۲۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است.

دوم دبیرستان که بودم یه همسایه داشتیم که تومور داشت، برداشته بودن. بعد یه کوچولو از دید بقیه دیوونه به نظر میرسید. ما تازه رفته بودیم اونجا. من یه روز داشتم فوتبال بازی میکردم تو حیاط. تنهایی! مثل همیشه با رقیب‌های خیالیم. یهو دیدم دو تا دست چشمامو از پشت گرفتن! تا برگشتم ببینم کیه دیدم اون خانومه‌اس! بعد فرار کرد رفت! انگار اونم تنهایی عصرها میرفت سالن والیبال، بازی میکرد! اینو بعدنا فهمیدم. وقتی که گفت بیا با هم بازی کنیم! توپی که من داشتم توپ فوتبال نبود! توپ والیبالم نبود! توپ بسکتبال بود! سنگین و زبر و خشن! چه میدونستم والیبال چیه! گفتم اوکی بیا بازی. شبش یادمه دستام از درد داشتن داد میزدن! ولی من... من یه حس عجیبی داشتم...

بهم والیبال یاد داد، بهش سه تار زدن یاد دادم! روزای خوبی بود. یه بار موشک آبی ساختیم. بعد یادمه اولش نفهمیدیم چی ساختیم، وقتی رفتیم تستش کنیم ترکید کل هیکلمون خیس شد! میدونست من ماکارونی خیلی دوست دارم. هر وقت ماکارونی میپخت اولین نفر برا من میکشید میاورد! چی بگم! "خوش" میگذشت! چون میدیدم یک نفر هست که به من اهمیت میده! یک نفر هست که میاد تو گوشم تولدمو تبریک میگه! یک نفر هست که صبح بیدار شد من یه گوشه موشه کوچولو تو ذهنش باشم. نه یه رابطه عاشقانه! نه! یه دوستی...

یکسال شد. صاحبخونه اجاره رو زیاد کرد ما نتونستیم بدیم، از اونجا اومدیم بیرون. اون عصر که خداحافظی کردیم، مشخص بود داره گریه میکنه! تو دلش! منم شب اسباب کشی مثلا بهانه آوردم خیلی خسته ام، رفتم زیر پتو یادمه تا صبح بیدار بودم و گریه کردم. ترسیدم. دیدم یهو باز تنها شدم. اون روزا زیاد غمگین بودم. همه هم میدونستن... اون چند بار دیگه هم به ما سر زد. همون لحظه ها که میومد، که اتاق بوی اونو میگرفت! من دلم خوش بود...

اینجای خاطره دیگه نمیدونم چی بنویسم. دیدی یه سری چیزا مشخص نیست کِی تموم میشن؟ نفهمیدم کِی بود که آخرین بار دیدمش! اشکا خشک شد اره... ولی جاش موند. حالا یادگاری که از اون برای من موند، والیباله. یادگاری که از من برای اون موند سه تار زدنه. میگفتن دیوونس. میگفتن عقلش کمه. اما سه تار یاد گرفت! اما والیبال یاد داد! میگفتن اینطوری زنده نمیمونه. اما موند! گور بابای بقیه و حرفاشون. مطمئنم اون بازم خیلی چیزای دیگه رو هم تونسته. چون زنده بود!

منم این روزا باز دوباره حس زنده بودن میکنم! چرا؟ چون نسبت به گریه کردن یه نفر واکنش نشون میدم. نمیخندم! یکی تعریف میکنه فلانی شوهرش دیوونه بوده زده دست و پاهای زنشو شکونده و بهش برق وصل میکرده! بقیه میخندن! من عصبانی میشم! وحشت میکنم! ناراحت میشم! من زنده ام. من زنده ام چون این چیزا اذیتم میکنه. من زنده ام چون ... میخوام بگم چون میتونم گریه کنم! ولی اوکی این روزا نمیتونم گریه کنم ولی حداقل حس گریه کردن بهم دست میده!

