۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است.

یک حلقه بی نهایت

من داخلش به دام افتاده

راه فراری نیست

راه نجاتی نیست

زمان استراحتی نیست

تفریحی نیست

خوشی نیست

لبخند نیست

کار هست و جبر و درد و تاریکی

دارم به اوج خودم میرسم

من در این حلقه بینهایت 

بزرگ میشوم

اما شیطانی بزرگ میشوم...


آقای ربات.

یه هوای آفتابی

شهر خلوت

یه نسیم خنک

دیگه بیخوابی تو چشمام نیس

ولی اشک چرا

دلم از سنگفرش های توی خیابون هم یخ تره

دارم به این فکر میکنم

چرا تموم نمیشه

چرا فراموش نمیشه

چرا این جنگ تموم نمیشه

من که مات شدم

من خیلی به پاش نشستم .. خیلی 

اما 

چرا برنگشت ؟

یواش یواش شروع میشه

رفت و آمد آدم ها 

با قصه های مختلف

یکی تو ماشین داره با گوشی حرف میزنه و مدام داره بوق میزنه و 

به ماشین جلوییش داد و بیداد میکنه

یه مادری داره بچه اش رو مجبور میکنه آمپولش رو بزنه

یه پسری با دوستاش دارن در مورد فلان بازی جدید بحث میکنن

اون طرف ها یه گنجیشکی با ترس و استرس یه جا نشسته و داره دونه های ریزی رو میخوره

زندگی 

یه مجموعه منظم از بی نظمی ها 

یه مجموعه معقول از بی عقلی ها

زندگی

عجیب و ساده

سخت و تاریک

هزار مشکل داشتم

که اینم روش اضافه شد 

شد هزار و یک مشکل 

دلم براش تنگ شده 

چون

هر جوری هم که بد بود 

بازم هزار مشکلم رو باهاش از یادم میبردم

آره .. 

همین.. دلم براش تنگ شده.

 


 

 

آقای ربات.

تنهایی او را مجبور کرده روزها را تنها بگذراند 

نه هم بازی 

نه هم صحبت

نه دوستی 

نه کسی که به او توجه کند

صبحانه ای در کیف و یک تفنگ اسباب بازی در دست

به کجا ؟

نه مهد کودک

نه پارک

نه جایی زیبا برای تفریح

یک بیابان دورافتاده با پر از سنگ و خاک و خار

هوا گرم و آفتابی 

آنقدر که تنهایی ها را بخار کرده

کودک مشغول بازی و سرگرمی است

با ؟

دوستان خیالی :)

در ؟

دنیای خیالی :)

کسی نیست او را برای ناهار صدا بزند 

البته که ناهاری هم نیست :)

ساندویچش را با بغضی که نمیداند چیست ، گاز میزند

او چیز زیادی نمیداند 

چیز زیادی نمیخواهد

کودک است

دلش پاک است

دعوای مادر و پدرش را بازی فرض کرده 

شب که شود

مادربزرگی نیست که برایش قصه بگوید و نوزاشش کند 

هست اما 

مشغول کار 

همه مشغول کار 

برای چه ؟

برای ادامه زندگی با همین روزها ؟؟؟

همین تنهایی ها و همین بغض هایی که کودک نمیداند چیست ؟ 

ولی با حسرت بزرگ میشود ؟

نمیداند محبت چیست اما با حس خالی بودن از محبت بزرگ میشود

پدر میرود

مادربزرگ میرود

عمه میرود

پدر بزرگ میرود

همه میروند

به کجا ؟ بهشت :)

یک بهشت خیالی .. 

آدم های بد که به بهشت نمیرود ...

یک روز میرسد 

که نوبت من شده 

نوبت همین کودک خالی از هر چیز خوب 

خالی از عشق 

محبت

خالی از شادی 

پر از بغض و حسرت و اندوه

پر از غصه و تنهایی 

پر از تاریکی

من هم میروم .. 

