۳۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است.

صحبتامون که تموم شد، گفت ببینم دیگه این هفته چیکار میکنی :) حالا پاشو برام ساز بزن! تعجب کردم از حرفش! گفتم اینجا؟ واقعا؟ گفت اوهوم! کیف ویولنم رو گذاشتم روی فرش دایره‌ای قرمز وسط اتاق، بازش کردم، ساز و آرشه رو برداشتم. بهش گفتم تا حالا من برای کسی نزدم! منتظر بود... بلند شدم و اون قطعه‌ای که خودم ساختم رو خواستم بزنم. اسمش "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" هستش. حالا یه روزی وقت شد برات میزنم اینجا میذارم. یه نفس عمیق دادم توی ریه‌هام، سرد بود، خنک بود، با ضربان قلبم که خیلی ساله دیگه صداشو نمیشنوم، دادمش بیرون. استرس داشتم؟ نه! ولی باید میداشتم... چشمامو بستم، دستمو گذاشتم روی چوب آبنوس مشکی یکدست ویولن. انگار پا گذاشتم توی یه جنگل سیاه. با هر نت، با هر سیم، انگار یه درخت، یه شاخه، یه تهدید رو رد میکردم، صدای جیغ ویولن تبدیل شده بود به گریه. "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" شاید غمگین‌ترین قطعه‌ای هستش که من ساختم. وقتی که تموم شد، اون علی توی جنگل تاریک رها شد تنها! و دکتر داشت دست میزد و میگفت خیلی عالی بود! ببخشید من تعریفا رو از روی ترحم میبینم و حس بدی بهم دست میده. گفت بلدی پدرخوانده رو بزنی؟ چه جالب :) به همون تمرین رسیده بودیم! اونو پس بهتر زدم چون بیشتر آماده بودم. دکتر پسرش هم همون کلاس ویولن میاد ولی انگار خیلی تمرین نمیکنه! چون زیادی از نوازندگی من ذوق کرد! من تا حالا برای کسی نزده بودم. دروغ نبود! ویولن رو تا حالا برای کسی زنده اجرا نکردم... حالا اگه دفعه بعدی بازم گفت بزن، آماده‌تر خواهم بود. این چی بود اخه من زدم :))))

همش میگه بهم. همش میگه هیچوقت دیر نمیشه! منو ببین توی 36 سالگیم روانشناسی رو شروع کردم! یه بچه داشتم، افسردگی بعد زایمان داشتم و الان توی 42 سالگیم دکترای روانشناسی دارم و هیچکس از همکلاسیام که از من کوچیکتر بودن هم به این نقطه هنوز نرسیدن! پس نگو دیر میشه. باشه... نمیگم. منم بالاخره یه روزی اون لپ‌تاپ گیمینگ ایسوس TUF A15 رو میخرم! حالا مهم نیست اون روز حال بازی کردن داشته باشم یا نه. یه روزی بالاخره اون دوچرخه‌ای که دوست دارم رو میخرم، اوکی مهم نیست اگر دیگه نمیشد باهاش برم طبیعت. اون لاماری مشکیه که هر جا میبینم دلم غش میره رو بالاخره یه روز میخرم، مهم نیست کسی یا جایی رو نداشته باشم که سوارش کنم و بریم اونجا! بالاخره یه روزی دکترا بیوتک داروییم رو میگیرم میکوبم تو صورتم تو آینه میگم اینم از این! بالاخره داروساز شدی! مهم نیست که تو نباشی که بهم افتخار کنی! بالاخره یه روز میام سر کوچه‌تون، با مدرک دکترا با لاماری مشکی، که اتفاق روزبه بمانی رو پلی کردم توش، مهم نیست ببینم اسپند دود میکنن عروسیه.....! اره دکتر! هیچوقت دیر نمیشه. هیچوقت. حالا نذار دیگه برات بگم که مامانمو بالاخره یه روز میبرم مکه! میبرم جنگلای گیلان رو ببینه، میبرم دریا سوار قایق میشیم. یه ویلا توی کلاردشت میگیرم یه روزی! مهم نیست اون روز دیگه بهانه‌ای برای سفر کردن نداشته باشم، یا مهمونایی که اونجا جمع شیم بگیم بخندیم. هیچوقت دیر نمیشه دکتر. تو راست میگی. یاد اون روزایی افتادم که بچه بودم، پولامو جمع کردم برای خودم کاپشن بخرم، وقتی خریدم، برفا آب شده بودن، هوا گرم شده بود :)

