۱۵۸ مطلب با موضوع «پروژه ها» ثبت شده است.

امشب هم گذشت

یک شب دیگر اضافه شد و هر شب

به خودم نوید میدم که تو قوی تر از دیروزی

چون یک روز دیگر بی او سر کردی

امشب هم گذشت

دلم گرفت برای تمام کسانی که

زیادی برایشان مهربان بودم

زیادی یک رو بودم

زیادی ساده بودم

دلم گرفت برای خودم

خودمی که بودم

خودمی که یک شهر را درمان میکرد

با حرف هایش

با آرامشش

خودمی که برای همه خوبی ها را میخواست

دلم گرفت برای خودم

برای خودمی که شدم

برای یک تکه سنگ

که اگر تمام آدم های دنیا

ها..! بکنند هم ذوب نمیشود

دیگر تمام شد

تمام مهربانی ها

تمام صداقت ها

تمام سادگی ها

تمامِ تمام ها، تمام شد...

 

آقای ربات.

به نظر من این خود ما هستیم که زندگی را سخت میگیریم

زندگی سخت نیست

خود ما آدم ها هستیم که قناری ها را در قفس می اندازیم بعد از زندانی بودنشان شعر میسراییم

خود ما آدم ها هستیم که خیلی زود میخواهیم به عشق برسیم اما چیزی که نصیبمان میشود تنفر از کسی هست که یک روزی میگفتیم

اگر بگوید "آری" دیگر هیچ چیزی از خدا نمیخواهم

این خود ما آدم ها هستیم که زندگی را سخت کردیم

باران همیشه یک جور میبارد

اما تو یک روز کفش هایت کثیف میشود

یک روز روحت تازه میشود

آری تقصیر خود ما آدم هاست

وگرنه زندگی هنوز بوی سیب میدهد

سیب های باغ مادر بزرگ

عطر چای در استکان های کمر باریک!

دو صد لبخند و هزار قهقهه رو به آسمان

دلم تنگ است برای روزهایی که قبله مان آسمان بود و

عبادت معنی لمس دانه های تسبیح به دستان مادر بزرگ بود

لذت خواب سنگینی که بیدار شدیم و دیدیم مادربزرگ چه سبک رفت...

دیدیم که گل های قرمز چادر سفیدش پژمرده شد و آسمان چرا قبله نبود؟؟؟؟

کسی فهمید؟

شاید کسی سختش کرده بود

آخر آسمان یک دست آبی من چه تقصیری داشت که

ببارد و ببارم و چاره ای برای دل بی قرارم نداشته باشد ؟

آری...

ما خودمان زندگی را سخت کردیم.

 

آقای ربات.

 

من خوبم..باور کن:)

فقط سرجلسه امتحان یه لحظه مکث کردم

تا اسمم یادم بیاد...اسمم چی بود؟!! یادمه تو خوب بلد بودی صداش کنی..

من خوبم...باور کن...

وقت برگشتن همون راهی که ما دوتایی با هم رفتیمو

یک نفره برمیگشتم

دقیقا همون راهو

همون کوچه ها رو

تو نبودی، من حتی همون شعری که برات خوندمو زمزمه کردم

سردرد داشتم یکم ولی

من خوبم...باور کن...

از فروشگاه رد شدم

اون خانومه دید، تنها بودنمم دید

انگار سرشو انداخت پایین تا بیشتر ناراحت نشم

ولی من ناراحت نبودم

من خوبم...باور کن...

هوا تاریک شده بود

فکر کردم راهو گم کردم آخه

اون شب من حواسم به تو بود همش..نمیدونستم از کجا میریم

فقط مهم این بود که تو بودی

با تو بودم

فقط این مهم بود

اما الان راهو گم کرده بودم

من آره

مغزم نه

انگار خود به خود میرفتم

درست هم میرفتم...همون بود

همون کوچه بودم که سفره دلم پیش تو وا شد و حرفایی که

به هیچکس نزده بودم رو زدم..

