۲۹۲ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

دبیرستانی که بودم خیلی دلم میخواد المپیاد ریاضیات شرکت کنم. برای همین همش کتابهای ریاضیات میخوندم. کتابهای مختلف از جبر و انتگرال و اینا گرفته تا هندسه. یه کتابی داشتم که خیلی خوب بود. در مورد آمار و احتمال بود. پشت جلدش نوشته بود:

اگر میخوای چیزی رو هیچوقت فراموش نکنی / یاد بگیرش و بعد سعی کن فراموشش کنی!

من هیچوقت المپیاد شرکت نکردم... اما این جمله همیشه یادم موند. و الان که اینجا واستادم، اگه برگردم عقبو نگاه کنم میبینم هر وقت سعی کردم چیزی رو فراموش کنم بیشتر بولد شده بیشتر کل ذهنمو درگیر خودش کرده. اولیش تو! تو منو به بازی گرفتی، تحقیرم کردی، خیلی چیزا ازم مخفی کردی، نسبت به اذیت شدن من بی تفاوت بودی، تلاش هامو ندیدی، خب اینا چیزی نیست که آدم باهاش یه آدم دیگه رو یادش بمونه! تو کاره ای نبودی. من سعی کردم فراموشت کنم، نشد و بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر از چیزی که فکر میکردم رشد کردی تو مغزم. عین یه تومور!

نه اینکه بگم از این وضعیت ناراضی‌ام ها... نخیر... بنده هنوز گاوم. اگه یه کشاورز بودم و فکر تو هم گندم بود و قیمت گندم در کمترین حالت 10 سال اخیر بود، من هنوز داشتم به این فکر میکردم چند هکتار دیگه زمین بخرم و گندم بکارم :)

ولی واقعا فراموشی یعنی چی؟ خب بهش فکر کنی فراموشش نکردی، بهش فکر نکنی بیشتر توی یادت میمونه! پس؟ فراموشی یه توهمه؟ خودمون رو باید برای چند سالی که از عمر باقی مونده گول بزنیم؟ همیشه گول خورده باقی بمونیم؟ عین کرونا که اومد معده منو داغون کرد و هنوز که هنوزه دارم خودمو گول میزنم که خوب شدم! که یه ذره ترشی بخورم اشکالی نداره و معده ام هیچ طوریش نمیشه.

نشستم تو اتاق انتظار روانپزشک، یه خانومه باکلاس و از این لاکچری‌ها، نشسته کنارم، تا الان دو بار از ته دلش گفته خدایا شکر...! نمی‌دونم.. منم چیزای زیادی برای شکر کردن دارما... اینطوری نیست که تو دلم الان بگم خب اره دیگه، دلش خوشه نفسش از جای گرم میاد بایدم خدا رو شکر کنه. نه اینطوری نیست. من ولی چرا هیچوقت نگفتم خدایا شکرت؟ همیشه گفتم هر چی به دست آوردم خودم باعثش بودم. فقط خودم، خودم، خودم. تراپی هم همینو میگه. میگه من حالتو خوب نکردم، تو خودت اومدی، خودت پیگیر بودی، خودت داری کار می‌کنی پول در میاری که پول تراپی بدی...ولی خب من و اون نیروی برتر خیلی وقتا با هم تو جنگیم. خیلی چیزا من میخواستم اگر می‌تونسته کمکی نکرده. خیلی چیزا اون می‌خواسته و تو قانوناش بوده من پا گذاشتم روش. ولی بی انصافیه اگر بگم بهش اعتقادی ندارم... اما اون خیلی وقته دیگه تو زندگی من نیست...

