم برا تو، الان اشکام نمیاد. چیکار کنم؟ لابد اینم تقصیر منه؟ امروزم که تشیع جنازه بود، هر چقدر خواستم گریه کنم نشد، مثل بت زهرمار یه گوشه نشسته بودم، فقط و فقط تونستم ادای آدمایی که توی شوک ان رو دربیارم. ببین منه ربات، برای عموم گریه نکردم، ولی شبی که داشتم از شهرت برمیگشتم، کنارت، برای تو، به خاطر تو، گریه کردم.. مدیونی اگر اینو نوشته باشی پای ضعیف بودنم...

امروز فهمیدم با آدما تا وقتی که زنده ان باید مهربون باشی. هیچی ازت کم نمیشه. مهربون باش. مهربون باش تا وقتی که دیگه نبود پشیمون نشی. امروز پشیمونی خیلیا رو دیدم آخه ... میگم .. یعنی منم بمیرم تو پشیمون میشی؟ البته اول باید خبردار بشی! وقتی نه زنگ میزنی نه پیام میدی چطور خبردار شی؟

حالا که شب شده، حالا که برگشتم خونه، دلم میخواد زار بزنم. دلم میخواد سرمو بکنم توی بالشتم و داد بزنم. بازم برای تو. حالم گرفته اس... میخوام برم قرصمو بخورم، قرائت یاسین رو پلی کنم و چشمامو ببندم و پاهامو بکنم توی شکمم. دلم میخواد بمیرم... برای تو...