خودمونیما...با هم که میرفتیم طولانی تر بود ... بیشتر بود ...

شاید حتی خدا هم نخواست راهم طول بکشه

تا بیشتر دق کنم

ولی من خوبم.... باور کن...!

طول نکشید که خودمو جلو ایستگاه اتوبوس پیدا کردم

دقیقا همونجا نشستم

همونجایی که سه روز قبل نشسته بودم

یهو سرمو برگردوندم سمتت و...

تو نبودی..نه...یه خیال از تو بود و رد شد

اون اشک هات

حرفات

نگاهات

همه یهویی رد شد

بهت گفتم گریه نکن دیووونه....

گفتم تا ده بشمریم تا خوب بشیم ولی...

من خوبم باور کن...!

همون اتوبوس اومد...همون بود ... همون راننده...

همون جای قبلی نشستم

اما اونجایی که تو نشسته بودی

یکی دیگه نشسته بود

دیگه ادامو در نمیاورد بخنده

دیگه لبخند نمیزد

اخه اون...اخه اون تو نبودی

همه که مثل تو نیستند دلبرخانوم....

میخام بگم، امروز

دنیا دیگه دنیا نبود...

ولی من خوبم...باور کن...!

تا حالا شده کارت اعتباری رو به جای کلید بخوای بکنی تو قفل؟!...

من خوبم.....باور کن...

 

آقای ربات.

...

باران میبارید؟؟

چه فرقی داشت..؟! در دل من که میبارید...

هوا گرفته بود؟؟

چه فرقی داشت..؟ دل من که گرفته بود...

خسته بودم

از بس برق ها می آمد

و میرفت

از اینکه وسط راه بودم

به شیرینی پایان نگاه میکردم

به تلخی شروع

خسته بودم

دو دل

تنها

در جنون همیشگی ام

سوالی پرسیدم

جوابش را نگفتی

اما فهمیدم..

 

خون من چه آبی بود :)

 

آقای ربات...

به دنیا آمدیم..

دنیایی که همه آن را جای خوبی میدانستند...در واقع آن زمان تنها جای ممکن برای زندگی بود..!

نمیدانم..شاید هم بود..

اما این دنیا برای من و مطمئنم خیلی های دیگر، شبیه زندان بود و هست و خواهد بود

آن کسی برنده است، که زودتر یاد بگیرد یک سری قانون ها را در این زندان اجرا کند

مثلا عاشق نشود..!

کار سختی است..! باور کن من فقط رفتم امتحان کنم ببینم میتوان عاشق نشد یا نه

اما وسط دریا بودن، فقط تصورش از کنار ساحل بی خطر خواهد بود..

 

گاهی اوقات عینکم را روی میز در اتاقم رها میکنم تا مردم را نبینم

کاش میشد مغزم را نیز در آب نمکی در یخچالم جا بگذارم و برای مدتی هم که شده به چیزی فکر نکنم

گاهی اوقات نوشته هایی برایت جا میگذارم، میدانم که نمیخوانی

میدانم که نیستی اما گاهی اوقات باز تو را صدا میزنم و فارغ از جواب ندادنت.. ادامه میدهم و تمام اتفاق های روز را برایت تعریف میکنم

از اینکه چقدر قیمت ها بالا رفته میگوییم، از اینکه چقدر هوا گرم بود..

اینکه امروز در مترو پیرمرد و پیرزنی را دیدم که دستشان هنوز حلقه در دست هم بود

اینکه چقدر به فکر رفتم که شاید پنجاه سال بعد، من و خیال تو همین تصویر را در چشمان فردی دیگر قاب بگیریم..!

میگویم..میگویم و صدایت را از دلت میشنوم که میگوید خدا کند دخترمان به تو نرود و اینقدر پرحرف نباشد...!

..

..

..

میدانی..اشتباه بزرگی بود

اما حال که شده

بگذار بگویم

من با خیال تو ازدواج کردم

همه چیز خوب است

تا وقتی که شب نشود...

