سلام!
تا زمانی که تکلیف بیان بلاگ مشخص نشه دیگه اینجا نمینویسم. به جاش اگر دوست داشتین منو توی بلاگفا دنبال کنید:
اگر تکلیف اینجا مشخص نشد، اگر شما منو توی بلاگفا دنبال نکردین، اگر دیگه اینجا ننوشتم، خدانگهدارتون.
سلام!
تا زمانی که تکلیف بیان بلاگ مشخص نشه دیگه اینجا نمینویسم. به جاش اگر دوست داشتین منو توی بلاگفا دنبال کنید:
اگر تکلیف اینجا مشخص نشد، اگر شما منو توی بلاگفا دنبال نکردین، اگر دیگه اینجا ننوشتم، خدانگهدارتون.
قبل اینکه بخوام بیام و هفته نویس شماره 5 رو بنویسم، داشتم به این فکر میکردم خیلی بده که اینجا همش شده هفته نویس!
مثل زندگی من که همش شده مشکل!
چیز زیادی ندارم بگم
فقط برین اینو گوش بدین:
:)
کمی از این موزیک:
I walked across the desert a thousand miles
And every second cost to me a thousand lives
And I close my eyes, and I pay the price
When all of nature's beauties wore off and died
You promised me the heavens will make it right
And I closed my eyes and trusted your lies
رسیدیم به شماره 4 از هفته نویس ها
خیلی چیزا از هفته نویس شماره 1 عوض شده
مثلا اینکه
دیگه اون حس خوب هدف داشتن رو ندارم به زندگی. اینکه باشگاه دیگه شاید نرم. اینکه باز انگار همه چی تاریک شد.
ولی
ولی یه چیز همونه
شایدم شدیدتر
من از آدما متنفر ترم !
آدما هیولان. اینکه میتونن تو لحظه، به نفع خودشون عوض بشن. اینکه هر کاری دوست دارن با دل آدما میکنن. اینکه فقط حال خودشون برای خودشون مهمه. اینکه اگه بفهمن دوستشون داری هیولاتر میشن....آره...آدما هیولان.
من به خطاهای برنامه نویسیم بیشتر از آدما اعتماد دارم.
:)
این هفته فقط داشتم به آدما فکر میکردم و کاراشون. همین..
/آقای ربات/
خب..
انگار بازم دارم میرم توی نیمه تاریکی
همون نیمه قدیمی
همون خستگیا
فکرایه همیشگی
ولی حقیقت ترین بعد زندگیم
انگار دارم میرم تو دنیای تنهایی
اما از خودم پرسیدم چرا تنهام؟
از خودم پرسیدم چرا زندگی اینقدر سخته؟
پرسیدم کو خدا ؟
نه
اونقدر خسته ام
که حتی
نمیتونم این مطلبو تمو...
/آقای ربات/
این یکی یکم دیر شد، درست مثل زندگیم که دیر شد و دیر فهمیدم که دیر شد!
میخام بگم برات که دنیا دیگه اصلا جای خوبی نیست. این همه اتفاق این همه سردرگمی این همه سیاهی و این همه شب
این همه شب...اصلا همش شبه و خورشید فقط یه توهمه...
حس میکنم عقب موندم از همه دنیا، چه میدونم.. شاید به خاطر اینه که خیلی دارم میدوم و ...
دیگه دارم عادت میکنم به نادیده گرفته شدن. به اینکه تنهام. به اینکه واقعا تنهام!
دیگه از رفتن کسی زجر نمیکشم، دیگه سرد شدن کسی برام سوال نیست و دیگه برای خودم خیالبافی های چرند نمیکنم
که ببینم فردا روزی باهاشم یا که به هدفم رسیده باشم
نه...
دیگه آروم شدم... آروم تر از نبض یه مرده
این یکی یکم دیر شد..قرار بود جمعه ها بنویسم. همون جمعه های پر از غروب غریب کسایی که رفتن
ولی ببین...دیگه حتی برام مهم نیست بیایی و اینجا رو خالی ببینی و نخونی و بری..!