تقریبا همه به کسی که دورش خلوته و کسی رو نداره، دوستی رو نداره میگن تنها..! کسی که میاد خونه نمیتونه زنگ بزنه! باید با کلید در رو باز کنه! کسی که یه هفته اس سرما خورده و کسی حالشو نپرسیده. کسی که آخر این جاده کسی منتظرش نباشه. اما یه تنهایی مرتبه بالاتری هست که اولویت بالاتری داره، تنهایی توی درون آدم. اونجا که توی یه مهمونی شلوغ، یهو مغزت دکمه mute رو میزنه و به چیزی فکر میکنه که نباید. اونجا که توی اوج پول و رفاه و امکانات خوب و خانواده خوب، کاری رو میکنه که نباید. یا مثلا همین امشب من که توی اوج خوشحالی و کار کردن و کاردستی درست کردن برای خواهرزاده‌هام، یهو مامان گفت راستی از چیز چه خبر..؟ تو رو میگفت. یه ساختمون ده طبقه رو تصور کن. طبقه هم کف، یکی از ستون ها یهو میریزه، کل ساختمون میریزه روش. همونقدر ریختم... چی میگفتم بهش؟ به دروغ گفتم خوبه.. درس میخونه. میدونی؟ بعضی جای زخما مقدسه. نباید به کسی نشون بدی. حتی عزیزترینات... مامان من یک و نیم ساله ریختم... آوار شدم... اما نگفتم چون هنوز به سرپا شدن امید دارم. هنوز به یه پیام، یه تماس، یه ایمیل، یه لایک، یه ریکوئست از تو امید دارم. تقصیر خودته. خودت گفتی همیشه آدم باید امید داشته باشه.

چند شبی هستش که یه خوابی میبینم. یه خواب که توش یه خانواده کاملا جدید دارم! چند تا برادر خواهریم، یه گاراژ داریم که پاتوقمونه، من یه کامپیوتر عجیب غریب دارم، یه داداشم ماشین رنگ میکنه، یه خواهرم نینجاس، کلا انگار توی یه دنیای سایبرپانک قرار داریم. و این خواب خیلی عجیبه که دنباله داره! پریشب یه خوابی بود که دیشب ادامه اش بود! شاید امشب ادامه دیشب باشه! توی اون خانواده، مشکل زیاد داریم! مثلا دیشب یکی از برادرامون توی دردسر افتاده بود، بعد همگی ریختیم سر باعث و بانیش و آخ نگم برات..! نگم برات که چه حس خوبیه تنها نبودن! نگم برات که چه حس خوبیه یه خون توی چند تا بدن کنار هم جریان داره! وقتی از خواب بیدار میشم دلم براشون تنگ میشه...

یه زمانی که فکر میکنم در موردش هم توی همین وبلاگ نوشتم، خیلی خیلی دلم میخواست چند تا رفیق داشته باشم. خیلی دلم میخواست رفیقام رفیقای واقعی باشن. نه که یکی از سر کسب تکلیف چند ماه یک بار پیام میده، یکی هر وقت کار داره پیام میده، یکی سین میکنه جواب نمیده! و بعد اسم خودشونم گذاشتن رفیق! اما الان یکی پیام میده، مستقیم میره رو مخم. دلم میخواد سریع مکالمه تموم بشه برم سر بازی تتریس! تازه فورتنایت هم گذاشتم امشب دانلود بشه! شب هم که میشه خدا خدا میکنم سریع آلارم قرص ترانکوپین برسه، بخورم، و یک ساعت بعد کاش دوباره خانواده جدیدم رو ببینم!

امروز، تیشرت پوشیدم! و رفتم کلاس ویولن! دیدم استاد ویولنم دو تا کاپشن رو هم پوشیده! مامان و باباشم اومدن! اونام همینطور! بعد از کلاس و بعد از هم صحبتی با مامان و باباش که یه حس عجیبی بود! رفتم تراپی! توی مسیر همه با تعجب نگام میکنن! مگه چیه؟! سرما نمیخورم خب. توی من یه جهنمه. یه جهنم از آدمایی که بودن توی جهنم هم براشون لطفه! تراپی امشب خیلی خوب بود. خوشحالم که کنسلش کردم و بعدش دوباره گفتم میام! ولی...