دوستی از من پرسید این خاطرات رو برای چی مینویسی؟ اولین دلیل اینکه بعدنا برگردم اینا رو مثل یه کتاب داستان بخونم سرگرم شم! دومیش اینکه از این خاطره ها یاد بگیرم. شاید چند نفر دیگه هم چیزای دیگه ای برداشت کردن که به دردشون خورد. مثل همین مفهوم زنده بودن. مثل اینکه مهم نیست بقیه چی میگن! باید کار خودتو انجام بدی. مثل اینکه هر چیز خوبی یه روزی پایان داره پس باید خودتو براش آماده کنی... مثل... مثل چی؟

بچگیام یه هفت تیر اسباب بازی داشتم. سیاه، دسته اش طلایی، لوله اش بلند، خیلی قشنگ بود! کل بچه های محله بهش چشم داشتن! اون زمان نه اینترنتی چیزی داشتم برای باخبر شدن از دنیا نه هم سواد درست حسابی برای خوندن. ولی یه بازی ساخته بودم! از این ترقه تفنگی ها میخریدم. 6 تا از خونه هاشو خالی میکردم و یکی میموند. ترقه رو میذاشتم توی تفنگ و خشاب رو میچرخوندم. حالا نوبتی میذاشتیم رو سرمون و شلیک میکردیم. من، علیرضا، موسی الرضا، ابوالفضل. ترقه رو سر هر کی میترکید باید ده تا کارت یا ده تا تیله به هر نفر میداد! بعدنا فهمیدم این بازی قبلا اختراع شده بوده! و به شکل واقعی هم اجرا میشده! با تفنگ واقعی. بهش میگن "رولت روسی" وقتی رفتم بیشتر در موردش خوندم دیدم بازیکنای این بازی (البته واقعیش) بیشتر اختلالات ضد اجتماعی و بی عاطفگی دارند. نمیدونستیم که! بچه بودیم. بازی میکردیم و میخندیدیم. هر کی کارت و تیله بیشتری داشت یه گنگستر حساب میشد! کلی ثروت داشت! و من راستشو بخوای ثروت زیادی داشتم! چون سر اجرای این بازی چون با تفنگ من بود از هر کدوم 5 تا کارت یا تیله به عنوان ورودی میگرفتم. تازه ترقه تفنگی ها رو هم باید اونا میخریدن. امروز یاد اون روزا افتادم. روزایی که تفنگای الکی با خنده های واقعی قاطی میشدن. برعکس الان! تفنگای واقعی با خنده های الکی هر روز هر ساعت رو سرمونه. تفنگ رفتن تو، تفنگ کنکور، تفنگ کار، تفنگ مالی و... هر لحظه هم ممکنه وقتی ماشه کشیده شد، صدای خنده جمع قطع بشه و...

امشب مراسم داریم، مراسم اختتامیه. چون امروز اخرین روز کاری لیتیوم بود. دلم براش تنگ میشه؟ هر روز ظهر به ظهر و بعضی وقتا صبحا هم اضافه میشد با اون زمختی مور مور کننده اش وقتی از گلوم میرفت پایین! ایی.. نه اصلا دلم براش تنگ نمیشه! اومده بود فکرای خودکشی تو سرم رو از بین ببره! یه وقتا زورم به زورش چربید و دکتر دوبرابرش کرد! الانم به زور بازنشسته اش کردم. باشه اقا شما بردی! من دیگه فکر خودکشی نمیکنم! هر کاری بگی گوش میکنم فقط دیگه منو نخور! لیتیوم با ابهته. اون قرص زمخته، اون قرص ترسناکه، همونی که 5 تا ازش بخوری تمومه! همونی که اگه توی خونت بره بالا خطرناکه! (محکم میزنم به پشتش) با خنده میگم تو بری کی دیگه حال ما رو بد کنه با اینکه خودش میگه میخواد خوبش کنه؟ از لیوان تو دستش یه ذره میپره بیرون و با موهای جوگندمیش، با کت شلوار طوسی، کفشای براق مشکی، ساعت رولکس تو دستش و لبخند بی انتهاش میگه "هر وقت دلت برام تنگ شد، فکر خودکشی کن!" دستشو فشار میدم، لبخند صافشو با یه لبخند چروکیده جواب میدم و میگم "خداحافظ، لعنتی‌ترین قرص دنیا!"

