میدونم خیلی دیگه خسته کننده شده که از افسردگیام بنویسم! ولی وسط افسردگی های امروز داشتم به این فکر میکردم من اصلا چرا اینطوری ام؟ چرا یهویی میریزم؟ و به این نتیجه رسیدم که اون وقتایی که به یه جایی وصل بودم، خیلی حالم بهتر بود. مثلا درس میخوندم به دبیرستان یا دانشگاه یا حتی کنکور وصل بودم! یه وقتی تو بودی و حس نمیکردم که از کل دنیا جدام. میدونی؟ یه نقطه اتصالی بین دنیای سیاه من و دنیای آدما وجود داشت. اما الان دیگه چنین چیزی نیست. در معلق ترین حالت زندگیمم. مثل فیلم جاذبه (Gravity 2013) اونجا که از فضاپیما جدا میشه و کلا توی فضا معلق میمونه و کاری نمیتونه بکنه... آواره رو فقط به بی خونه ها نمیگن که... من الان آواره ام. به هیچ جایی تعلق ندارم. کار میکنم، با یه هدف نامشخص، درس میخونم با یه هدف نامشخص، زندگی میکنم برای چی؟ برای کی؟
اون سریال فرندزه که هر بار میبینم، بازم تازگی داره. اینکه از 7 روز هفته، 6 روزش افسرده باشم که دیگه چیز جدیدی نیست. حداقل اینو دیگه من خودم باید خوب بدونم. برای همین امروز نه حس کار کردن بود، نه حس سازماندهی کردن کارها و کلا هیچی... دو تا ویدیو ادیت کردم فقط.. خدا رو شکر جلسه کوئرا هم کنسل شد چون امروز اصلا پتانسیل کار کردن رو نداشتم. نمیدونم.. دلتنگم، آشفته ام، بغض دارم، گیجم، کلی کار دارم، تنهام، یاد بابام میوفتم، یه نفرتی توم عین آتشفشان های در حال فعال شدن هی قل قل میکنه میخواد منفجر بشه. همچنان هم همینطوری ام اما باید و باید بشینم حداقل یه ویدیو از دوره پایتونم رو ضبط کنم. به خودم قول دادم، چالش این هفته ام این باشه که هر روز دو تا کار رو انجام بدم، تولید محتوا و رسیدگی به دوره... اما هنوز ژورنال رو هم ننوشتم... الان که دارم این متن رو مینویسم دست و پامم شل شده.. چند فروپاشی روانی دیگه؟ هوم؟ تو بهم بگو. چند فروپاشی روانی دیگه مونده تا سبز شدن و سبز موندن؟