۱۲۸ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

معنی تیتر رو ولش کن حالا. میخواستم یه چیزی بگم. تا حالا رفتی بیرون یه نفس عمییییق بکشی؟ از اونا که نوک بینیت یخ میزنه؟ خیلی حس خوبیه نه؟ از این حس ها خیلی زیاد بوده. باور کن. من حالا میفهمم. حالا که میبینم خیلی از اون حس ها رو تجربه کردم ولی نمیفهمیدمشون و لذت نبردم! مثل خسته برگشتن از دانشگاه به خونه اونم 10 شب و توی ماشین خوابیدن! مثل عین دیوونه ها دنبال اتوبوسی که ازش جا موندم دویدن! مثل پیاده شدن توی ایستگاه اشتباهی و کشف کردن جاهایی که تا حالا ندیده بودم! مثل اینکه موقع خونه تکونی اون عطری که ازش کلی خاطره داری رو ته کشو پیدا کنی! یا مثلا یه کتابو باز میکنی لاش یه گل رز خشک شده اس و تو ذهنت یهو مییییره به زمان دبیرستان و نشاطی که اون موقع در جریان بود! چقدر حس قشنگی بود وقتی توی بارون میدویدم! میدویدم منظورم عین سوسولا نیست ها. در حد مرگ! از اونا که پاهاتو دیگه حس نمیکنی، همه نفس هاتو کشیدی دود کردی هوا! آخ آخ یکی خوبش یادم اومد الان. اون موقع ها که کامپیوترای دبیرستان خراب میشد و مدیر مدرسه میومد سر کلاس دیفرانسیل و انتگرال میکشید بیرون که برم اونا رو درست کنم! وای وای... یا مثلا اون روز که بالاخره دوچرخه خریدم! و حتی بلد نبودم برونم! کسی هم نبود یادم بده که! سوار شدم گفتم کاری نداره! دو متر رفتم جلو هی فرمون اینوری شد هی اونوری شد یهو تالاپ افتادم رو ماسه های کنار خیابون! تازه بعد از کلی تلاش فراوان یاد گرفتم چطوری رکاب بزنم اونم نصفه! چون نمیتونست پاهام دایره رکاب رو کامل کنه! خیلی حس های خوبی بودن! خیلی بیشتر از اینا هم هستن. مثل وقتایی که از مترو پیاده میشدیم عین این آدما که انگار یه چیزی گم کردن، میگشتی میگشتی دستمو پیدا میکردی دو دستی میچسبیدی بهش! مثل اون روزی که عین خلا از این خیابون به اون خیابون که آدرس کافه باکارا رو پیدا کنیم بریم توش صبحونه بخوریم! وای یادته یه زن و شوهری دیدیم ازشون آدرس پرسیدیم؟ اونام داشتن میرفتن همونجا بعد ما رو که دیدن عین چی میدویدیم خنده شون گرفته بود از طرفی هم خوشحال بودن! انگار اونا هم خواستن از ما تقلید کنن! کی میدونه؟ شاید از همون صحنه الهام گرفتن و بقیه عمرشون خوشبخت تر و شادتر زندگی کردن!