اما نه به بهشت

نه بهشت خیالی 

نه بهشت واقعی 

من

مقصدم جهنم است .. جهنمی تاریک.. 

کودکی من

با یک جمله تکمیل میشود

"تبدیل یک قلب قرمز و کوچک به یک قلب سیاه و بزرگ :) "


آقای ربات.

در دنیایی پا گذاشتیم که کسی به تاریکی ها بها نداد

کسی دلش غم نمیخواست

گریه چیز بدی بود 

به ما یاد دادند مرد گریه نمیکند

اما کاش میگفتند مرد گریه میکند فقط 

فقط دیده نمیشود..

اینجا قلم وقتی خریدار پیدا میکند که از خوشی ها بنویسد

از دنیای رنگی

از شادی های مزخرف

از تعریف جک های بیمزه

یا شاید خاطره هایی قشنگ با پایان خیلی قشنگ تر 

اینجا زندگی با درد ، ننگ محسوب میشود.

مشاوره میدهند و ادای روانشناس ها را در می آورند که خوب شوی 

که بخندی و بخندانی و تف کنی به تمام بدبختی های دنیا 

انگار نباید باشند 

انگار غم و غصه نباید باشد

من

اشتباهی در این دنیا وارد شدم.

در دنیایی که مال من نیست

در دنیایی که من را نمیپذیرد


آقای ربات.

به خواب بروی و در خوابت باشد

از خواب بپری و کنارت نباشد

اذان بگویند و مست شوی 

در مستی گریه کنی و غرق شوی 

داد بزنی و مشت بکوبی به دیوار اتاقت

مثل حیوان وحشی گم کرده باشی راهت

حواست نباشد نباشی نباشد

کنارت بخواهیش نخواهی نخواهد

زمین و زمان را بدوزی بهم تا که شاید 

چشم به راهش بشینی تا که روزی بیاید


زیاد اهل مطالعه شعر نیستم اما فکر میکنم شکل شعر های سید مهدی موسوی شد ! 

شعر گفتن

فقط یک دل تنگ میخواهد و

یک دنیا خاطره در یک ذهن..


قافیه چیدن کار سختی نیست !


آقای ربات.


یه نگاه به چپ

یه نگاه به راست

یه نگاه به ساعت

امروز 23 تیر ماه سال 1397

یه نگاه به عمر وبلاگ : 730

یه عدد خاص !

جمع دو عدد 365

عه ! وبلاگ دو ساله شده ! 

چه بی صدا 

چه بی خبر 

چه بی احساس ! 

چه غریب :)

تو این دو سال ، چه اتفاق هایی که نیوفتاد

به چه چالش هایی که کشیده نشدیم

افسرده شدیم

مردیم و دوباره زنده شدیم

شکست خوردیم

یه سری اومدن حالمون رو خوب کنن

شدن یکی از دلیل های حال بدمون

یه سری راهکار دادن و پایدار نبود 

خیلی ها هم خوب بودن 

نوشتن

آغاز یه دنیای جدید بود 

مرسی آقای ربات 

که 2 ساله منو تحمل میکنی

مرسی از همه دنبال کننده ها 

از همه اونایی که وبلاگ من رو میخونن ! 


یه تشکر هم بکنم از اونی که خواست بنویسم 

و من برای اولین بار .. به خاطر اون .. نوشتم

مرسی bzb

نمیدونم کجایی .. اما همیشه به یادتم یار قدیمی!

و .. 

همین ..


وبلاگ دو ساله شد ...


آقای ربات.

دیشب خواب دیدم

با سرعت داشتم تو جاده میرفتم

فک کنم دوچرخه داشتم

شایدم موتور بود .. نمیدونم

فقط میدونم سرعتم زیاد بود که یهو از جاده منحرف شدم

یا جاده از من منحرف شد ! نمیدونم 

فقط میدونم وارد یه شهر تازه شدم

خیلی اتفاقی 

یه حس و هوای عجیبی داشت اون شهر 

هوا خنک 

همه جا سرسبز بود 

پر بود از در .. هر دری رو باز میکردی میرسیدی به یه جایه خاص 

یه در رو باز کردم

پر بود از اسکلت های کوچولو .. خیلی کوچولو ! 

