۱۲ مطلب با موضوع «شعرانه» ثبت شده است.

بارها شُسته ای...نخواهد رفت

ردّ خون من است روی تن ات

نعش یک ببر منقرض شده ام

وسط بیشه زار پیرهن ات

 

عشق، دور است...بی سرانجام است

قطره ای آب، قبل از اعدام است

گریه ات دام، خنده ات دام است

منطقی نیست دوست داشتن ات!

 

خاطرات تو را قطار کنم؟

ناسزا بشنوم، فرار کنم؟

تو بگو عشق من! چه کار کنم

با تو و عاشقان بد دهن ات!

 

با سرانگشت های خسته ی من

مهربان شو کتاب ممنوعه

سهم چشمان بی قرار من است

سطرهای نخوانده ی بدن ات!

 

صلح کردیم و زنده دفن شدیم

جنگ پیدایمان نخواهد کرد

گرچه از زیر خاک بیرون است

دست سربازهای بی کفن ات...

 

| حامد ابراهیم پور |

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
 ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

 

محمد علی بهمنی

تو که تنها امید انقلابی های تاریخی

تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!

تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند

ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری

تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی

بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟

 

خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟

خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟

خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد؟

تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد

خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت؟

دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد

 

نگاهم کن! منم! تنها درخت "باغ بی برگی"

که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم

منم سرباز پیر "پادشاه فصل ها پاییز"

که در جنگ زمستان، "گوش سرما بُرده" ای دارم!

صدایت می کنم با "پوستینی کهنه بر دوشم"

دل اندوهناکی، "سنگِ تیپاخورده"ای دارم!

 

نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را

دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی

زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان

کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟

کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را

که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!

 

برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟

کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟

بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟

چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟

چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟

به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟

 

کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت

که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست

کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود

بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست

ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم

اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟

 

| حامد ابراهیم پور |

تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم

گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد

سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم

همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!


هوایت درسرم پیچیده اما پای رفتن نیست

کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دخترجان

کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی ترسم

صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دخترجان


به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می آیند

ولی فردایمان بهتر نمی شد پشت ِتلقین ها

دعا خواندیم با چشمانِ خون آلودِمان اما

نمی خوانند روی بام هامان مرغِ آمین ها


غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست

اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی

خدارا شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست

بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!


تقلا می کنم...شاید کسی پیدا کند من را

اگرچه مرگ هم دنبالِ من دیگر نمی گردد

پس از تو با من این دیوارها، این کوچه ها قهرند

صدایت می کنم... اما صدایم بر نمی گردد


پریشان حالی اَم پشت نقابی کهنه پنهان است

تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!

میان چهره ها و رنگ ها بی همصدا ماندم

کجایی عشق؟ دیگر چهره ی آبیت پیدا نیست...


| حامد ابراهیم پور |

 

 

مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و

یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی

همسایه و جشن تولدهای پی در پی

تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!


پوسانده تنهایی دلت را،مثل آبی که

یکدفعه زیر بسته ی کبریت افتاده

هربار خود را گوشه ی آیینه می بینی

یک خطّ دیگر روی پیشانیت افتاده


دیگر تصور می کنی مشتی خیالاتند

این میز،آن یخچال،این بشقاب،آن شانه

حس می کنی دیگر برایت مثل تابوت است

این راهرو، آن بالکن، این آشپزخانه


هرشب صدایت در سکوت خانه می پیچد

مانند جیغِ مُرده ای که خواب بد دیده

نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده

جنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده


طوفان شدو درخاکِ بی خورشید خشکیدی

مثل درختی زرد در سودای تابستان

یا در اتاقِ خلوت تبعید،بی امّید

یا در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان


در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد

مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی

در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی

تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی


تو در نهایت سهمِ ماهیخوار خواهی شد

این را تمام ماهیانِ نهر می دانند

تو مثل یک آواز ِنامفهوم ،غمگینی

این را خیابان های پایین شهر می دانند...


| حامد ابراهیم پور |

 

 

تو که نمی‌خونی، بقیه براشون مهم نیست، برای خودمم تکراری شده. اما من تو این ۶ سال که تنها رفیق و یارم بودی، اونقدر بهت مطمئن شده بودم... نمیدونی که... یه وقتا وسط تاریک ترین جنگ های زندگیم دور و برم رو که نگاه میکردم فقط تو بودی... و چقدرم کافی بود... عین تاکسی هایی که فقط یه مسافر دیگه بخوان حرکت میکنن، عین اون تیکه آخر پازل، عین اون شنبه که قراره باشگاه رفتن شروع بشه، عین اون اول ماه ها که قراره پول پس انداز کردن شروع بشه... تو همشون بودی ‌.. انگیزه برای شروع، شوق برای ادامه، لذت برای رسیدن، می‌دونی من از دار دنیا فقط یه تو رو خواستم ‌... داروسازی و پول و کار و اینا بهانه بود، اینا رو برا تو میخواستم، برا خوشبختی تو... نفهمیدی آخه....

من با تو، نبودن بابام یادم رفته بود، طرح ملی اینترنت یادم رفته بود، گریه کردن یادم رفته بود، لعنت بهش ما برای ناراحتی هامون هم یه اسم خنده دار گذاشته بودیم!... نباید این کار رو میکردی... نباید منو قبل مردنم، میکشتی......