روز اولی که رفتم پیش این تراپیست جدیده، یه برگه داد گفت چیزایی که دوست داری رو لیست کن! منه گاو هم نوشتم طبیعت گردی. حالا خانم پیله کرده پاشو برو طبیعت گردی! نوشته بودم تنیس! نوشته بودم کافه گردی! بابا من نمیتونم... نه وقتشو دارم، نه حالشو، نه روحیه شو، ولم کن! کاش نمینوشتم! مینوشتم خوابیدن! مینوشتم گریه کردن! یا باید الکی یه خاطره از طبیعت گردی که این هفته رفتم براش تعریف کنم جلسه بعدی. یا بگم طبیعت گردی دوست نداشتم اشتباه کردم! با اینکه دوست دارم! امروز از چیزایی براش صحبت کردم که گفتنش برام راحت نبود! خیلی پیله کرد که بگم! هی گفتم نمیگم. هی دنبال دروغ بودم یه چیز دیگه تعریف کنم براش! دیدم هیچی بداهه نمیتونم بسازم که بعدش نگه همین؟! اینو نمیخواستی بگی؟! اره دیگه ... همونی که بدترین بود رو گفتم! راستش بلند بلند گفتن اون ماجرا برام چیز بدی بود! حالمو بدتر کرد. تراپیسته خیلی خوبه. خیلی حال خوب کنه. من حال بدی دارم. الان اینجا بود میگفت لیبل نزن به خودت! ای بابا، باشه. تراپی رفتنم بدبختیه‌ها، دائم باید حواست به همه چی باشه. هر چی هم منفی فکر کردی، کش رو بکشی محکم بزنی به مچت!

توی عالم میکروب‌شناسی به زمانی که باکتری‌های زنده وارد جریان خون میشن، میگن باکتریمی. اگر این باکتری‌ها بتونن بازم زندگی کنن و سیستم ایمنی و درمان خارجی نتونه اونا رو حذف کنه، میشه سپتیسمی. زمانی که باکتریهای زنده توی خون تکثیر شدن و سم تولید کردن. این حالت باعث افت شدید فشار خون، التهاب شدید، تب بالا و آسیب به اندام‌های مختلف میشه. و خب در نهایت مرگ!

خب بذار حالا از این حالت بسیار وحشتناک توی دنیای میکروب‌شناسی، یه چیز قشنگ‌تر بسازم! دور از جون اگر تو رو بذارم جای باکتری، من الان توی مرحله باکتریمی‌ام! اگر اسم خودتو بذارم به جای باکتری، میشه اون اسمی که همیشه دوس داشتی وقتی من صدات میکردم! یا بهتر بگیم "تنها" من به اون اسم صدات میکردم. ادامه بدم اینو؟ بریم به حالت سپتیسمی؟

تراپیستم هفته قبل گفته بود 10 تا اتفاق خوب و مثبتی که این هفته برام میوفته و روی زندگیم تاثیر مثبت میذاره رو یادداشت کنم! هیچی ننوشتم! یه دونه هست که اونم خب مشخص نیست بشه یا نشه پس اونم نمینویسم. قشنگی این روزا اونقده که اون سپتیسمی و اتفاقی که بعدش میوفته، میتونه به عنوان یه اتفاق مثبت تلقی بشه!

درون من، الان یه پیرمرد معتاده اطراف تهران، که یه ذره غذا پیدا کرده خورده سرشو گذاشته یه گوشه لای آهن قراضه ها و خوابیده و داره به بچه اش فکر میکنه که کجاس و در موردش چی فکر میکنه! یه پسر کوچولوعه که توی شلوغی های بانک، مامانشو گم کرده! یه سربازه که دم مرز داره نگهبانی میده و به این فکر میکنه الان عشقش چیکار میکنه؟ نگنه جایگزین شده با یه پسر مرفه بی دردی که همه چی رو حاضر و آماده داره؟ یه آرایشگره که خوابیده و به سقف خیره شده و داره حساب میکنه چند تا قسط داره ته این ماه. درون من یه زندانیه که امشب بهش گفتن میتونی هر چی دوست داری برای شامت سفارش بدی! میبینی؟ درون من اتفاقای مثبت چندانی وجود نداره. نگرد دکتر نگرد... من دلم تنگه... عین اون دختر کوچولویی که پشت ویترین یه عروسک دیده مامانش قول داده هفته بعد اونو بخره. حالا دخترک توی اتاقش همش داره میگه نکنه فردا اونو یکی دیگه بیاد بخره... نکنه....؟