ولی گفت اون قلعه سیاهو رنگ بزن! من نمیخوام. سیاه قشنگه. سیاه نباشه چی باشه؟ صورتی؟ اه از اون یه دونه دیوار که صورتی رنگ شده متنفرم! همونم باید سیاهش کنم. ولی راست میگه ها... همشون انگار یه بخشی از منن، شاه سیاه، هیولا، بانوی قرمز پوش، پیرزن و پیرمرد، رها، آبی، خانواده بریتانیایی ها، روح سفید آرزوها، هر کدوم از یه درد من ساخته شدن. تراپیست جدیده کارشو خیلی خوب بلده! تا الان تونسته رد زخمامو بزنه بره توشون!

این مخفیانه تراپی رفتنا آخرش یه روز لو میره! همش میگن چرا دیر کردی مگه کلاس ویولن نیم ساعت نیست؟! چرا 3 ساعته بیرونی! ای بابا ولم کنید بچه 6 ساله که نیستم! اصلا اره با دوس دخترم قرار گذاشتم! اره دیگه! قطعا یکی از فکراشون همینه. حالا بگذریم... ترانکوپین خوردم، به زودی خواب 3 هیچ از من میبره. اما تا اون وقت منم و چند تا فکر عجیب غریب. مامانِ استاد ویولنم، اینکه هیولا منه؟ یا من هیولا؟ یا تو کجایی؟ تو هم امشب رفتی تراپی یا بازم یه شب دیگه بی تقاص سر کردی؟

نشستم اینور اتاق، اونور اتاق یه دفتر سبز داره به من چشمک میزنه. میدونم چی توشه. توش پر از حرفای تراپیستمه. توش پر از تمریناییه که تراپیستم گفته این هفته انجام بده. خب؟ داریم میرسیم به ته هفته که... بازم یه هفته الکی گذروندیم؟! دستام چرا میلرزه؟ نگاه میکنم به دستام، مچ دست راستم چرا قرمزه؟ چرا میسوزه؟ تو هم میشی؟ یه وقتایی اندازه من آشفته میشی؟ زانوهات شل کنه ندونی چیکار کنی، نه ناامیدی نه امیدوار، نه دلت میخواد بمیری نه دلت میخواد زندگی کنی، عجله داری و حرکتی نمیکنی! میشی یعنی؟ تو اینطوری میشی؟ یهو یه باد میاد دفتر سبز وا میشه میره تو صفحه 13.. از روی میز میوفته روی علوفه های سیاه. اتاق میشه یه جنگل تاریک. یه ور نوره یه ور تاریکی، من چرا رو به نور نشستم؟ پاشو بریم تو تاریکیمون. با کی دارم حرف میزنم؟ اونی که سوال کرد! کو؟ چرا پشت درختا قایم شده؟ بیا بیرون هیولا. مثل اینکه یاد رفته تو منو خوردی نه من تو رو! من باید بترسم که نمیترسم. وقتایی که آشفته میشدم بانوی قرمز پوش میومد برام لالایی میخوند بچگیام. یادته؟ تو میاوردیش اخه.. اخه فقط تو میتونی بین دنیای آدمیزادا و جنگل سیاه رفت و آمد کنی. تو میاوردیش... هیولا اون روزی که توی مدرسه دعوام شد، دستام خالی بود، یهویی چی شد توی دستم یه سنگ بود؟ تو گذاشتی توی دستم؟ واستا کجا میری.. منو تا اینجا آوردی خب من کدوم وری برم؟ بازم میره... هیولا این روزا کم حرف شده. منم این روزا بیشتر آشفته میشم. تو هم میشی یعنی؟ اصلا دفترم کجا رفت؟ اه.. ولش کن بابا. گور بابای تمام دفترهای سبز دنیا.

