گفت برای من که اشکالی نداره! هر وقت بخوای میتونی بیایی پول میدی منم کارمو انجام میدم حرف میزنیم. اما بهتره بری پیش یه دکتر دیگه ای که یه روش دیگه ای رو باهات کار کنه. میگفت و میگفت و میگفت و من داشتم به گلدون وسط میز نگاه میکردم. یه گلدون کوچیک با کلی گل کوچیک سفید توش. دور گلدون هم دون دون صورتی بود. وسط میز نبود اما گلدون قشنگی بود. به این فکر میکردم که این اتاق چقدر سفیده! اصلا چرا باید نزدیک سقف پریز بذارن؟ چرا یه پنجره بازه ولی اون یکی نه؟ یهو تو رو دیدم که کنار مبل خانوم دکتر نشستی، دستت رو زدی زیر چونه ات. هر آن منتظر بودم که بگی پخ! و مثلا منو بترسونی. اما نکردی. به جاش گفتی چیه؟ گفتم ببین منو به چه روزی انداختی؟ قرص روی قرص، از این دکتر به اون دکتر، حال بد به دنبال حال بد. یه کاری کردی که الان که همه چی دارم، کار دارم، پول دارم، امکاناتی که میخواستم رو دارم، موفقیت هامو دارم، نتونم لذتشون رو ببرم. اها البته تو که مسئولشون نیستی... گفتی من یه چیزی گفتم یادت موند؟ گفتم نخیر من خیلی چیزا یادمه، یادمه که دارم عذاب میدم خودمو. یادمه که چقدر نقشه داشتیم برای زندگی با هم! هیچی نگفتی... با صدای دکتر از خوابی که توی بیداری داشتم میدیدم، پریدم. دکتر گفت ناراحت شدی؟
گفتم دکتر من همیشه ناراحتم...
به دکترت میگفتی، دکتر برو دکتر!