ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه شنبه ای که قرار بود قوی شروع کنم. پونز از شاهین نجفی رو پلی میکنم توی اسپاتیفای.. همون که میگه حالم این روزا حال خوبی نیست... وبلاگ رو باز میکنم.. چی بنویسم؟ بازم گلایه از تو؟ تکراری شده. بازم افسردگی؟ تکراری شده. روزهای من تکراری شده... هیچوقت فکر نمیکردم سرنوشت کسی که یه نفر رو اینقدر دوست داشت این بشه. سرنوشت کسی که شب و روز تلاش میکرد، با شوق و ذوق تلاش میکرد، تنها بود تو زندگی و تنهایی همه کارا رو خودش انجام میداد. پسری که آرزو و هدف داشت! پسری که ساعت ها به آسمون خیره میشد و ستاره ها رو رصد میکرد. پسری که شب تا صبح بیدار میموند کد میزد تا یه چیز الکی بسازه ولی همون چیز الکی رو خیلی دوسش داشت! ساده میگم... دلم برات تنگ شده و به ساده ترین شکل ممکن منتظرم برگردی.. حساب های بانکی پر، موفقیت های کاری، معروفیت توی یوتوب، هیچکدوم اینا حال خوب کن نیستن .. حتی قرصای دکتر هم دیگه شدن عین مشق شب! فقط باید بنویسم و بخوابم... هیچی حال خوب کن نیست. همه حوصله سر برن. من به طرز احمقانه ای منتظرم برگردی. شک دارم این روزهای سیاه، همیشه سیاه بمونن... اما فقط میخوام سفیدیشون با تو باشه.

۲ ۰