۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است.

دوم دبیرستان که بودم یه همسایه داشتیم که تومور داشت، برداشته بودن. بعد یه کوچولو از دید بقیه دیوونه به نظر میرسید. ما تازه رفته بودیم اونجا. من یه روز داشتم فوتبال بازی میکردم تو حیاط. تنهایی! مثل همیشه با رقیب‌های خیالیم. یهو دیدم دو تا دست چشمامو از پشت گرفتن! تا برگشتم ببینم کیه دیدم اون خانومه‌اس! بعد فرار کرد رفت! انگار اونم تنهایی عصرها میرفت سالن والیبال، بازی میکرد! اینو بعدنا فهمیدم. وقتی که گفت بیا با هم بازی کنیم! توپی که من داشتم توپ فوتبال نبود! توپ والیبالم نبود! توپ بسکتبال بود! سنگین و زبر و خشن! چه میدونستم والیبال چیه! گفتم اوکی بیا بازی. شبش یادمه دستام از درد داشتن داد میزدن! ولی من... من یه حس عجیبی داشتم...

بهم والیبال یاد داد، بهش سه تار زدن یاد دادم! روزای خوبی بود. یه بار موشک آبی ساختیم. بعد یادمه اولش نفهمیدیم چی ساختیم، وقتی رفتیم تستش کنیم ترکید کل هیکلمون خیس شد! میدونست من ماکارونی خیلی دوست دارم. هر وقت ماکارونی میپخت اولین نفر برا من میکشید میاورد! چی بگم! "خوش" میگذشت! چون میدیدم یک نفر هست که به من اهمیت میده! یک نفر هست که میاد تو گوشم تولدمو تبریک میگه! یک نفر هست که صبح بیدار شد من یه گوشه موشه کوچولو تو ذهنش باشم. نه یه رابطه عاشقانه! نه! یه دوستی...

یکسال شد. صاحبخونه اجاره رو زیاد کرد ما نتونستیم بدیم، از اونجا اومدیم بیرون. اون عصر که خداحافظی کردیم، مشخص بود داره گریه میکنه! تو دلش! منم شب اسباب کشی مثلا بهانه آوردم خیلی خسته ام، رفتم زیر پتو یادمه تا صبح بیدار بودم و گریه کردم. ترسیدم. دیدم یهو باز تنها شدم. اون روزا زیاد غمگین بودم. همه هم میدونستن... اون چند بار دیگه هم به ما سر زد. همون لحظه ها که میومد، که اتاق بوی اونو میگرفت! من دلم خوش بود...

اینجای خاطره دیگه نمیدونم چی بنویسم. دیدی یه سری چیزا مشخص نیست کِی تموم میشن؟ نفهمیدم کِی بود که آخرین بار دیدمش! اشکا خشک شد اره... ولی جاش موند. حالا یادگاری که از اون برای من موند، والیباله. یادگاری که از من برای اون موند سه تار زدنه. میگفتن دیوونس. میگفتن عقلش کمه. اما سه تار یاد گرفت! اما والیبال یاد داد! میگفتن اینطوری زنده نمیمونه. اما موند! گور بابای بقیه و حرفاشون. مطمئنم اون بازم خیلی چیزای دیگه رو هم تونسته. چون زنده بود!

منم این روزا باز دوباره حس زنده بودن میکنم! چرا؟ چون نسبت به گریه کردن یه نفر واکنش نشون میدم. نمیخندم! یکی تعریف میکنه فلانی شوهرش دیوونه بوده زده دست و پاهای زنشو شکونده و بهش برق وصل میکرده! بقیه میخندن! من عصبانی میشم! وحشت میکنم! ناراحت میشم! من زنده ام. من زنده ام چون این چیزا اذیتم میکنه. من زنده ام چون ... میخوام بگم چون میتونم گریه کنم! ولی اوکی این روزا نمیتونم گریه کنم ولی حداقل حس گریه کردن بهم دست میده!