شب را برایت نمیگویم، تا تلخت نکنم...

 

این بود قصه چیدن یک سیب

و این همه تقاص..!

 

آقای ربات...

قدم میزنم

باید برگردم اما راه برگشت را نمیدانم

باید برگردم اینجا جای من نیست

هوایش، هوای من نیست

رنگ آسمانش، رنگ دل من نیست

قدم میزنم در کوچه پس کوچه های عشق

در خیابان های یک طرفه که هزار بار رفته ام ولی ته همه آنها بن بست است

باید برگردم

اگر نه، فکر و خیال ها مرا به جنونی میرسانند که یک شب راس ساعت 7 خودم را در میدان شهر به دار میکشم

خیال دست هایم لای گیسوانت

خیال لرزان شالت قرمزت، مثل قلب قرم..... نه نه .. قلب من سیاه شده ...

دیگر خیال قلب قرمز را نمیتوانم بکنم

آشفته و بی خبر از همه کس

ملقبم به کسی که هر که او را دید فلسفه بافت

از پیچیدگی عشق گفت و در همان زمان کسی را بی دلیل دوست داشت

قدم میزنم

باید برگردم

از کدام راه را نمیدانم

اما مطمئنم دوباره گذرم به این شهر نخواهد افتاد.

 

آقای ربات.

اتاق کاملا سفید

با رنگ رگ هایم ست

روزها به این فکر میکنم که چرا اتاق پرده ندارد

و یادم میرود

و شب به این را میفهمم که چون اتاق من پنجره ندارد

و یادم میرود

و صبح دوباره....

در میان تمام سفیدی ها

یک لیوان پر از فراموشی های تاریکی خود نمایی میکند

اسمش این نیست ولی من اسمش را گذاشته ام : فراموش های تاریک!

این صد و یکمین لیوانی است که باید سر بکشم

چون دکتر ها میگویند این تو را از ذهن من دور میکند

من که باور ندارم

اما سر میکشم

تمامش را

یک جا و یک نفس

باز سرد میشود تمام تنم و گرم میشود تمام اتاق

عصر است

میدانم باران می آید

پنجره ندارم

ولی میدانم

صدایش را میشنوم

چقدر دلم برای باران تنگ شده

برای حس چیدن انگورهای مادر بزرگ

به دست های تو

پلک ها سنگین میشوند و به اجبار چشم ها را از دیدن محروم میکنند

کاش چیزی هم بود برای اینکه مغز را از فکر کردن محروم کند..!

مثلا کمی دلگرمی

دلگرمی برای انتظار

انتظار را میتوان دلیل زندگی دانست

وقتی بدانم می آیی

سراسر اتاق را پرده نصب میکنم

و به خودم

و به تو

امید میدهم که هوا بارانیست

اما وقتی صد و دومین لیوان را سر بکشم

باز تو نیستی

میدانم

فراموشی های تاریکی

فقط مرا به خواب نبودن ها تو میبرند

به خواب نخوابیدن های تو

...

..

.


اقای ربات.

پرسه زدن در شهر گذشته

حوالی میدان خاطره ها

سرگردان دنبال یک آدرس خاص

طی کردن کوچه های غریب

خودم را بعد از ساعت ها زمزمه کردن شعرهای دبستان

جلوی همان در قدیمی پیدا میکنم ، لا به لای رنگ های رفته اش

روی کلید زنگی که پوسیده

سکوتی خاص

مثل گرد و غبار روی طاقچه های مادربزرگ

همه جا نشسته

اتاق های خالی

صدای خنده های شلوغ را میدهد

اشک های سرد و یخ زده ام روی آینه تکه تکه شده روی زمین مینشینند

صدایی می آید ، سرم را برمیگردانم

کبوتری میپرد

روی چوب های قدیمی پنجره منتظر است

انگار منتظر رفتن من

انگار ترس از ناامن شدن لانه اش

نگاهش میکنم

من نیز میترسم

از تمام این ناتمامی ها میترسم 

از صدای اذانی که شروع شد میترسم..

