۴۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است.

امشب کلاس ویولن، دو تا خانوم اومدن به معلمم گفتن شماره باباتون میشه بدین؟ حالا باباتون یا مامانتون..! خب مشخصه دیگه.. براش خواستگار اومده. بدیش اینه نفهمیدم اون نظرش چیه! معلم ویولنم رو میگم... اصلا به من چه حالا؟ چرا اینقدر ناراحتم؟ انقد یهویی بهم ریختم که هی وسط کلاس میپرسید خوبی؟ خوبی؟ و من خوب نبودم اما میگفتم خوبم. بعدش که زیاد اصرار کرد مجبور شدم یه چیزی از خودم در بیارم. مثلا گفتم حس مبهمی به آینده دارم..! خوشبختانه اونقدر بدبختی دارم که تو این مواقع کم نیاد!

اینم بگم به مامانش زنگ زد ولی رفت بیرون صحبت کنه، اما خب فکر کنم می‌گفت خودت جوابشون رو بده!

نمی‌دونم چرا! اما فکر کنم دوست دارم جواب منفی بده بهشون!

حالم بده! اینکه همش بترسی از تغییر، اینکه هیچی ثبات نداره، اینکه همش خودتو در حال سقوط ببینی و هی دست و پا بزنی که به یه جایی بند کنی دستتو، خودتو، فکرتو ...

یه وقتایی وامیستم به خودم نگاه میکنم. میگم دارم چیکار میکنم؟ دارم به کجا میرم؟ راستشو بخوای خیلی اون تایم ها حجم زیادی از استرس رو تجربه میکنم که دارن به سمتم میان. اونجا در مورد خودم واقعیت هایی رو میبینم که هیچوقت بهشون فکر نکرده بودم. مثلا من فقط و فقط برای اینکه تنها نباشم، اینکه هفته ای یک بار به یکی حرفامو بگم میرم تراپی. نمیرم که خوب شم... از ترس تنهاییه. از خیلی چیزای دیگه میترسم. از آدما بیشتر از همه. البته نه! آدما بیشتر حوصله سر بر و تکراری ان تا ترسناک. ترسناک میدونی چیه؟ اون هیولای درونمه که وسط تمام دلتنگی ها، وسط تمام لحظه هایی که بیشتر از تمام مواقع به بودن و موندن و برگشتنت نیاز دارم، میاد و میگه داری چیکار میکنی؟ به چی تلاش میکنی؟ مسخره نیست این اصرار کردن؟ اینکه داری اصرار میکنی یکی دوسِت داشته باشه؟ بعد میدونی چیه؟ تمام لحظاتی که میگفتی دوسم داری یادم میاد، تمام مواقعی که دستمو محکم گرفته بودی. اونجایی که پریدی بغلم. تمام مواقعی که آینده رو تصور میکردی باهام و نقشه میچیدیم. این تناقض اونقدر رو تمام سلول های مغز من راه میره راه میره راه میره که هیولاهای دیگه رو هم بیدار میکنه. مثلا اون هیولا که میگه اگر بابام زنده بود من شرایط بهتری داشتم! مثلا اون هیولا که میگه اگه عمه ام زنده بود یکی بود که بهش حرفامو بزنم و تنها نباشم. مثلا اون هیولا که هر وقت خنده هم سن و سالام رو توی خیابون میبینم حسودی میکنم. بعد تو واقعا از منی که میون این همه هیولا گم میشه انتظار خوب شدن داری؟