دوستی از من پرسید این خاطرات رو برای چی مینویسی؟ اولین دلیل اینکه بعدنا برگردم اینا رو مثل یه کتاب داستان بخونم سرگرم شم! دومیش اینکه از این خاطره ها یاد بگیرم. شاید چند نفر دیگه هم چیزای دیگه ای برداشت کردن که به دردشون خورد. مثل همین مفهوم زنده بودن. مثل اینکه مهم نیست بقیه چی میگن! باید کار خودتو انجام بدی. مثل اینکه هر چیز خوبی یه روزی پایان داره پس باید خودتو براش آماده کنی... مثل... مثل چی؟

بچگیام یه هفت تیر اسباب بازی داشتم. سیاه، دسته اش طلایی، لوله اش بلند، خیلی قشنگ بود! کل بچه های محله بهش چشم داشتن! اون زمان نه اینترنتی چیزی داشتم برای باخبر شدن از دنیا نه هم سواد درست حسابی برای خوندن. ولی یه بازی ساخته بودم! از این ترقه تفنگی ها میخریدم. 6 تا از خونه هاشو خالی میکردم و یکی میموند. ترقه رو میذاشتم توی تفنگ و خشاب رو میچرخوندم. حالا نوبتی میذاشتیم رو سرمون و شلیک میکردیم. من، علیرضا، موسی الرضا، ابوالفضل. ترقه رو سر هر کی میترکید باید ده تا کارت یا ده تا تیله به هر نفر میداد! بعدنا فهمیدم این بازی قبلا اختراع شده بوده! و به شکل واقعی هم اجرا میشده! با تفنگ واقعی. بهش میگن "رولت روسی" وقتی رفتم بیشتر در موردش خوندم دیدم بازیکنای این بازی (البته واقعیش) بیشتر اختلالات ضد اجتماعی و بی عاطفگی دارند. نمیدونستیم که! بچه بودیم. بازی میکردیم و میخندیدیم. هر کی کارت و تیله بیشتری داشت یه گنگستر حساب میشد! کلی ثروت داشت! و من راستشو بخوای ثروت زیادی داشتم! چون سر اجرای این بازی چون با تفنگ من بود از هر کدوم 5 تا کارت یا تیله به عنوان ورودی میگرفتم. تازه ترقه تفنگی ها رو هم باید اونا میخریدن. امروز یاد اون روزا افتادم. روزایی که تفنگای الکی با خنده های واقعی قاطی میشدن. برعکس الان! تفنگای واقعی با خنده های الکی هر روز هر ساعت رو سرمونه. تفنگ رفتن تو، تفنگ کنکور، تفنگ کار، تفنگ مالی و... هر لحظه هم ممکنه وقتی ماشه کشیده شد، صدای خنده جمع قطع بشه و...

زمانی که شروع کردم به خوندن کنکور، اتفاقاتی توی کشور افتاد، که به دنبالش اینترنت قطع میشد، جو فضای مجازی عوض شده بود، تا یه تبلیغ برنامه‌نویسی میکردی از صد جا بلاک میشدی کلی فحش میخوردی! و یه جورایی اصلا نمیشد کار کرد. درآمد من تقریبا صفر شد. خب چیکار میکردم؟ کتاب‌های کنکور گرون بود، پول مشاور از کجا بیاد؟ اصلا اونا رو ولش، خرج خونه از کجا درمیومد که ذهن آروم بشه و بشینه سر درس خوندن؟ غر نمیزنم ولی سخت بود دیگه... من بهت نگفتم ولی یه جا برای خریدن دو تا کتاب، لپ تاپمو فروختم! من! یه پسر عاشق کامپیوتر! یه برنامه‌نویس! فروختم لپ تاپمو کتاب‌ها رو خریدم میخوندم که به تو برسم. من بهت نگفتم... شاید همین اشتباه بود. نگفتم نگفتم الان بگم میشه منت رو سر فرفریت گذاشتن! حالا اینا رو ولش کن، امشب دکتر میگفت هنوز قبول نکردی که رفته؟ دکتر تو هم نمیدونی، نمیدونی من مواقعی که شب از دانشگاه میرفت خونه توی کوچه های تاریک، تماس رو بیشتر کش میدادم که خیالم راحت شه به سلامت رد شده از اون کوچه‌ها..! تو نمیدونی، اون نمیدونه، و هیچکدومتون نمیدونید حس ول شدگی وسط یه راهی که با صد خیال و آرزو و رویا تا نصفه ها یا شایدم بیشتر رفته بودیش یعنی چی. آره... آره برا تو که آسونه. امشب گفتم ترانکوپین چه تلخه! گفت اره؟ نمیدونستم! فقط مینویسی دیگه... بنویس دکتر. دو سه تا دیگه هم قرص اضافه کن بره.