دیدی چه راحت بود دکتر؟ امشب بدترین شب سال اگر نباشه قطعا بدترین شب زمستونه برام. دیدی چه خوشگل مثبت نوشتم؟ نمیتونم حرفایی که به پسرت میزدی رو از گوشم بیرون کنم! نمیتونم لبخندهای منشیت رو یادم بره. امشب من چقدر از آدما بدم میاد چقدر از آدما میترسم. بازم همون حس های مزخرف اومده سرم. که چقدر از همه چی عقبم. که چقدر همه چی جریان داره و من نه. که چقدر به زندگی نزدیک و از زندگی دورم. دکتر گریه چنده؟ حاضرم موجودی کل کارت هامو بدم یه ربع گریه بخرم! دکتر من یک و نیم ساله گریه نکردم! دکتر به کسایی که میتونن گریه کنن حسودیم میشه. بعد تو برمیداری راحت میگی که تو باید خودتو با کار خفه کنی تا یادت بره به چیزای منفی فکر کنی! دکتر من بایت به بایت کدهایی که مینویسم هم ناراحتن. چی داری میگی؟ خب معلوم "که تو باید خودتو با کار خفه کنی" رو چپه میکنم میذارم رو تیتر. چون هیییی عین مته داره سر منو میخوره. دکتر، قرصاتو از کشو در نیار بهم نشون نده که تو هم قرص میخوری! قرصای مکمل خوردن و اون پروپرانولول 10 خیلی فرق دارن با "آرامش پین شده" با "قرص نور" با "قرص ولگرد" با "قرص پنجره تا شده" ... خیلی فرق داره و خودتم اینو میدونی. دکتر چرا هی داری از بقیه حرف میزنی؟ هی میگی بقیه حالشون فکر میکنی خوبه؟ من به بقیه چیکار دارم! من دارم کارت میکشم که تو از من بگی. بعدش با منشیت و پسرت که گفتی دوش بگیره لباسای شیک بپوشه بیاد مطب که برین پاستا بخورین!

امشب مراسم داریم، مراسم اختتامیه. چون امروز اخرین روز کاری لیتیوم بود. دلم براش تنگ میشه؟ هر روز ظهر به ظهر و بعضی وقتا صبحا هم اضافه میشد با اون زمختی مور مور کننده اش وقتی از گلوم میرفت پایین! ایی.. نه اصلا دلم براش تنگ نمیشه! اومده بود فکرای خودکشی تو سرم رو از بین ببره! یه وقتا زورم به زورش چربید و دکتر دوبرابرش کرد! الانم به زور بازنشسته اش کردم. باشه اقا شما بردی! من دیگه فکر خودکشی نمیکنم! هر کاری بگی گوش میکنم فقط دیگه منو نخور! لیتیوم با ابهته. اون قرص زمخته، اون قرص ترسناکه، همونی که 5 تا ازش بخوری تمومه! همونی که اگه توی خونت بره بالا خطرناکه! (محکم میزنم به پشتش) با خنده میگم تو بری کی دیگه حال ما رو بد کنه با اینکه خودش میگه میخواد خوبش کنه؟ از لیوان تو دستش یه ذره میپره بیرون و با موهای جوگندمیش، با کت شلوار طوسی، کفشای براق مشکی، ساعت رولکس تو دستش و لبخند بی انتهاش میگه "هر وقت دلت برام تنگ شد، فکر خودکشی کن!" دستشو فشار میدم، لبخند صافشو با یه لبخند چروکیده جواب میدم و میگم "خداحافظ، لعنتی‌ترین قرص دنیا!"

این پست رو دارم با گوشی می‌نویسم. نخواستم بمونه برای بعدا که یادم بره! امروز یکی از دانشجو‌هام بهم پیام داد و گفت من نابینا هستم و برنامه‌ای که کمک می‌کنه ویدیو ببینم، برنامه قفل کننده دوره شما رو پشتیبانی نمیکنه. من برای دستگاه‌های دیگه هم بهش لایسنس دادم که تست کنه ببینه توی اندروید مثلا یا وب هم همون طوریه یا نه... اما رفتم تو فکر! چقدر سخته! چطوری آخه؟! چطوری یکی بدون چشم برنامه‌نویسی میکنه؟ خجالت میکشم ازش بپرسم... ناراحتم براش ولی برای خودم خیلی خوشحالم که چشم دارم! که میتونم ببینم. کدهای شلخته‌مو ببینم. نور صفحه کلیدمو ببینم. تازه با این محدودیت‌ها اون آقاهه چقدرم انرژی و انگیزه داره! واقعا باید خجالت بکشم با این همه امکانات روزامو دارم پای سریال دیدن هدر میدم...

