من هیچوقت فکر نمیکردم وقتی دوباره بخوام وبلاگ نویسی رو شروع کنم، افسردگی همچنان باشه. ناامیدی همچنان باشه. حس رها شدگی، حس تنهایی، حس طرد شدن همچنان باشه. اما انگار این احساسات هیچوقتِ هیچوقت نمیخوان پایان داشته باشن. این هفته درس خوندن برای کنکور ارشد رو شروع کردم. ولی هیچ حس شوقی نسبت بهش ندارم. درواقع همش اون سناریوهای بد که در مورد تو میسازم هست و شدیدتر شده. اینکه حس میکنم دیگه قرار نیست با هر چقدر جنگیدن به تو برسم، عذابم میده. من از این جنگ نمیخوام دست بکشم. خسته نیستم ولی اگر یکم حس قوت قلب داشتم چیز بدی نبود!