/آقای ربات/
سلام
من آقای رباتم..هنوز هستم، هنوز معتقدم میتونم با اراده کافی و البته پرانول، احساسات رو توی خودم بکشم! هنوز معتقدم گذشته فقط یه چیپ حافظه اس که هر وقت بخوام میتونم درش بیارم و هیچوقت بهش فکر نکنم. من معتقدم همه چی قابل کنترله..! بعضی چیزا واقعا هست
اما یه وقتا هست که میگی شاید این بار فرق داشته باشه! شاید داشته باشه .. شاید هم نه و باز هیچی عوض نشه
برای من وقتی هیچی عوض نمیشه، بدتر میشه.. این روزا بعد از اون همه اتفاقی که گذشت و ازشون تقریبا بی خبری، باز ساکت شدم و توی سایه ام نشستم و دارم آدما رو نگاه میکنم. به طرز نگاهشون، طرز فکرشون و طرز رفتارشون میخندم.. آدما این روزا خیلی پوچ شدن...
شبا میرم باشگاه، تقریبا و اون چیزی که توی ظاهر معلومه برای ورزشه، اما میرم که توی سر و صدا باشم. 22 ساعت موندن توی یه اتاق سه در چهار سفید و ساکت، نیاز به 2 ساعت سر و صدا هم داره. البته من اونجا هم فکر میکنم. خشم میسازم توی خودم از آدما
رک بگم بهت.. از آدما متنفرم...
من معتقدم که آدم بدون هدف، همون بهتر که اصلا از خواب بیدار نشه! برای همین فعلا که به اجبار زنده ام، برای خودم هدف تعیین کردم.. دارم براش شب و روز کار میکنم و روزی که بهش برسم حتما پستش میکنم و میبینی..فعلا شاید فقط به ده درصدش رسیده باشم..
روزایه خوبی نیست، قرنطینه، دانشگاه مجازی و چیزایی که اگه بهت بگم باید ساعت ها بهش بخندیم. واقعا تحمل شرایط خیلی سخت شده. یه جنگ توی درون و یه جنگ توی بیرون و منی که خسته ام و خاکستری...
در هر صورت این شروعی بود بر نوشتن هفته نویس ها توی وبلاگی که چهار سال خاطره رو به دوش میکشه.
شب، سکوت، تاریکی و درد قلب و قرص و بی خوابی هنوز هست
اما من که نمردم :) منم هستم...
/آقای ربات/
ساعت ده و نیم صبح
منِ تازه از خواب بیدار شده، با دهانی خشک مثل چوب
درست فکر میکنی! قرص هایم دیر شده
وقتی قرص هایم دیر میشود بی اراده گریه میکنم
سرد میشوم و انگار مرا می اندازند توی یک استخر آب داغ
شاید هم گرم میشوم و انگار مرا می اندازند توی ی استخر آب یخ
نمیدانم از چه بنویسم
دیگر همه چیز تکراری شده
یا میشود
وقتی
هزار نفر از این در
بی صدا بگذارند و بروند
و سر و صدا درست کنند از بستن درهایی که هیچوقت صدا نداشتند
میدانی
هزار و یکمی دیگر صدا ندارد
یک تار موی تو را دارم
فرفری
طلایی
انگار با آدم حرف میزند :)))
به نظر من این خود ما هستیم که زندگی را سخت میگیریم
زندگی سخت نیست
خود ما آدم ها هستیم که قناری ها را در قفس می اندازیم بعد از زندانی بودنشان شعر میسراییم
خود ما آدم ها هستیم که خیلی زود میخواهیم به عشق برسیم اما چیزی که نصیبمان میشود تنفر از کسی هست که یک روزی میگفتیم
اگر بگوید "آری" دیگر هیچ چیزی از خدا نمیخواهم
این خود ما آدم ها هستیم که زندگی را سخت کردیم
باران همیشه یک جور میبارد
اما تو یک روز کفش هایت کثیف میشود
یک روز روحت تازه میشود
آری تقصیر خود ما آدم هاست
وگرنه زندگی هنوز بوی سیب میدهد
سیب های باغ مادر بزرگ
عطر چای در استکان های کمر باریک!