من وقتی بچه بودم خیلی مریض میشدم، حدودا هر هفته یک بار سرماخورده! دیگه مشتری همیشگی دکتر توی شهرمون بودم. اما نمیدونم چی شد از یه جا به بعد سیستم ایمنیم خیلی قوی شد یه جوری که الان 7-8 ساله مریض نشدم. یا اگر شدم نصف روز بوده! حتی موقعی که کرونا داشتم اصلا بیحال نبودم، میتونستم بقیه خانواده که کرونا داشتن رو ببرم دکتر و بیارم. خوب بودم... و به همین ترتیب من خیلی وقته دارو مصرف نکردم. البته به جز از وقتی که رفتی و منِ احمق پامو گذاشتم تو مطب دکتری که منو بست به قرص! الان من روزی 5 تا قرص میخورم و هر بار که قورت میدم میدونی چی میشنوم؟ صدای تو رو! اره... که گفتی "من مسئول قرص خوردن تو نیستم!" چقدر این در طول روز تکرار میشه میپیچه تو هوای کل سرم.

اما یه سوال این روزا تو ذهنم جوونه زده. چرا قرصای افسردگی اینقدر تلخن؟ به نظرت قرصای افسردگی رو از عمد اینقدر تلخ میسازن؟ یا شاید پروسه ترمیم زخما اینقدر تلخه؟ نگاه میکنی به خودت ، به دستت مثلا یه روزی انگشتاش لای انگشتات بوده و حالا بین انگشتات پر زخمه. خب تلخه اینا رو ترمیم کنی که دیگه یادش نیوفتی! تلخه..! حتی بعضی وقتا من این زخما رو دوست دارم چون تنها راه اتصالم به توعه. به نظرت قرصا چی میدونن ازم؟ اونا توی کیفمن، روی صندلی کنار صندلی خودم. و امروز جبران نشدنی ترین اشتباه 1403 ام رو انجام دادم. اینکه تو رو ساختم. ریز به ریز با جزئیات، بهت فکر کردم، و خیال تو رو خلق کردم روی صندلی، نشستی، کنار من، کنار صندلی من. سرمو میچرخونم سمت چپ، نگات میکنم. فرفریات ریخته رو چشات! نمیدونم از زیبایی فرفریات بگذرم و جمشون کنم رو کله ات، یا از زیبایی چشات بگذرم و بذارم فرفریا همینطوری بمونن. دلم برات تنگ شده... همینجایی ها... اما دلم برات تنگ شده. این هفته هنوز جمعه نشده من دلم تنگه. دستتو دراز میکنی دست سردمو میگیری، ببین ببین، تو نمردی.. دستات چه گرمه توی سردی دستای من... تو نمردی من فقط مردم... ببین ببین... داره یه صداهایی از کیفم میاد، انگار قرصا دارن میخندن. 300 تا قرص دارن به خیالبافی های من میخندن. دیوونگیم نزدیکه! قرصا خیلی چیزا از من میدونن :)

تو که نمی‌خونی، بقیه براشون مهم نیست، برای خودمم تکراری شده. اما من تو این ۶ سال که تنها رفیق و یارم بودی، اونقدر بهت مطمئن شده بودم... نمیدونی که... یه وقتا وسط تاریک ترین جنگ های زندگیم دور و برم رو که نگاه میکردم فقط تو بودی... و چقدرم کافی بود... عین تاکسی هایی که فقط یه مسافر دیگه بخوان حرکت میکنن، عین اون تیکه آخر پازل، عین اون شنبه که قراره باشگاه رفتن شروع بشه، عین اون اول ماه ها که قراره پول پس انداز کردن شروع بشه... تو همشون بودی ‌.. انگیزه برای شروع، شوق برای ادامه، لذت برای رسیدن، می‌دونی من از دار دنیا فقط یه تو رو خواستم ‌... داروسازی و پول و کار و اینا بهانه بود، اینا رو برا تو میخواستم، برا خوشبختی تو... نفهمیدی آخه....

من با تو، نبودن بابام یادم رفته بود، طرح ملی اینترنت یادم رفته بود، گریه کردن یادم رفته بود، لعنت بهش ما برای ناراحتی هامون هم یه اسم خنده دار (داریخماخ... یادته؟!) گذاشته بودیم!... نباید این کار رو میکردی... نباید منو قبل مردنم، میکشتی......