این پست رو دارم با گوشی می‌نویسم. نخواستم بمونه برای بعدا که یادم بره! امروز یکی از دانشجو‌هام بهم پیام داد و گفت من نابینا هستم و برنامه‌ای که کمک می‌کنه ویدیو ببینم، برنامه قفل کننده دوره شما رو پشتیبانی نمیکنه. من برای دستگاه‌های دیگه هم بهش لایسنس دادم که تست کنه ببینه توی اندروید مثلا یا وب هم همون طوریه یا نه... اما رفتم تو فکر! چقدر سخته! چطوری آخه؟! چطوری یکی بدون چشم برنامه‌نویسی میکنه؟ خجالت میکشم ازش بپرسم... ناراحتم براش ولی برای خودم خیلی خوشحالم که چشم دارم! که میتونم ببینم. کدهای شلخته‌مو ببینم. نور صفحه کلیدمو ببینم. تازه با این محدودیت‌ها اون آقاهه چقدرم انرژی و انگیزه داره! واقعا باید خجالت بکشم با این همه امکانات روزامو دارم پای سریال دیدن هدر میدم...

من وقتی بچه بودم خیلی مریض میشدم، حدودا هر هفته یک بار سرماخورده! دیگه مشتری همیشگی دکتر توی شهرمون بودم. اما نمیدونم چی شد از یه جا به بعد سیستم ایمنیم خیلی قوی شد یه جوری که الان 7-8 ساله مریض نشدم. یا اگر شدم نصف روز بوده! حتی موقعی که کرونا داشتم اصلا بیحال نبودم، میتونستم بقیه خانواده که کرونا داشتن رو ببرم دکتر و بیارم. خوب بودم... و به همین ترتیب من خیلی وقته دارو مصرف نکردم. البته به جز از وقتی که رفتی و منِ احمق پامو گذاشتم تو مطب دکتری که منو بست به قرص! الان من روزی 5 تا قرص میخورم و هر بار که قورت میدم میدونی چی میشنوم؟ صدای تو رو! اره... که گفتی "من مسئول قرص خوردن تو نیستم!" چقدر این در طول روز تکرار میشه میپیچه تو هوای کل سرم.

اما یه سوال این روزا تو ذهنم جوونه زده. چرا قرصای افسردگی اینقدر تلخن؟ به نظرت قرصای افسردگی رو از عمد اینقدر تلخ میسازن؟ یا شاید پروسه ترمیم زخما اینقدر تلخه؟ نگاه میکنی به خودت ، به دستت مثلا یه روزی انگشتاش لای انگشتات بوده و حالا بین انگشتات پر زخمه. خب تلخه اینا رو ترمیم کنی که دیگه یادش نیوفتی! تلخه..! حتی بعضی وقتا من این زخما رو دوست دارم چون تنها راه اتصالم به توعه. به نظرت قرصا چی میدونن ازم؟ اونا توی کیفمن، روی صندلی کنار صندلی خودم. و امروز جبران نشدنی ترین اشتباه 1403 ام رو انجام دادم. اینکه تو رو ساختم. ریز به ریز با جزئیات، بهت فکر کردم، و خیال تو رو خلق کردم روی صندلی، نشستی، کنار من، کنار صندلی من. سرمو میچرخونم سمت چپ، نگات میکنم. فرفریات ریخته رو چشات! نمیدونم از زیبایی فرفریات بگذرم و جمشون کنم رو کله ات، یا از زیبایی چشات بگذرم و بذارم فرفریا همینطوری بمونن. دلم برات تنگ شده... همینجایی ها... اما دلم برات تنگ شده. این هفته هنوز جمعه نشده من دلم تنگه. دستتو دراز میکنی دست سردمو میگیری، ببین ببین، تو نمردی.. دستات چه گرمه توی سردی دستای من... تو نمردی من فقط مردم... ببین ببین... داره یه صداهایی از کیفم میاد، انگار قرصا دارن میخندن. 300 تا قرص دارن به خیالبافی های من میخندن. دیوونگیم نزدیکه! قرصا خیلی چیزا از من میدونن :)