از اونجا که خاطره‌هام اینجا خواننده داره انگار! بذار یه خاطره از بچگیام تعریف کنم. بچه که بودم مثلا 4-5 ساله که بودم، مامانم میرفت از باغ مامان بزرگش آلو جمع میکرد، تبدیل به آلو خشک میکرد و میفروخت و پولش نصف نصف بود! اما راه باغ تا خونه خیلی دور بود خب، تازه راه هم نبود، همش باید از کوه و کمرها عبور میکردی! نزدیکی اون باغ مامان بزرگِ مامانم یه دوستی داشت که خب اجازه داده بود اونجا آلوها رو ببریم و ... اونجا از اون خونه‌ها بود که توش چند تا خونه‌اس و همه با هم زندگی میکنن. یه در قهوه‌ای قدیمی چوبی، وارد که میشدی یه جای تاریک، یه پله چوبی بغل دیوار بود که باید میرفتی بالا، بعد دست راستت یه پشت بوم بود که اونجا آلوها رو پوستشو میکندن و آماده میکردن و دست چپ یه راهرو مانندی بود که برای هر خونه یه در بود میرفتی داخل و... اونا یه خانواده بودن، چند تا داداش و آبجی با هم زندگی میکردن. یکی از بچه هاشون هم سن من بود که با هم بازی میکردیم. من از اون خونه خیلی میترسیدم. کلی تار عنکبوت همه جا بود یه دستشویی بسیار ترسناک و بسیار تیره و تاریک داشت! من همش میگفتم مامان بریم دیگه، ولی مامانم میگفت دیگه باید تحمل کنی.. با اینکه اونجا یه همبازی داشتم بازم خیلی بد میگذشت. اونا بچه های شر و شور  بودن من خیلی آروم بودم، بهشون نمیخوردم. پس رفتم یه گوشه نشستم. دفعه‌های اولی که رفته بودیم اونجا، چیزی دیدم که شاید بشه گفت تا اون سن برای من ترسناک ترین چیز بود! یه پسر با پاهای بی حس و بی جون، خودشو میکشید و میومد بیرون. هیچوقت قیافه اش از یادم نمیره. چقدر ترسیده بودم! چون علاوه بر اینکه پاهاش بی جون بود، صداهای عجیب غریب هم درمیاورد، انگار نمیتونست حرف بزنه، و خب این صداها خیلی ترسناک بود! من داشتم از دور نگاهش میکردم، تا که دیدم یه مرد از اونور اومد بیرون، یه لگد محکم بهش زد و انگار شوتش کرد توی خونه! بهش گفت برو گمشو تو دیگه! بعد یکم نگاه کرد یکم بو کرد خونه رو،  یه قیافه عصبانی گرفت گفت مامان! مامان بیا باز "این" خرابکاری کرده. پسره یه ناله های بدی میکرد، انگار هم خجالت کشیدگی اون خرابکاری رو تبدیل به گریه کرده بود، هم درد اون لگد رو که برادرش بهش زده بود...

اون پسره، 17-18 سال بعد از اون ماجرا مرد. قبل از اون زمانی که دیدم و بعد از اون و توی این 17-18 سال چند بار دیگه لگد خورده؟ چند بار دیگه با نفرت بهش نگاه کردن؟ چند بار دیگه خرابکاری کرده و کسی نیومده تمیزش کنه و توی همون شرایط ساعت ها سوخته؟ چند بار دیگه خجالت کشیده، گریه کرده، درد کشیده؟ هیچکس چنین لایف استایلی رو انتخاب نمیکنه! کی اونو مجبور کرده؟ اصلا برای چی؟ هدف چی بوده؟ هوم؟ بقیه که یه ورشون هم نبود، حتی مامانش! فقط انگار من بودم که از اون صحنه و صحنه ها و روزهای بعدش یه زخم روانی برداشتم که هنوز میبینی؟ میبینی چقدر با جزئیات یادمه؟ حالا فرض کن صداهایی هم یادمه که نمیتونم بنویسمشون...