دیدی از یکی خوشت میاد، سعی میکنی خودتو کاراتو شبیه اون کنی؟ مثلا اینکه مدل خندیدن من مثل تو شده بود؟ آره همون. این هفته که رفته بودم دکتر، دیدم رو شصت دست چپش یه چیزی انگار نوشته شده! گفتم دکتر اون تتوعه زدی؟ خندید! (خنده هاش خوشگله!) فرفریاش که منو یاد فرفریای تو میندازه رو داد یه طرف گفت نه من یه چیزایی یادم میره، اینجا مینویسم! و اون لبخندی که من رو لباش آوردم تا ته تایم ویزیتم رو لباش بود! من از دکترم خیلی خوشم میاد. برام قرص نور نوشته. میگه این قرص دلتو پر از نور میکنه. اما امشب یادم رفت زود بخورمش. باید مثل اون شم! اداشو در بیارم. پس خودکار آوردم رو شصت دستم نوشتم قرص نور یادت نره.

اما خب امشب رو یادم رفته بود بخورم. الان خوردم و باید تا قرص بعدی 2 ساعت فاصله بندازم. پس پفک آوردم فیلم ببینم تا دو ساعت بشه بعد آرامش پین شده رو قورت بدم و زود خوابم ببره...

دبیرستانی که بودم خیلی دلم میخواد المپیاد ریاضیات شرکت کنم. برای همین همش کتابهای ریاضیات میخوندم. کتابهای مختلف از جبر و انتگرال و اینا گرفته تا هندسه. یه کتابی داشتم که خیلی خوب بود. در مورد آمار و احتمال بود. پشت جلدش نوشته بود:

اگر میخوای چیزی رو هیچوقت فراموش نکنی / یاد بگیرش و بعد سعی کن فراموشش کنی!

من هیچوقت المپیاد شرکت نکردم... اما این جمله همیشه یادم موند. و الان که اینجا واستادم، اگه برگردم عقبو نگاه کنم میبینم هر وقت سعی کردم چیزی رو فراموش کنم بیشتر بولد شده بیشتر کل ذهنمو درگیر خودش کرده. اولیش تو! تو منو به بازی گرفتی، تحقیرم کردی، خیلی چیزا ازم مخفی کردی، نسبت به اذیت شدن من بی تفاوت بودی، تلاش هامو ندیدی، خب اینا چیزی نیست که آدم باهاش یه آدم دیگه رو یادش بمونه! تو کاره ای نبودی. من سعی کردم فراموشت کنم، نشد و بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر از چیزی که فکر میکردم رشد کردی تو مغزم. عین یه تومور!

نه اینکه بگم از این وضعیت ناراضی‌ام ها... نخیر... بنده هنوز گاوم. اگه یه کشاورز بودم و فکر تو هم گندم بود و قیمت گندم در کمترین حالت 10 سال اخیر بود، من هنوز داشتم به این فکر میکردم چند هکتار دیگه زمین بخرم و گندم بکارم :)

ولی واقعا فراموشی یعنی چی؟ خب بهش فکر کنی فراموشش نکردی، بهش فکر نکنی بیشتر توی یادت میمونه! پس؟ فراموشی یه توهمه؟ خودمون رو باید برای چند سالی که از عمر باقی مونده گول بزنیم؟ همیشه گول خورده باقی بمونیم؟ عین کرونا که اومد معده منو داغون کرد و هنوز که هنوزه دارم خودمو گول میزنم که خوب شدم! که یه ذره ترشی بخورم اشکالی نداره و معده ام هیچ طوریش نمیشه.

نشستم تو اتاق انتظار روانپزشک، یه خانومه باکلاس و از این لاکچری‌ها، نشسته کنارم، تا الان دو بار از ته دلش گفته خدایا شکر...! نمی‌دونم.. منم چیزای زیادی برای شکر کردن دارما... اینطوری نیست که تو دلم الان بگم خب اره دیگه، دلش خوشه نفسش از جای گرم میاد بایدم خدا رو شکر کنه. نه اینطوری نیست. من ولی چرا هیچوقت نگفتم خدایا شکرت؟ همیشه گفتم هر چی به دست آوردم خودم باعثش بودم. فقط خودم، خودم، خودم. تراپی هم همینو میگه. میگه من حالتو خوب نکردم، تو خودت اومدی، خودت پیگیر بودی، خودت داری کار می‌کنی پول در میاری که پول تراپی بدی...ولی خب من و اون نیروی برتر خیلی وقتا با هم تو جنگیم. خیلی چیزا من میخواستم اگر می‌تونسته کمکی نکرده. خیلی چیزا اون می‌خواسته و تو قانوناش بوده من پا گذاشتم روش. ولی بی انصافیه اگر بگم بهش اعتقادی ندارم... اما اون خیلی وقته دیگه تو زندگی من نیست...