یکی از عاداتی که از بچگی دارم جمع کردن اطلاعاته، ساختن پرونده از آدما. یه دفتر داشتم جلدش صورتی بود پاره پوره، این مال خیلی بچگیاس! جایی که من بلد نبودم ساعت بخونم! به جاش عقربه هاشو نقاشی میکردم توی یه گوشه و گوشه دیگه بابامو میکشیدم که داره داد میزنه، داره دعوا میکنه. اینطوری بعدش ساعت های شکل هم رو میشمردم ببینم چه ساعت هایی بیشتر داد میزنه. من از بچگی پرونده جمع میکردم، داده جمع میکردم تا تحلیل کنم تا به نتیجه برسم. چون مطمئن بودم این الگوها بازم تکرار میشن، پس نتیجه هایی که میگیرم احتمالا درست باشه. اگر درست نیست پس داده ها کافی نیست. این روند ادامه داشت تا الان. من هنوزم پرونده درست میکنم. برای هر آدمی که میشناسم، یه فایل اکسل دارم. یه تب در مورد مشخصات تشخیصی مثل اسم و فامیل و اسم بستگان و... یه تب در مورد اعداد مهم مثل سن، تاریخ تولد، تاریخ آشنایی، تاریخ های مهم، یه تب در مورد علایق که چی دوست داره، چی دوست نداره و.. یه تب در مورد اینکه رفتارهاش چیان، چه اتفاقاتی برام تعریف کرده براش افتاده، یه تب به اسم تاریک! اونجا در مورد نقطه ضعف های طرف مینویسم، از چه چیزایی بدش میاد، چه چیزایی اذیتش میکنن. و آخرین تب، سوالاتی که ازش پرسیدم و چی جوابمو داده.

خیلی آدمای کمی از این خبر دارن! یکیش تراپیستم! فکر میکردم با این کار مخالف باشه! ولی گفت خیلی خوبه که دنبال دلیل و مدرکی! من راستش هیچ قصدی از این پرونده نوشتنا برای آدما ندارم. فقط عاشق تحلیل کردنم. ولی یه جاهایی یه نتایجی به دست میاد که میشه "الگو" که میبینم توی آدمای زیادی هی تکرار میشه. خب تصمیم میگیرم بشناسمش، دردش رو بچشم، و خودمو مجبور کنم دیگه اون رفتار و اون الگو رو دیدم سورپرایز نشم! مثلا رفتارهایی که یهویی عوض میشن! توجه کردنایی که یهویی به بی توجهی تبدیل میشه، رفتن های بی دلیل، دیگه این چیزا رو میبینم، تا حد امکان سعی میکنم از اون جو دور بمونم که ترکش هاش به من نخوره. من خوشحالم از اینکه عاشق تحلیل کردن داده هام! چون باعث میشه از خودِ رباتگونه ام، در برابر آدمایی که ترسناک تر از خدان، محافظت کنم.

برمیگردم به اتاق تاریکم، چراغ چشمک زن کابل LAN مودم تنها چیزیه که روشنه، باید لپ تاپ رو روشن کنم دوره ضبط کنم، فردا جلسه دارم باید گزارش آماده کنم، آخ! باز گرفت! قلبم روزایی که خیلی بهت فکر میکنم یا شایدم فکرت منو، خیلی درد میگیره. تیر میکشه. انگار تو قرار نیست درمان بشی. وسط هر کد، وسط هر نت، لای هر کتاب، پشت هر انگیزه، کنار هر موفقیت، توی خواب خوش، توی خواب بد! هستی... بیخود نبود همو صدا میکردیم رفیقای 26 ساله! از بچگی انگار یه انرژی به ما وصل بود!

تاروت گرفتم صبح! باز گفت میای! بخدا الکی نمیگم، من این فال رو برای خیلیا گرفتم، خیلیا رو زده تو ذوقشون، خیلی چیزا رو درست پیشبینی کرده. و من 20-30 بار تاروت گرفتم و هر بار گفته میای. گفته باید شرایط درست بشه! که یعنی من بتونم این بغض رو قورت بدم و دستمو فشار بدم روی دکمه پاور لپ تاپ، که پول جمع کنم، که کنکور قبول شم، که نذارم دیر بشه، که جلوی گریه هامو بگیرم، تراپیستم گفته این هفته همش مثبت فکر کن. یه روز زنگ میزنی ازم حال میپرسی، من با کلی ادا میگم خوبم! کاری داشتی زنگ زدی؟! بعدش دیگه با تو... میدونم چقدر بلدی منو. یه روز پامیشم میرم کنکور میدم و از قبل میدونم همه رو درست زدم! نتایج میاد و میبینم آره واقعا همه رو درست زدم! ویروس پزشکی قبول میشم، پامیشم میام... یه روزی پا میشم و میبینم همه اینا شده! بدون اینکه از خواب پاشم.

کار من جنگیدنه. از صفر سالگی. حالا عادتمه با این وضعیت ها سر و کله زدن. اما به دوری تو عادت ندارم. عادت نمیکنم. این روزا داره سخت میگذره. بد میگذره. میدونم اگر به همین شکل بگذره، تمام مثبتایی که بالا گفتم، میشه منفی. چطوری با این همه چالش دست و پنجه بزنم ته شب هم ببینم تو نیستی؟ اینا رو به مناسبت غر زدن نمینویسم. مینویسم تا یه روزی بهت نشون بدم توی چه روزایی تو رو "درمان نشده" نگه داشتم تا برگردی!

