1 سالگی : متولد شدم
2 سالگی : چیزی نمیفهمیدم
3 سالگی : تکرار های روزانه احمقانه ولی شیرین
4 سالگی : آتاری دستی . سگا . آرش دوست همیشگی . جواد اولین دوست زندگی . عاشق تفنگ و جنگ و خرابکاری
5 سالگی : عاشق لوازم الکتریکی .. شبی که توی کافی نت قایم شدم.. عاشق اینکه رو زین دوچرخه بشینم دخترخاله ام تنها همبازی من .. و .....
مرگ پدر
6 سالگی : بهت زده
7 سالگی : دغدغه مشق شب . بازی با دخترخاله . خانه خاله .. سوپ جو ...
8 سالگی : کامپیوتری که با کارتن درست کرده بودم . سردی زمستون ها
9 سالگی : نمره های بیست .... تو این سال فقط نمره بیست میگرفتم ....
10 سالگی : مسئله های مزخرف ریاضی . بازی فوتبال . کارت بازی . تیله بازی
11 سالگی : عشق های بدون عشق ! زندگی با اهنگ های محسن یگانه و حفظ کردن تکست رپ ها از جمله بهرام و اینا ...
12 سالگی : رفتن و عروس شدن دخترخاله ....
13 سالگی : 13..........
14 سالگی : بالاخره جایزه شاگرد اول شدنم شد سگا !! دستگاه بازی که همیشه آرزوش به دلم بود
15 سالگی : اولین کامپیوتری که مال خودم بود ......
16 سالگی : اهنگ های ابی ... عاشق دختر همسایه شدن .. برقکاری .. یادگرفتن طراحی سایت . مرگ پدر بزرگ .. بهترین سال عمرم
17 سالگی : شروع اشتباهات زندگیم .. مبدا بد شدنم
18 سالگی : بهاری که هیچوقت تمام نشد .. تابستانی که لذت بخش با همراه خستگی های بسیار گذشت . پاییزی که فقط بوی درس میداد .. و
زمستانی که پر از عطر بوی رز آبی بود
19 سالگی : فکر کردن به این 18 سال :( و مردم ....
آقای ربات - ....
به صفحه رو به رویم خیره میشوم
یک صفحه هشت در هشت یکی در میان سیاه و سفید
مهره ها را برمیدارم
از نو میچینم
وزیر دارد
وزیر ندارم
رخ دارد
رخ ندارم
پیاده دارد
پیاده ندارم
من هیچ چیزی به جز خودم ندارم و او همه چیز دارد
سعی میکنم حرکت بعدی را پیش بینی کنم
نمیشود
عصبانی میشوم .. همه مهره ها را بهم میریزم
نگاهی به شاه سیاه که هنوز سر پا است می اندازم
او منم یا من او ؟؟ نمیدانم .. فقط این را میدانم جفتمان از ته دل سیاه شدیم
به آسمان نگاه میکنم
سیاه سیاه شده .. مثل قلبم
چرا این شب ها تمام نمیشود ؟
چرا این دردسر ها تمام نمیشود ؟
من از این شب ها که فقط رفتن آدم ها را نشان میدهد متنفرم .....
من از این زندگی که هر روز بیشتر و بیشتر افسرده تر و سرد ترم میکند بیذارم
دیگر این شب ها ساعت را برای نماز و بیدار شدن کوک نمیکنم
دیگر کاری به غلط املایی های نوشته های وبلاگم ندارم
دیگر این روزها قید خیلی از چیز ها را زده ام .. مثل دوست داشتن .. مثل عشق .. مثل احساسات
دیگر منتظرت نمیمانم .. شاید گاهی در عرض پنج دقیقه کل روزهایی که بودی را مرور کنم فقط ....
دیگر زندگی را خوب نمیبینم
دوست دارم همه روزهای زندگی من ابری باشد
آسمان خاکستری
زمین تیره
هوا پر از سر و صدای رعد و برق
و شب هایی ترسناک ..
پر از توهم
پر از دلشوره
دوست دارم همه فصل های زندگی من پاییز باشد ...
متنفرم از این روزهایم
از این کار هایم
از تکرار اشتباهاتم
من این روز ها
به خاطر عوضی بازی های خیلی ها عوض شده ام ..
آقای ربات - متنفر