حالا میفهمم. امروز که ۲۶ سال و چند ماهی عمر کردم. تازه میفهمم تنهایی یعنی چی. تنها توی مشکلات، تنها توی خوشحالیا، تنها توی ناهارای خوشمزه، تنها توی مواقعی که به این فکر می‌کنی اگه تنها نبودی این کار خیلی خوب و درست پیش می‌رفت! تنها توی دیدن سریالی که یه جا باباهه دستشو می‌ذاره رو شونه پسرش. یه تنهایی عمیق، یه تنهایی کثیف. انگار خنده تمام آدمایی که دوستشون داری توی سرت هستن ولی خودشون نه! انگار یادت میاد تنها کسی که دوستت داشت مرد! انگار که مثلا بری بپرسی فلانی، این عکس رو که تنها عکس بچگیمه و میگن تو گرفتی، تو گرفتی؟ تنهایی یعنی اینکه بگه نه! تنهایی یعنی اینکه همه از تو انتظار داشته باشن. اینکه همیشه اونی باشی که تو مشکلات هر وقت هر کی بهت نگاه کرد بهش لبخند یا چشمک بزنی که انگار "غمت نباشه ها..! من درستش میکنم" و هیشکی اینو برا تو نباشه. تنهایی یعنی پسر محبوب ۴ سال دبیرستان، الان هیچکس ازش خبر نداره. زمستون آخراشه. تحمل کن... ها کن تنهاییاتو. تموم که نه... نمیشه. اما اگه خواب دیشبم تعبیر بشه.... من میگم وقتی ۵۱ به ۱۷ بخش پذیره، تعبیر شدن خواب منم ممکنه! هوم؟

صحبتامون که تموم شد، گفت ببینم دیگه این هفته چیکار میکنی :) حالا پاشو برام ساز بزن! تعجب کردم از حرفش! گفتم اینجا؟ واقعا؟ گفت اوهوم! کیف ویولنم رو گذاشتم روی فرش دایره‌ای قرمز وسط اتاق، بازش کردم، ساز و آرشه رو برداشتم. بهش گفتم تا حالا من برای کسی نزدم! منتظر بود... بلند شدم و اون قطعه‌ای که خودم ساختم رو خواستم بزنم. اسمش "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" هستش. حالا یه روزی وقت شد برات میزنم اینجا میذارم. یه نفس عمیق دادم توی ریه‌هام، سرد بود، خنک بود، با ضربان قلبم که خیلی ساله دیگه صداشو نمیشنوم، دادمش بیرون. استرس داشتم؟ نه! ولی باید میداشتم... چشمامو بستم، دستمو گذاشتم روی چوب آبنوس مشکی یکدست ویولن. انگار پا گذاشتم توی یه جنگل سیاه. با هر نت، با هر سیم، انگار یه درخت، یه شاخه، یه تهدید رو رد میکردم، صدای جیغ ویولن تبدیل شده بود به گریه. "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" شاید غمگین‌ترین قطعه‌ای هستش که من ساختم. وقتی که تموم شد، اون علی توی جنگل تاریک رها شد تنها! و دکتر داشت دست میزد و میگفت خیلی عالی بود! ببخشید من تعریفا رو از روی ترحم میبینم و حس بدی بهم دست میده. گفت بلدی پدرخوانده رو بزنی؟ چه جالب :) به همون تمرین رسیده بودیم! اونو پس بهتر زدم چون بیشتر آماده بودم. دکتر پسرش هم همون کلاس ویولن میاد ولی انگار خیلی تمرین نمیکنه! چون زیادی از نوازندگی من ذوق کرد! من تا حالا برای کسی نزده بودم. دروغ نبود! ویولن رو تا حالا برای کسی زنده اجرا نکردم... حالا اگه دفعه بعدی بازم گفت بزن، آماده‌تر خواهم بود. این چی بود اخه من زدم :))))