دو صد لبخند و هزار قهقهه رو به آسمان
دلم تنگ است برای روزهایی که قبله مان آسمان بود و
عبادت معنی لمس دانه های تسبیح به دستان مادر بزرگ بود
لذت خواب سنگینی که بیدار شدیم و دیدیم مادربزرگ چه سبک رفت...
دیدیم که گل های قرمز چادر سفیدش پژمرده شد و آسمان چرا قبله نبود؟؟؟؟
کسی فهمید؟
شاید کسی سختش کرده بود
آخر آسمان یک دست آبی من چه تقصیری داشت که
ببارد و ببارم و چاره ای برای دل بی قرارم نداشته باشد ؟
آری...
ما خودمان زندگی را سخت کردیم.
آقای ربات.
دلم شده مثل یک استخوان توخالی
یک دلخوشی پوشالی
نمیدانم هنوز میخوانی ام یا نه
من که هنوز مینویسم...
خبرت بدهم که درتمامی دیوارهای شهر نوشتم کجایی
نوشتم کجایم
اما سروصدای باران های اسفند مگر گذاشت صدایت را بشنوم؟!
زیر لب زمزمه کردی و خواندم
این شد:
"گم شدی و گم شدم..."
آری گم شدم...زیر آواری از حرف های توخالی، حرف های پوشالی
گم شدم دربین تمامی مردمانی که آواز قناری ها را یادشان رفت
گم شدم دربین عقده هایی که پشت من حرف ساختند
ساختند..آنقدر زیاد شد این دیوار
که فاصله ام از آنها حالا از فاصله ام با خدا که رگ گردنی با من فاصله نداشت، بیشتر شده
هنوز به چشم تو کافرم
هنوز که هنوز است منتظر روز خوب نمانده ام
میدانم که فردا بدتر است حتی اگر خورشید مشتاقانه تربتابد
رفیق لحظه های من
اسفند 98 را تمام میکنم با تمام کردن تمام دوستی هایی که این روزها سرسوزن نمی ارزند...
دلم پر شده از ردپای کثیف آدم هایی که روزی دوستم بودند...
چیزی درگلویم فریاد دارد..زیاد...انگار وعده قول های توخالی آن جا را سرما زده
در لابه لای خورشید سیاه این روزهایم
باز نشسته ام
باز اشک های نامرئی ام میریزد و
کلمه میشوند
تا فریاد زنند
من
از
آدم ها
متنفرم.
آقای ربات.
آخرین فریاد ها را زد و به خواب رفت
وجودی که نمیتوانست خودش را انسان بنامد
پتو را بغل گرفت، نزدیک صبح بود
پاهایش را دراز کرد..خورد به نامه هایی که نوشته بود ولی
هیچوقت خوانده نمیشدند
انگار دوباره داستان شروع شد
آخرین قرص ها را خورد و به خواب رفت
آخرین نسل از گریه ها
آخرین نفری که در این شهر به خواب میرود
درست وقتی که اولین نفر ها بیدار شدند
کاش
قبل از به خواب رفتن کسی بود و میگفت
دیگر بیدار نمیشوی
کاش
حداقل یک دلخوشی وجود داشت
آخرین اشک ها ریخت و به خواب رفت
کسی که میدانست فردا دوباره بیدار میشود
فردایی که دور نیست اما دیر خیلی ...
فردایی که
میدانی باز باید بلند شوی
راه بیراهه را از سر بگیری و
تحمل کنی این زندگی را که
دیشب ریختی دور...
این نامه برای تو بود
برای تو و توهای تو خالی
برای تویی که زندگی نمیکنی، تحمل میکنی
و چه تقدیر عجیبیست
برفی که آمد امروز و لبخند کاشت
اما کسی ندید عصر
خدا پاک کن برداشته بود و پاک میکرد
آرام
بی صدا
انگار خسته بود
خسته از زندگی تو خالی که
قرار نبود اینگونه شود...
آقای ربات.