یهو منو دیدن زنده شدن

چه سرعت زیادی هم داشتن :)) 

من فرار میکردم و اونا دنبالم

همه در ها رو باز کردم که ببینم راه خروج کدوم طرفیه

اما پیدا نمیشد .. ولی بالاخره تونستم بیام بیرون از اون شهر 

اما دیگه دوچرخه ام نبود ! 

یه نگاه کردم به پشت سرم تا دوباره برم داخل 

اما 

زیر پام خالی شد و من رفتم تو ! 

بعدشم با یه حس فشار بیدار شدم ! 


روز های فراموشی تو ، روزهای آشفتگی سختیه .. ! 

:)


آقای ربات.


شاید امروز ، اولین روز فراموشی تو نباشد 

اما قطعا سخت ترین روزش هست

به جای تو

یک بغض تلخ کنارم نشسته

یک زندگی سیاه در آینده منتظرم است

یک عالمه خاطره هم در گذشته جیغ میکشند

به جای تو

اینجا هیچ چیزی وجود ندارد

شاید من زیادی بزرگت کرده ام 

بدون تو فقط خودت وجود نداری

البته که تو همه چیز هستی ...

همه چیز بودی 

نمیتوانم بمانم

قدم میزنم و مرور میکنم

پیر میشوم و میمیرم

اما فراموشت میکنم

به خدایی که برایت بیگانه بود قسم

فراموشت میکنم

من اگر نتوانم این کار را انجام بدهم

بهتر است که بمیرم....


امضا.آقای ربات.

تو را چه بنامم ؟؟

پایان موقتی درد ها ؟

شروع درد های بدتر ؟

تو را چه صدا کنم ؟؟

شروع قصه ای عاشقانه و پاک ؟

یا پایان تمام عاشقانه ها؟

تو را با چه به یاد بیاورم ؟

با بوی خوش شمعدانی ها ؟

یا با طعم شور اشک ها ؟

تو چه بودی ؟

تو چه شدی ؟

تو از کجا آمدی ؟

به کجا رفتی ؟

به کجا رفتی ؟؟

ته این قصه را چرا شستی ؟

آن هم با اشک های من ...

تو فرشته نیستی 

تو فرشته بودی 

تو قاتل نبودی 

تو قاتل شدی 

قاتل احساساتم

قاتل چیزی به نام عشق میان ما

قاتل لبخند و شادی های موقت

نه نه

همه این ها را فراموش کن

از تو تعریف بهتری دارم

تو

دخترکی خردسال بودی 

که مرا مثل یک عروسک در دستانت بازی دادی 

برایت تازه بودم 

شعر خواندی برایم

از قشنگی های روزگار تعریف کردی 

دنیایت قشنگ بود و دنیایم را قشنگ کردی 

و وقتی دلت را زدم

آرام آرام دور شدی 

یک آن نزدیک شدی و مرا یک لگد محکم زدی و از پنجره اتاقت پرت کردی بیرون

دیگر سخنی نیست برای وصفت

برای تمام بودن ها

گذشته ها 

فعل های ماضی

صفات ناپایدار مثبتت

از تو

یک دنیا ممنونم ...

...

..

.


آقای ربات.

میدونم

میدونم .. تحمل این اوضاع سخته

و میدونم تموم درد تنهایی رو فقط من میکشم و اون خیالش نیست

نمیخوام دیگه الکی از عشق بنویسم

فکر میکردم میشه عشق رو با نوشتن معنا کرد 

اما نه .. باور هامو ریخت

وقتی نوشت دوستت دارم و نداشت

وقتی نوشت تا تهش باهاتم و نبود

وقتی نوشت فقط تو و نبودم !