تقریبا همه به کسی که دورش خلوته و کسی رو نداره، دوستی رو نداره میگن تنها..! کسی که میاد خونه نمیتونه زنگ بزنه! باید با کلید در رو باز کنه! کسی که یه هفته اس سرما خورده و کسی حالشو نپرسیده. کسی که آخر این جاده کسی منتظرش نباشه. اما یه تنهایی مرتبه بالاتری هست که اولویت بالاتری داره، تنهایی توی درون آدم. اونجا که توی یه مهمونی شلوغ، یهو مغزت دکمه mute رو میزنه و به چیزی فکر میکنه که نباید. اونجا که توی اوج پول و رفاه و امکانات خوب و خانواده خوب، کاری رو میکنه که نباید. یا مثلا همین امشب من که توی اوج خوشحالی و کار کردن و کاردستی درست کردن برای خواهرزاده‌هام، یهو مامان گفت راستی از چیز چه خبر..؟ تو رو میگفت. یه ساختمون ده طبقه رو تصور کن. طبقه هم کف، یکی از ستون ها یهو میریزه، کل ساختمون میریزه روش. همونقدر ریختم... چی میگفتم بهش؟ به دروغ گفتم خوبه.. درس میخونه. میدونی؟ بعضی جای زخما مقدسه. نباید به کسی نشون بدی. حتی عزیزترینات... مامان من یک و نیم ساله ریختم... آوار شدم... اما نگفتم چون هنوز به سرپا شدن امید دارم. هنوز به یه پیام، یه تماس، یه ایمیل، یه لایک، یه ریکوئست از تو امید دارم. تقصیر خودته. خودت گفتی همیشه آدم باید امید داشته باشه.

چند شبی هستش که یه خوابی میبینم. یه خواب که توش یه خانواده کاملا جدید دارم! چند تا برادر خواهریم، یه گاراژ داریم که پاتوقمونه، من یه کامپیوتر عجیب غریب دارم، یه داداشم ماشین رنگ میکنه، یه خواهرم نینجاس، کلا انگار توی یه دنیای سایبرپانک قرار داریم. و این خواب خیلی عجیبه که دنباله داره! پریشب یه خوابی بود که دیشب ادامه اش بود! شاید امشب ادامه دیشب باشه! توی اون خانواده، مشکل زیاد داریم! مثلا دیشب یکی از برادرامون توی دردسر افتاده بود، بعد همگی ریختیم سر باعث و بانیش و آخ نگم برات..! نگم برات که چه حس خوبیه تنها نبودن! نگم برات که چه حس خوبیه یه خون توی چند تا بدن کنار هم جریان داره! وقتی از خواب بیدار میشم دلم براشون تنگ میشه...

یه زمانی که فکر میکنم در موردش هم توی همین وبلاگ نوشتم، خیلی خیلی دلم میخواست چند تا رفیق داشته باشم. خیلی دلم میخواست رفیقام رفیقای واقعی باشن. نه که یکی از سر کسب تکلیف چند ماه یک بار پیام میده، یکی هر وقت کار داره پیام میده، یکی سین میکنه جواب نمیده! و بعد اسم خودشونم گذاشتن رفیق! اما الان یکی پیام میده، مستقیم میره رو مخم. دلم میخواد سریع مکالمه تموم بشه برم سر بازی تتریس! تازه فورتنایت هم گذاشتم امشب دانلود بشه! شب هم که میشه خدا خدا میکنم سریع آلارم قرص ترانکوپین برسه، بخورم، و یک ساعت بعد کاش دوباره خانواده جدیدم رو ببینم!