من از باعث و بانی چنین زخم روانی، متنفرم. اوکی؟ مُ تِ نَ فِ رَ م.

اولای آذر ماه سال قبل، به بهترین دوستت پیام دادم، گفتم میشه 5 ام یا 6 ام آذر بیاد پیش تو؟ که تنها نباشی؟ بهش پول دادم که برات کیک شکلاتی توت فرنگی هم بخره. همون که دوس داشتی... چون نمیخواستم توی سالگرد داداشت، خیلی ناراحت باشی، خیلی تنها باشی. گفت خب من به چه بهانه‌ای برم پیشش؟ سریع تقویم نگاه کردم گفتم اون روز بزرگداشت سعدی شیرازیه! برو بگو اومدم این روز رو باهات جشن بگیرم....

اینو تو نفهمیدی... هیچوقت نفهمیدی... نفهمیدی حتی وقتی با بی معرفتی تمام رفته بودی، من هنوز به هر طوری شده میخواستم غم تو دلت کمتر باشه. تو هیچوقت نفهمیدی من چقدر دوسِت داشتم! حیف واقعا..! اون همه کارایی که من کردم، اون همه چشمایی که تو بستی! اون اولای آشنایی یادمه گفته بودی "خوش‌به‌حال‌کسی‌که‌با‌تو‌باشه!" حیف که نفهمیدی همیشه من با تو بودم. حتی وقتایی که نبودی و نیستی.

حالا با هر قرصی که میخورم، یکی از این خاطره‌ها رو بالا میارم. بیشتر از خودم بدم میاد! میدونم میدونم دکتر! این یه خطای شناختیه مغزه! بله میدونم کامل درساتو حفظم. ولی میدونی چرا من از خودم خیلی بدم میاد؟ فکر کن توی یه کوچه شلوغ همه واستادن و تو داری در میزنی صدا میزنی بیا در رو باز کن لطفا، و باز نشه این در..! شب نشه این صبح! همه نگات کنن! نه بتونی بری داخل نه بتونی برگردی! ولش کن دارم چت و پرت میگم. فراموشش کن.

از بچگیام هر چقدر تعریف کنم، این وبلاگ بیشتر تبدیل به دارک وب میشه! امروز یاد این افتادم که چقدر بچگیام، اذیت میشدم تا بقیه بخندن! مثلا یادمه یه بار تو مهمونی بهم گفتن واستا تا پسرخاله ات (که بچه بود) روت پنجول بکشه! که چی؟ که همه بخندن و قربون صدقه اون برن! نمیدونستن؟ نفهمیدن همون شب اعتماد به نفس من مرد؟ خب چرا؟ مامانم که اونجا بود! حالا بابام به جهنم. چرا جلوی این کارو نگرفت؟ یا مثلا اون روزی که نشسته بودم منچ بازی میکردم، توی خونه مادربزرگ، همون پسرخاله ام یهو از پشت اومد با یه تبر زد به پشتم. از یه بچه کلاس اولی چقدر انتظار محکم بودن داری؟ شوالیه هم تو بچگیاش بی دفاع بوده بعدا سپر پوشیده. پشتم یه زخم بزرگ درست شد، به اون هیچی نگفتن، من موندم و درد اون شب، من موندم و حس گند تنهایی، من موندم و اینکه چرا هیچکی از من دفاع نکرد؟ من موندم کلی سوال بی جواب دیگه. البته اره... دخترخاله ام شب پیشم موند ببینه حالم خوبه... تنها کسی که تو بچگیام داشتم و حواسش بهم بود..! آره قوی بودن خیلی خوبه، ولی قوی بودن برای من انتخابی نبود! زورکی بود. وقتی پشتمو خالی دیدم، وقتی دیدم پلی که تا وسطش اومدم ریخته و فقط میتونم جلو برم، وقتی قوی بودنو برای غذا دادن به حس انتقامم انتخاب کردم. زورکی بود. من زورکی آدم بدی شدم، زورکی آدم کینه‌ای شدم، چون ندیدم، محبت ندیدم، برای همینم سر مهربونی‌های تو این شوالیه گاردشو آورد پایین، خب ندیده بودم! انتظار نداشتم تو به اون کوچولویی، یه خنجر کوچولو هم داشته باشی که ترسی از استفاده کردنش نداشته باشی! متنفرم از این متن هایی که مینویسم. من متنفرم از این متن هایی که مینویسم، از این حس های گ*****ـه نصفه شب ها.

