۴۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است.

این روزها دارم یه چیزی رو تست میکنم. اینکه به همه یادآوری بکنم هر جوری که میخوان نمیتونن با من رفتار کنن! مثلا یکی برای تبلیغات پیام داد، نه سلامی نه هیچی... قبلا من براش تبلیغات میزدم و یک هفته بعد پولشو واریز میکرد. اما این دفعه فرق داشت.. مثلا کسایی که برام کار میکنن الان دیگه اشتباهی انجام بدن، باید شعور معذرت خواهی داشته باشن! وگرنه، اخراجن. مثلا اینکه نمیذارم کسی توی دایرکت منو داداش صدا کنه! وقتی حتی منو نمیشناسه. و میدونی چیه؟ این حس خیلی خوبی داره! اینکه به هر کسی یه سطح دسترسی خاص بدی و اجازه ندی از اون بیشتر دسترسی داشته باشه بهت.

عمیقا دلم میخواد حس و حال اون روزایی رو داشته باشم که عاشق برنامه‌نویسی بودم! و در عین حال هیچی هم بلد نبودم! فقط عشق میکردم که یه برنامه‌بنویسم که فقط اسممو با سنم چاپ کنه! یا مثلا یاد گرفته بودم با جاوا برنامه gui بنویسم. دو تا تکست باکس گذاشته بودم با یه دکمه. توی تکست باکس ها عدد مینوشتی و اون دکمه رو میزدی، جمع اون دو تا عدد رو بهت نشون میداد! حالا بماند اگر چیزی به جز عدد وارد میکردی اونقدر کامپیوتر هنگ میکرد که باید ریست میکردی تا درست بشه! ...

اما عمیقا دلتنگ اون روزام! اون روزایی که دستاوردهای کوچیک، ذوق‌هایی به اندازه دنیا داشت! روزایی که پشت کامپیوتر بیکار نمینشستم! یه چیزی یاد میگرفتم! مهم نبود چی! حتی شده اسمبلی یاد میگرفتم. روزایی که اینترنت هم نداشتم! میرفتم کافی نت و مجله های کامپیوتری رو دانلود میکردم میریختم فلش و میاوردم توی خونه با لذت کامپیوترها رو نگاه میکردم و مشخصاتشون رو میخوندم! من اون روزا رو باید بیشتر زندگی میکردم...

دارم به این فکر میکنم چقدر بده ها! که یعنی الان هیچکس نیست من این اتفاقات امروز رو براش تعریف کنم. که رفتم تراپیست جدیده، منشیش چطور بود، دکتره چطور بود، مطبش چه شکلی بود. آدم تو این سن لااقل دو تا دوست که واقعا به آدم اهمیت بدن باید داشته باشه. و من الان هیچکسی رو ندارم! پناه آوردم به نوشتن! اما خب با خودم نمیتونم خیلی با شوق و ذوق حرف بزنم. برای همین کوتاه میکنم. من برای سومین بار، رفتم پیش یه تراپیست دیگه. ماجرا رو براش تعریف کردم. هم از دید تو هم از دید خودم. کاملا بی طرفانه. ببین... سومین دکترای روانشناسی. بازم حق رو به من داد. بازم گفت تو بی انصاف بودی...

امروز تایم مشاوره برای مهاجرت داشتم. سوالاتم رو پرسیدم و یه نقشه راه گرفتم. یه چک لیست ساختم و اولیش اینه: 600 میلیون تومان پول نقد! اونم برای شروع! برام سواله که یه نفر توی 26 سالگی یعنی باید به این پول رسیده باشه؟ و سوال دومم اینه که چطوری! من از بچگیم کار کردم و هر چی درآوردم خرج خانواده و زندگی شد... ولش کن! نمیخوام با این فکرها خودمو افسرده تر از اینی که هستم بکنم. از یه طرف دیگه امروز یه حس خیلی گندی نسبت به دوست نماهای زندگیم دارم. اونایی که سین میکنن جواب نمیدن، اونایی که سربسته جواب میدن و میرن، خب مگه مجبورین؟ نمونید. به خدا من تنهایی رو ترجیح میدم به این دوست ها. من اون تراپیستی که به ضرب پول باهام حرف میزنه رو بیشتر دوست دارم تا این مدعی های دروغین.

راستی یکی چند روز پیش بهم پیام داد گفت چقدر قشنگ مینویسی! عجیب بود برام! چون من حامد ابراهیم پور که نیستم! یه ربات ساده ام.

بذار برات توصیف کنم زندگی کردن با قرصای افسردگی چطوریه. اینطوریه که وقتی زورت به بند آوردن گریه هات نرسید، به بستن پلک هات میرسه و میخوابی. صبح پا میشی میگی امروز با انرژی به همه کارام میرسم، که نوبت به قرص های صبح میرسه. 5 دقیقه بعد از اینکه خوردی دوباره خواب آلودگی های شدید میاد سراغت و گند میزنه به روزت. تا ظهر همش سریال میبینی و چرت میزنی. میدونی کلی کار ریخته سرت ولی نمیتونی انجام بدی و بدتر از اون اینه که نمیدونی چرا..! فقط و فقط یه خوبی که داره اینه که تو رو میبینم که یه گوشه از اتاق نشستی آروم و بدون جیغ جیغ! اگه یادم بره قرصامو بخورم پامیشی اینور اونور میپری دلبری میکنی و من برای فرار از این وضعیت، برای فرار از فکر لحظه هایی که میبوسیدمت، برای فرار از بغل هایی که ناگهانی بهم کادو میدادی، پناه میبرم به قرص. و دقیقا نوبت قرص های عصر صدات تو گوشم میپیچه که گفتی "من مسئول قرص خوردن تو نیستم" پس کی مسئوله قربونت برم؟ انقد ترسو نباش! مسئولیت یه بخش از زندگی رو بالاخره باید گردن بگیری! انقد ترسو بودی که زحمت جنگیدن به خودت ندادی! عوض شدی؟ یا از همون اول هم عوضی بودی؟ ببخشید...رو این کاغذ نوشته عصبانیت از عوارض این قرصاس..بی حوصلگی و بیخیالی و ناراحتی های شدید رو هم باید به عوارضش اضافه کنن. میدونی در اصل من دارم قرص ها رو میخورم ولی انگار قرص ها دارن منو میخورن... تا که یه روزی بالاخره تموم شم!