همش میگه بهم. همش میگه هیچوقت دیر نمیشه! منو ببین توی 36 سالگیم روانشناسی رو شروع کردم! یه بچه داشتم، افسردگی بعد زایمان داشتم و الان توی 42 سالگیم دکترای روانشناسی دارم و هیچکس از همکلاسیام که از من کوچیکتر بودن هم به این نقطه هنوز نرسیدن! پس نگو دیر میشه. باشه... نمیگم. منم بالاخره یه روزی اون لپ‌تاپ گیمینگ ایسوس TUF A15 رو میخرم! حالا مهم نیست اون روز حال بازی کردن داشته باشم یا نه. یه روزی بالاخره اون دوچرخه‌ای که دوست دارم رو میخرم، اوکی مهم نیست اگر دیگه نمیشد باهاش برم طبیعت. اون لاماری مشکیه که هر جا میبینم دلم غش میره رو بالاخره یه روز میخرم، مهم نیست کسی یا جایی رو نداشته باشم که سوارش کنم و بریم اونجا! بالاخره یه روزی دکترا بیوتک داروییم رو میگیرم میکوبم تو صورتم تو آینه میگم اینم از این! بالاخره داروساز شدی! مهم نیست که تو نباشی که بهم افتخار کنی! بالاخره یه روز میام سر کوچه‌تون، با مدرک دکترا با لاماری مشکی، که اتفاق روزبه بمانی رو پلی کردم توش، مهم نیست ببینم اسپند دود میکنن عروسیه.....! اره دکتر! هیچوقت دیر نمیشه. هیچوقت. حالا نذار دیگه برات بگم که مامانمو بالاخره یه روز میبرم مکه! میبرم جنگلای گیلان رو ببینه، میبرم دریا سوار قایق میشیم. یه ویلا توی کلاردشت میگیرم یه روزی! مهم نیست اون روز دیگه بهانه‌ای برای سفر کردن نداشته باشم، یا مهمونایی که اونجا جمع شیم بگیم بخندیم. هیچوقت دیر نمیشه دکتر. تو راست میگی. یاد اون روزایی افتادم که بچه بودم، پولامو جمع کردم برای خودم کاپشن بخرم، وقتی خریدم، برفا آب شده بودن، هوا گرم شده بود :)

روز اولی که رفتم پیش این تراپیست جدیده، یه برگه داد گفت چیزایی که دوست داری رو لیست کن! منه گاو هم نوشتم طبیعت گردی. حالا خانم پیله کرده پاشو برو طبیعت گردی! نوشته بودم تنیس! نوشته بودم کافه گردی! بابا من نمیتونم... نه وقتشو دارم، نه حالشو، نه روحیه شو، ولم کن! کاش نمینوشتم! مینوشتم خوابیدن! مینوشتم گریه کردن! یا باید الکی یه خاطره از طبیعت گردی که این هفته رفتم براش تعریف کنم جلسه بعدی. یا بگم طبیعت گردی دوست نداشتم اشتباه کردم! با اینکه دوست دارم! امروز از چیزایی براش صحبت کردم که گفتنش برام راحت نبود! خیلی پیله کرد که بگم! هی گفتم نمیگم. هی دنبال دروغ بودم یه چیز دیگه تعریف کنم براش! دیدم هیچی بداهه نمیتونم بسازم که بعدش نگه همین؟! اینو نمیخواستی بگی؟! اره دیگه ... همونی که بدترین بود رو گفتم! راستش بلند بلند گفتن اون ماجرا برام چیز بدی بود! حالمو بدتر کرد. تراپیسته خیلی خوبه. خیلی حال خوب کنه. من حال بدی دارم. الان اینجا بود میگفت لیبل نزن به خودت! ای بابا، باشه. تراپی رفتنم بدبختیه‌ها، دائم باید حواست به همه چی باشه. هر چی هم منفی فکر کردی، کش رو بکشی محکم بزنی به مچت!