کلاس اول-دوم اینا که بودم از طرف بهزیستی بهم نامه دادن که ببرم دندون پزشکی و دندونامو تقریبا مجانی درست کنه. من از دندون هم شانس نیاورده بودم! خیلی خراب داشتم. اون دندون پزشکه خیلی از اون نامه انگار خوشش نیومد! قبول کرد ولی خب با کلی بد اخلاقی! هیچوقت یادم نمیره اولین بار که اون چیز دریل مانند کوچیک (نمیدونم اسمش چیه) رو گذاشت رو دندونم، من فقط یه "آخ" کوچولو گفتم. چون تا حالا چنین چیزی ندیده بوده! فکر میکردم الان میخوره به زبونم، زبونمو میچرخونه، لوزه هام از دهنم در میاد، یکی میخوره به شیشه یکی میخوره به منشی! چه میدونستم... ولی تا گفتم آخ! خاموش کرد اون دستگاهو گفت پاشو! پاشو اینطوری نمیشه من اعصابمو خورد میکنی، پاشو برو هر وقت نترسیدی بیا! الان که دارم بهش فکر میکنم ازش متنفر میشم.. یکی از بدترین حس های دنیا اینه که یه نفر یه کاری رو مجبور بشه برات انجام بده چون تو بدبختی! و حتی اون کاری که انجام میده از روی ترحم نباشه! مجبور باشه! وای...

خب اون روزا گذشت. میپرسی چطوری؟ جیب راست شلوارمو پاره کردم. و ناخن انگشت شصت و سبابه راستمو گذاشتم بلند بشه. هر وقت میخوابیدم رو صندلی دندونپزشکی، دستمو میکردم تو جیب شلوارم. هر وقت درد داشتم، هر وقت اون دکتر از قصد اون قلاب کوفتیو محکم تر میکشید رو دندونم، من پامو نیشگون میگرفتم. از درد به درد فرار کردم. برای اولین بار. انقد که یه بار تو حموم خودمو تو آینه نگاه کردم! یه پسر بی گناهِ بدون حق انتخاب با کبودی بنفش رنگ روی رون پای راستش. با این وضعیت کنار اومدم... اما اونجایی از خودم بیشتر بدم اومد که دخترخاله ام که باباش پولدار بود هم همون دندون پزشکی رفته بود و توی یه مهمونی تعریف میکردن که آره... بردیمش خیلی گریه میکرد، دکتر برای اینکه دیگه گریه نکنه بهش مسواک و خمیر دندون هدیه داد! من اون شب کسی نفهمید ولی زیر پتو کلی گریه کردم!

امشب وسط کشیدن درد تو، یهو یاد این افتادم. یاد روزایی که از درد به درد فرار میکردم. و چقدر جواب میداد! میدونی مثلا یادمه اون روزا که کرونا بود من برای جور کردن پول آمپولای رمدزیور کوفتی برای مامانم، شبا تا صبح بیدار بودم و کار میکردم و اون درد انقد زیاد و استرسی بود که اصلا میگفتم برو بابا به جهنم که تو نیستی! اما درد نبودن تو انقد زیاده که نهایتا با دردای دیگه الانم قاطی بشه! مگه یه درد جسمی! مگه یه نقاشی شکل اون روزا که به آخرین مرحله نهنگ آبی رسیده بودم!