نبودم ..فقط من نبودم

حتی همون دوستت دارم هاش و قربون صدقه رفتن هاشم بعدا فهمیدم که تیکه کلامش بوده

میدونم

من هنوز میتونم که بفهمم

قلبم رو از دست دادم

ولی مغزم رو نه

دارم به این فکر میکنم چقدر از خودم رو از دست دادم

و چقدر از خودم رو نیاز دارم تا بتونم به زندگی عادی برگردم

آره .. شاید حدس زده باشی که میخام برم 

اما نه از اینترنت

نه

هستم .. با همین آقای ربات

دیگه حتی نمیخوام به زندگی عادی برگردم

شاید صفحه اینستاگرامم رو که پر از پیغام های انگیزشی مسخره بود رو بستم

شاید دیگه به اکانت تلگرامی که اون توش بوده دیگه سر نزنم

شاید دیگه نشم اون پسری که همیشه درگیر رفتن ها بود 

میدونی 

شاید دیگه نه کسی باشه و نه کسی بیاد 

شاید این همه اتفاق خوب بیوفته

ولی من هنوز زنده باشم !

بعد از اون رو نمیدونم

شاید یه راهی باز شد .. شاید مثلا تونستم کنکور قبول بشم 

و وارد یه فضای بهتر شدم

و از این چهار دیوار جهنمی خلاص شدم

شاید برای همیشه توش حبس شدم

نمیدونم

دلم الان میخواد برف بباره .. زیاد .. خیلی زیاد .. 

برم رو برفا بخوابم

و اونقدر سردم بشه که دیگه نتونم فکر کنم

حداقل به عشق فکر نکنم

عشقی که این روزا مرده

و من فکر میکردم هنوز میشه با مرده ها زندگی کرد.

میدونم .. میدونم حرفام باید یکم عجیب به نظر برسه

شاید باور نکنی اما هنوز عنوان مطلبم رو ننوشتم ولی نگران کلی غلط املایی ام که ممکنه بالا داشته باشم

میخوام همون باشم

همون ربات گیج و شلخته و پر از مشغله 

که آخرین گزینه برای تفریح هاش عشقه

دقت کردی ؟ تفریح ! 

تازه اونم آخرین گزینه

آره

درست حدس زدی 

میخام دوباره بد بشم


یه حرف هم با تو دارم

تویی که هیچوقت این متن رو نمیخونی

ولی من مینویسم.


"روزایه قبل تو بد بود ، روزایه بعد تو بدتر میشه"

این وسط فقط یه استراحت کوچولو بود تو دنیایه الکی اما خوشگلت..

نگران من نباش .. من با بدی ها بزرگ شدم .. با رفتن ها .. با تنها موندن ها و سیاهی ها و تاریکی ها 

من همینطوری راحتترم


راستی..شاید بعد از این دور خودم سیم خاردار بکشم

که کسی نخواد حالم رو خوب بکنه ! مرسی .. حال من خوب هستش !

شاید بیشتر رمان بخونم .. البته این تایم باقی مونده . چون به محض اینکه مرداد بشه دوباره شروع میکنم و درس میخونم

دارم فکر میکنم به اینکه روز تولدت چطوری عادی به نظر برسم

کار سختیه اما شدنیه

شاید فکر بکنی چه سنگدلی ام 

اما صبر کن عزیزم

هنوز کجاشو دیدی ؟؟؟

:)

میدونم

میدونم بازم زیاد نوشتم .. میدونم هیچکس حوصله نداره این چیزا رو بخونه

میدونم هیچوقت فرصت نشد بزرگ بشم .. من همیشه کار کردم و به هیچ چیزی فکر نکردم

به بزرگ شدن .. به تفریح کردن .. به نمیدونم .. خیلی از کار هایی که همه انجام میدن .. همه عادی ها 

مثل تو .. من یاد نگرفتم بیخیال باشم

من همیشه زندگی رو سخت گرفتم و میگیرم .. 

میدونم.

میدونم....


آقای ربات.