من نیز میروم

چند قطره اشک روی زمین

رد سه انگشت روی قاب عکس قدیمی

پنجره ای باز شده

یک عمر حسرت باز نیامدن دیروز ها

جا میگذارم و میروم

...


آقای ربات.


جنگ روشنایی و تاریکی
اذیت شدن چشم ها پشت پلک
صدای گردش خون
رسیدن به جنون
بی قرار و آشفته
جنگ سکوت و صدا
نت های ناکوک ساز
ناله های هیولاهای ذهن
جنگ گرمی و سردی
فرورفتن تمام درون در آتش
فرو رفتن تمام بیرون در یخ

خوب گوش بده
صدای لخ و لخ پاهایش را میشنوی ؟
صدای کشیده شدن تبرش را روی زمین ؟
صدای خورد شدن استخوان هایم را زیر دندان هایش؟

خوب گوش بده
صدای خنده های آن دو کودک را چه ؟ آنها را میشنوی ؟
صدای قرچ و قرچ مغزم لا به لای دستان پر از شوق توپ بازی را میشنوی ؟
صدای سرد موزاییک ها را ؟

هیچ دری را تا از پشت آن خبر نداری باز نکن
هیچ حرفی را تا مطمئن نیستی چه شکلی تلفظ میشود بیرون نده
هیچگاه نخواهی فهمید چه میگوییم
من
راوی جنگی تمام شده ام
که هیچکس به بازماندگان شیمیایی اش کمکی نکرده و نمیکند
دور شهر من
یک حصار با نوار باریک دور شوید کشیده شده
یک نوار قرمز با حاشیه های زرد
روی ورودی شهر نوشته : اه هردم رهش هب دیدمآ شوخ

آقای ربات.

آرام آرام ، باران ، تند تند میشد
داشت تمام خانه های که با کاغذ ساخته بودم نم میکشید
تمام جوهر دوستت دارم هایی که روی دیوار هایش نوشته بودم حالا یک مشت اشک بود
داشت آرام آرام، تند میشد
حس کردم دلی آن دور ها
زیر خروار ها خاک دفن شد
به دستان باران قاتل
به دستور دنیای نامرد
چشمان من نظاره گر تمام رفتن هایت هست و میماند
تا دلت میخواهد برو
چتر را هم با خودت ببر
زمین خیسی که نفس می‌کشید
یک فرق با صورت خیس من داشت
من نفس نمیکشیدم
هیچ
بی هیچ ترسی از مردن
به خدا قسم که مردن و فرار کردن
از این دنیا
میتواند زیرکانه ترین کار باشد
قبل از اینکه باران من را هم زیر خاک بکند
من که نه
یک مشت سیاهی
داشت آرام آرام،تند تند میشد
هوا از حالت غمگینانه نمناکش
به حالت رقص بی وقفه از گریه
تغییر کرده بود
و به من
مژده تلخی مزه کاغذ های نم کشیده و مچاله پر از دوستت دارم های عبث را میداد
حالا به جایی رسیده بودم که
درد عریانی شلاق های دانه دانه آب را
روی بدنم حس نمیکردم
نه نه
دلم قرص برگشتن نبود
نترس
هیچگاه روی خوش نخواهی دید
در این راه بیراهه
باران هوس آرام شدن نداشت
دلم میخواست با صدایی گرم و رسا
فریاد جا بگذارم در گوشش
بگویم چیز تازه ای نیست
رفتن
آرام باش
و صبوری کن
به زودی باد برای بدرقه ات
هو هو خواهد کرد
و
من
اینبار
آب چشمانم را پشت پایت جا میگذارم
تا دوباره برگردی
برگردی و آرام آرام،تند تند شوی
.....


ربات،آخرین های اسفند