گاهی وقتا میترسم از ادامه زندگی به خاطر شکست خوردنا. با خودم میگم اگر باقیش هم اینطوری باشه چی میشه؟ اگر نتونم برای مامانم چیزایی که دوست داره رو بخرم چی؟ نتونم سفرهای مختلف ببرمش؟ حتی تصور اینکه قرار نباشه دیگه تو رو ببینم کافیه تا من به جهنم ایمان بیارم. هیچکس نیست. توی این دنیای لعنتی هیچکس نیست! تو نیستی، خدا نیست، بابام نیست، عمه ام نیست، دوست هام نیستن. تا حالا توی جنگل نیمه شب گم شدی؟ که فکر کنی الان چیکار کنی؟ کدوم وری بری؟ من الان همونم. دلم میخواد برگردم... برگردم...برگردم...

تو که تنها امید انقلابی های تاریخی

تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!

تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند

ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری

تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی

بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟

 

خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟

خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟

خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد؟

تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد

خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت؟

دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد

 

نگاهم کن! منم! تنها درخت "باغ بی برگی"

که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم

منم سرباز پیر "پادشاه فصل ها پاییز"

که در جنگ زمستان، "گوش سرما بُرده" ای دارم!

صدایت می کنم با "پوستینی کهنه بر دوشم"

دل اندوهناکی، "سنگِ تیپاخورده"ای دارم!

 

نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را

دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی

زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان

کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟

کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را

که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!

 

برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟

کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟

بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟

چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟

چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟

به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟

 

کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت

که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست

کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود

بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست

ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم

اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟

 

| حامد ابراهیم پور |

برای فردا نوبت تراپی گرفته بودم، درست قبل کلاس ویولن که به بهانه کلاس ویولن بزنم بیرون و اونجا هم برم. اما خب کلاس ویولنم کنسل شده! حالا باید نوبتی که با هزار منت کشیدن از خانم دکتر گرفته بودم رو کنسل کنم! میترسم بهش پیام بدم خخ ولی خب کلا حس خوبی به این تراپی جدیده ندارم. فقط به خاطر تراپیست الانم که گفت حداقل یک جلسه برو پیشش دارم میرم. وگرنه از تکرار یه سری حرفا متنفرم! خیلی حرفا، خیلی اتفاقات و خیلی آدما رو هی تکرار کنی ارزششون میاد پایین و تو اینو نفهمیدی! بگذریم..

الان موندم برم بهش چی بگم! میدونی وقتی دارم بهش فکر میکنم که بازم باید حرفامو اینطوری شروع کنم "همه چی از بهار 97 شروع شد که ...." حس اینکه تراپیست الان داره تحملم میکنه؟ داره به حرفام میخنده؟ میگه یه ماجرای تکراری دیگه؟ زیر چشمی به ساعت نگاه میکنه که تایمش تموم شد بگه؟ حالمو بد میکنه. تازه الان که باید کنسلش کنم و بندازم یه روز دیگه، احتمالا اعصابشم خورد بشه از دستم! چی بگم..!

یکی از عجیب ترین احساسات این روزهای من اینه که دوست دارم با کسی حرف بزنم، اما وقتی حرف میزنم یه هیولایی درونم میگه نباید میگفتی، نباید این رازها رو فاش میکردی! اینجا هم همینطور، الان حس میکنم نباید خیلی چیزا رو میگفتم! برای همین از این به بعد اگر بخوام حرفی بزنم، اونو آغشته به استعاره های فراوان میکنم...

یک هفته دیگه هم رسید به تهش و من هیچ قدمی برای کنکور برنداشتم... منتظر چی ام؟ وقتی میدونم نه حال خوبی میاد نه روز خوبی. هی میگم بیا حداقل از این بدترش نکن. ولی میبینم حالم بدتر از اونیه که جلوی اتفاق بدی رو بتونم بگیرم!

تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم

گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد

سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم

همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!


هوایت درسرم پیچیده اما پای رفتن نیست

کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دخترجان

کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی ترسم

صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دخترجان


به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می آیند

ولی فردایمان بهتر نمی شد پشت ِتلقین ها

دعا خواندیم با چشمانِ خون آلودِمان اما

نمی خوانند روی بام هامان مرغِ آمین ها


غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست

اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی

خدارا شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست

بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!


تقلا می کنم...شاید کسی پیدا کند من را

اگرچه مرگ هم دنبالِ من دیگر نمی گردد

پس از تو با من این دیوارها، این کوچه ها قهرند

صدایت می کنم... اما صدایم بر نمی گردد


پریشان حالی اَم پشت نقابی کهنه پنهان است

تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!

میان چهره ها و رنگ ها بی همصدا ماندم

کجایی عشق؟ دیگر چهره ی آبیت پیدا نیست...


| حامد ابراهیم پور |