امشب کلاس ویولن، دو تا خانوم اومدن به معلمم گفتن شماره باباتون میشه بدین؟ حالا باباتون یا مامانتون..! خب مشخصه دیگه.. براش خواستگار اومده. بدیش اینه نفهمیدم اون نظرش چیه! معلم ویولنم رو میگم... اصلا به من چه حالا؟ چرا اینقدر ناراحتم؟ انقد یهویی بهم ریختم که هی وسط کلاس میپرسید خوبی؟ خوبی؟ و من خوب نبودم اما میگفتم خوبم. بعدش که زیاد اصرار کرد مجبور شدم یه چیزی از خودم در بیارم. مثلا گفتم حس مبهمی به آینده دارم..! خوشبختانه اونقدر بدبختی دارم که تو این مواقع کم نیاد!
اینم بگم به مامانش زنگ زد ولی رفت بیرون صحبت کنه، اما خب فکر کنم میگفت خودت جوابشون رو بده!
نمیدونم چرا! اما فکر کنم دوست دارم جواب منفی بده بهشون!
حالم بده! اینکه همش بترسی از تغییر، اینکه هیچی ثبات نداره، اینکه همش خودتو در حال سقوط ببینی و هی دست و پا بزنی که به یه جایی بند کنی دستتو، خودتو، فکرتو ...