تراپیستم این هفته بهم تمرین داده! که مثبت فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و اونقدر فکر کنم و توجه کنم که 10 تا اتفاق مثبتی که برام تو این هفته میوفته و تو کیفیت زندگیم تاثیر داره رو بنویسم! و تا الان فقط یکی اتفاق افتاده! شاید اینو بهش بگم باور نکنه! ولی واقعا مثبت فکر کردن سخته! همش میگی خب به چی فکر کنم که مثبت باشه؟ بدیه ذهن افسرده اینه که تو همش سعی میکنی از دل چیزای مثبت هم یه پوینت منفی در بیاری و توصیفش کنی و اونقد بزرگش کنی که دیگه اون اتفاق مثبته به چشم نیاد! این یکی از خطاهای شناختی مغز هستش که جلسه قبل بهم درس داد. نمیدونم خنده داره یا چی ولی هر خطای جدیدی که درس میده میبینم عههه من از خیلی وقته این خطا رو دارم! اما تراپیستم میگه تو حداقل اونقدر قوی هستی که دنبال خوب شدنتی!

همیشه بهم میگفتن تو اگر توی برنامه نویسی به جایی نرسیدی حتما برو توی دانشگاه اقتصاد بخون! حالا مثل همیشه به حرف هیشکی گوش نکردم رفتم میکروبشناسی خوندم! ولی خب اینو میگفتن چون میگفتن هوش اقتصادی خوبی دارم! این موند روم... چه درست چه غلط. و امروز صبح یه بازی کوچولو با پایتون نوشتم، یه بازی ریاضی. اتفاقات بعدش بد بود! یه فکر میگفت اینو اسکریپت پولی کن بذار تو سایت! یکی میگفت اینو یه دوره کن بذار تو یوتوب! یکی میگفت نه یوتوب لایک نمیکنن مینی دوره اش کن توی سایت بذار! یکی میگفت نه بابا امشب ریلزش کن بذار اینستا فالوور بگیر. و مجبور بودم به همشون هیشششش کنم! تا ساکت شن و از پشت سیستم پاشم و برم بیوفتم رو رختخواب و گریه کنم!

کلاس ویولن امشب چون خیلی تمرین نداشتم یه جوری بود، باید تمرینم رو زیادتر کنم اینطوری نمیشه. چون وقتی یه مدتی خیلی خوب باشی، انتظارا ازت بالا میره... وقتی استادم و باباش و من توی اموزشگاه قرار گرفتیم. یه حس عجیبی داشتم! نمینویسم در موردش. تراپی خوب بود، ولی میدونی؟ انگار یکی زنگ زده باشه به این دکتره، بگه این پسره خیلی از خودش ایراد میگیره میگه خوشتیپ نیستم و اینا، تو بهش برعکس اینا رو بگو! هی از خوش پوشی من تعریف میکنه، میگه یکی از پسرای خوشتیپ شهری! این تعریف کردنه مثلا یه بار دوبارش اوکیه ولی دیگه زیادی داره تاکید میکنه! از اینش بدم میاد. کلی خطای رفتاری بهم درس داد، کلی هم تمرین داد. انگار به پسر کوچولو درونم یه شمشیر دادن، گفتن جلو تمام سیاهیا واستا! بعدش به خاطر کارهایی که این هفته انجام داده بودم گفت یه هدیه حتما برای خودت امشب بگیر! من نمیدونستم چی حالمو خوب میکنه! نمیدونستم چی میخوام! واقعا نمیدونستم..

میخوام یه کتاب بنویسم، توی سبک 365 روز بی تو، و تمام روش هایی رو بگم که تو باهاشون منو کشتی. مثلا اون وقتا که با انرژی از پسرای دیگه میگفتی! اونجا که داشتی میگفتی رفتی بینی‌تو عمل کنی چی شد! یا چرا راه دور بریم، همین آخرا که بی دلیل یهو شونه خالی کردی! یا مثلا بگم من وقتی مردم که دیدم خنده هام شده شبیه تو! تویی که دیگه نبودی! وقتی مردم که دیدم تیپ و قیافه مو دیفالت همونطوری که تو میخوای میزنم! شاید سوال بشه برات که این کتاب برای چیه؟ باور کن اونقدرام بی خاصیت نیست. یکی میاد میخونه میفهمه اگه این راه رو بره ممکنه حتی وقتایی که میخنده هم گریه کنه! پس حداقل خنده کردن رو برای خودش نگه میداره.

هوم... جالب میشه به نظرم. اینجا نوشتم ایده شو که یادم نره.