زنگ زدم به تراپیست جدیده، نوبت گرفتم. مرده شور پولو ببره، این پولا جا اینکه صرف خوشحالی من و تو بشه، ببین خرج چیا میشه! مرده شور تو رو ببرن اصلا با اون پیام های دیشبت. که نشد.. واقعا نشد جلوی خودمو بگیرم و بهت پیام ندم و ممنونم از این جواب هات... برو بابا مرده شور عشقو ببره... میدونم وقتی برم اولین سوالی که میپرسه اینه "آخرین باری که احساس شادی میکردی کِی بود؟" ای مرده شور این سوالا رو ببره، اون طرح‌واره درمانی کوفتی، اون تست تله های زندگی، من اصلا یادم نمیاد آخرین باری که ناراحت نبودم کیِ بوده که بخواد یادم بیاد آخرین بار که شاد بودم کِی بوده. من هیچوقت نمیبخشمت... میدونستی؟ بله بله من گوشم پره از حرفای "رها کن"، "گذر کن و رد شو" برو بابا مرده شور این حرفا رو ببره، تو توی ذهن من همیشه یه نابخشوده میمونی. یه کسی که اطلاع کامل داشت از میزان آوار شدنم، شدت آوار شدنم، و انجامش داد. اینا هیچ! بعدشم اظهار پشیمونی نکرد. همیشه حس میکردم یه قدرت برتری حواسش به من هست. ولی تا الان که دارم مرور میکنم، مرده شور اون قدرت برترو ببره.

نشستم و دارم فکر میکنم. به زندگی که دارم لحظه لحظه گند میزنم توش. به حال بدی که نه خوب میشه، نه تکراری میشه. هر دفعه که فروپاشی روانی تجربه میکنم. هر دفعه که میای جلو چشمم. انگار مثل شب اوله. همون شب که لگد زدم به گیتارم و شکست. که کل بدنم سست شده بود. یخ شده بود. افتادم زمین و داشتم فکر میکردم چی شد؟ از اون موقع به بعد هنوز دارم فکر میکنم و به هیچ جوابی نرسیدم. بهتره بگم به هیچ جواب قانع کننده ای نرسیدم. تو چرا رفتی؟ چرا اومدی که بری؟

غمگینم...مثل بیدار شدن از خواب ساعت ۱۷:۳۲ توی ۱۴ بهمن. مثل کتری آب جوش روی بخاری که برای خودش داره سوت میزنه. مثل حیاط خالی دبیرستان. مثل شطرنج یه نفره. مثل با کلید در رو باز کردن. مثل خرچ و خرچ صدا دادن برگا. مثل رفتن برق. مثل اینکه نشه گریه کرد. مثل رفتن تو. مثل چشمات. مثل پلی لیست آخرین تو. مثل اینکه دیگه پول داشتن آدمو به ذوق نیازه. مثل خریدن چیزایی که آرزوم بود بدون حس خوشحالی و شوق. مثل حس خلا کوفتی. مثل نبودن بابا. مثل مردن عمه. مثل مردن عمو. مثل مردن بابا بزرگ. مثل لرزش دستام. مثل سردی پاهام. مثل یک روز سه تا قرص. مثل افتادن از چشم تو. مثل.... مثل چی غمگینم...

یه وقتایی وامیستم به خودم نگاه میکنم. میگم دارم چیکار میکنم؟ دارم به کجا میرم؟ راستشو بخوای خیلی اون تایم ها حجم زیادی از استرس رو تجربه میکنم که دارن به سمتم میان. اونجا در مورد خودم واقعیت هایی رو میبینم که هیچوقت بهشون فکر نکرده بودم. مثلا من فقط و فقط برای اینکه تنها نباشم، اینکه هفته ای یک بار به یکی حرفامو بگم میرم تراپی. نمیرم که خوب شم... از ترس تنهاییه. از خیلی چیزای دیگه میترسم. از آدما بیشتر از همه. البته نه! آدما بیشتر حوصله سر بر و تکراری ان تا ترسناک. ترسناک میدونی چیه؟ اون هیولای درونمه که وسط تمام دلتنگی ها، وسط تمام لحظه هایی که بیشتر از تمام مواقع به بودن و موندن و برگشتنت نیاز دارم، میاد و میگه داری چیکار میکنی؟ به چی تلاش میکنی؟ مسخره نیست این اصرار کردن؟ اینکه داری اصرار میکنی یکی دوسِت داشته باشه؟ بعد میدونی چیه؟ تمام لحظاتی که میگفتی دوسم داری یادم میاد، تمام مواقعی که دستمو محکم گرفته بودی. اونجایی که پریدی بغلم. تمام مواقعی که آینده رو تصور میکردی باهام و نقشه میچیدیم. این تناقض اونقدر رو تمام سلول های مغز من راه میره راه میره راه میره که هیولاهای دیگه رو هم بیدار میکنه. مثلا اون هیولا که میگه اگر بابام زنده بود من شرایط بهتری داشتم! مثلا اون هیولا که میگه اگه عمه ام زنده بود یکی بود که بهش حرفامو بزنم و تنها نباشم. مثلا اون هیولا که هر وقت خنده هم سن و سالام رو توی خیابون میبینم حسودی میکنم. بعد تو واقعا از منی که میون این همه هیولا گم میشه انتظار خوب شدن داری؟