تو که نمی‌خونی، بقیه براشون مهم نیست، برای خودمم تکراری شده. اما من تو این ۶ سال که تنها رفیق و یارم بودی، اونقدر بهت مطمئن شده بودم... نمیدونی که... یه وقتا وسط تاریک ترین جنگ های زندگیم دور و برم رو که نگاه میکردم فقط تو بودی... و چقدرم کافی بود... عین تاکسی هایی که فقط یه مسافر دیگه بخوان حرکت میکنن، عین اون تیکه آخر پازل، عین اون شنبه که قراره باشگاه رفتن شروع بشه، عین اون اول ماه ها که قراره پول پس انداز کردن شروع بشه... تو همشون بودی ‌.. انگیزه برای شروع، شوق برای ادامه، لذت برای رسیدن، می‌دونی من از دار دنیا فقط یه تو رو خواستم ‌... داروسازی و پول و کار و اینا بهانه بود، اینا رو برا تو میخواستم، برا خوشبختی تو... نفهمیدی آخه....

من با تو، نبودن بابام یادم رفته بود، طرح ملی اینترنت یادم رفته بود، گریه کردن یادم رفته بود، لعنت بهش ما برای ناراحتی هامون هم یه اسم خنده دار (داریخماخ... یادته؟!) گذاشته بودیم!... نباید این کار رو میکردی... نباید منو قبل مردنم، میکشتی......

شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد
از غزل‌‌هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت‌‌های روشن و شعله‌‌ورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد

-حامد عسکری

دیدی از یکی خوشت میاد، سعی میکنی خودتو کاراتو شبیه اون کنی؟ مثلا اینکه مدل خندیدن من مثل تو شده بود؟ آره همون. این هفته که رفته بودم دکتر، دیدم رو شصت دست چپش یه چیزی انگار نوشته شده! گفتم دکتر اون تتوعه زدی؟ خندید! (خنده هاش خوشگله!) فرفریاش که منو یاد فرفریای تو میندازه رو داد یه طرف گفت نه من یه چیزایی یادم میره، اینجا مینویسم! و اون لبخندی که من رو لباش آوردم تا ته تایم ویزیتم رو لباش بود! من از دکترم خیلی خوشم میاد. برام قرص نور نوشته. میگه این قرص دلتو پر از نور میکنه. اما امشب یادم رفت زود بخورمش. باید مثل اون شم! اداشو در بیارم. پس خودکار آوردم رو شصت دستم نوشتم قرص نور یادت نره.

اما خب امشب رو یادم رفته بود بخورم. الان خوردم و باید تا قرص بعدی 2 ساعت فاصله بندازم. پس پفک آوردم فیلم ببینم تا دو ساعت بشه بعد آرامش پین شده رو قورت بدم و زود خوابم ببره...

دبیرستانی که بودم خیلی دلم میخواد المپیاد ریاضیات شرکت کنم. برای همین همش کتابهای ریاضیات میخوندم. کتابهای مختلف از جبر و انتگرال و اینا گرفته تا هندسه. یه کتابی داشتم که خیلی خوب بود. در مورد آمار و احتمال بود. پشت جلدش نوشته بود:

اگر میخوای چیزی رو هیچوقت فراموش نکنی / یاد بگیرش و بعد سعی کن فراموشش کنی!

من هیچوقت المپیاد شرکت نکردم... اما این جمله همیشه یادم موند. و الان که اینجا واستادم، اگه برگردم عقبو نگاه کنم میبینم هر وقت سعی کردم چیزی رو فراموش کنم بیشتر بولد شده بیشتر کل ذهنمو درگیر خودش کرده. اولیش تو! تو منو به بازی گرفتی، تحقیرم کردی، خیلی چیزا ازم مخفی کردی، نسبت به اذیت شدن من بی تفاوت بودی، تلاش هامو ندیدی، خب اینا چیزی نیست که آدم باهاش یه آدم دیگه رو یادش بمونه! تو کاره ای نبودی. من سعی کردم فراموشت کنم، نشد و بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر از چیزی که فکر میکردم رشد کردی تو مغزم. عین یه تومور!

نه اینکه بگم از این وضعیت ناراضی‌ام ها... نخیر... بنده هنوز گاوم. اگه یه کشاورز بودم و فکر تو هم گندم بود و قیمت گندم در کمترین حالت 10 سال اخیر بود، من هنوز داشتم به این فکر میکردم چند هکتار دیگه زمین بخرم و گندم بکارم :)

ولی واقعا فراموشی یعنی چی؟ خب بهش فکر کنی فراموشش نکردی، بهش فکر نکنی بیشتر توی یادت میمونه! پس؟ فراموشی یه توهمه؟ خودمون رو باید برای چند سالی که از عمر باقی مونده گول بزنیم؟ همیشه گول خورده باقی بمونیم؟ عین کرونا که اومد معده منو داغون کرد و هنوز که هنوزه دارم خودمو گول میزنم که خوب شدم! که یه ذره ترشی بخورم اشکالی نداره و معده ام هیچ طوریش نمیشه.

زمانی که شروع کردم به خوندن کنکور، اتفاقاتی توی کشور افتاد، که به دنبالش اینترنت قطع میشد، جو فضای مجازی عوض شده بود، تا یه تبلیغ برنامه‌نویسی میکردی از صد جا بلاک میشدی کلی فحش میخوردی! و یه جورایی اصلا نمیشد کار کرد. درآمد من تقریبا صفر شد. خب چیکار میکردم؟ کتاب‌های کنکور گرون بود، پول مشاور از کجا بیاد؟ اصلا اونا رو ولش، خرج خونه از کجا درمیومد که ذهن آروم بشه و بشینه سر درس خوندن؟ غر نمیزنم ولی سخت بود دیگه... من بهت نگفتم ولی یه جا برای خریدن دو تا کتاب، لپ تاپمو فروختم! من! یه پسر عاشق کامپیوتر! یه برنامه‌نویس! فروختم لپ تاپمو کتاب‌ها رو خریدم میخوندم که به تو برسم. من بهت نگفتم... شاید همین اشتباه بود. نگفتم نگفتم الان بگم میشه منت رو سر فرفریت گذاشتن! حالا اینا رو ولش کن، امشب دکتر میگفت هنوز قبول نکردی که رفته؟ دکتر تو هم نمیدونی، نمیدونی من مواقعی که شب از دانشگاه میرفت خونه توی کوچه های تاریک، تماس رو بیشتر کش میدادم که خیالم راحت شه به سلامت رد شده از اون کوچه‌ها..! تو نمیدونی، اون نمیدونه، و هیچکدومتون نمیدونید حس ول شدگی وسط یه راهی که با صد خیال و آرزو و رویا تا نصفه ها یا شایدم بیشتر رفته بودیش یعنی چی. آره... آره برا تو که آسونه. امشب گفتم ترانکوپین چه تلخه! گفت اره؟ نمیدونستم! فقط مینویسی دیگه... بنویس دکتر. دو سه تا دیگه هم قرص اضافه کن بره.