۳۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است.

امروز وبلاگمو دانلود کردم. محض احتیاط من پیشنهاد میکنم شما هم این کار رو بکنید. با نرم افزار WinHTTrack کار باهاش راحته... حالا چرا؟ خب چون اینجا که بخش بکاپ گرفتنش کار نمیکنه. خود بیان بلاگ هم انگار دیگه اون پشت هیچ پشتیبانی نداره! چون چند روزه درخواست تغییر اسم یکی از وبلاگ‌هامو زدم و قبول نکردن! خب مشخصه انگار دیگه هیشکی بالا سر این پروژه نیست. و این خیلی غمناکه!

فعلا محض احتیاط توی بلاگفا این وبلاگ رو زدم: mrrobot.blogfa.com

ترجیحم این نیست ولی خب شاید مجبور بشیم بریم جاهای دیگه! پس اگر خواستین من و چرت و پرت هامو دنبال کنید، اونجا برام نظر بذارین! که گم نشیم :)

توی آخرین روز سال، یادم مونده که یه سری چیزا رو بذارم همینجا بمونه. به سال بعدی نره. مثلا نگه داشتن اشیای بی معنی که پر از خاطرات با معنی ان! یا مثلا پروژه‌های نصفه کاره که باید شیفت دلیت بشن. از پوشه عکس‌ها که نگم برات. فکر کنم یه 10-20 گیگی حذفیات داشته باشم! همه این کارا مونده برای همین یه امروز و من تا شب باید به ددلاین یه پروژه هم برسم! بعد اونوقت اومدم اینجا وبلاگ مینویسم! ولی خب تا یادم نرفته بگم که اگر خواستین این دور ریختن رو تو هم امتحان کنی، به فکر افکار دور ریختنی هم باش. خب؟

کنار اومدن یعنی شکست رو قبول کردن. من اون شوالیه توی ذهنم نمیشم که از همه چی شکست خورده و اومده یه جای دور از همه یه قلعه ساخته توش زندگی میکنه. بله با خود تو ام شاه سیاه. کنار اومدن یعنی مبارزه نکردن، من اون توانایی که دارم رو بلااستفاده نمیذارم بیام یه گوشه قلعه سیاه ساز بزنم و صبر کنم غروب بشه برم سنگ پرت کنم توی رودخونه! بله دقیقا با شمام جناب هیولا. من هر چقدرم که گذشته گندی داشته باشم نمیشینم توی وان حمام به این فکر کنم سفیدی وان چقدر توی کاشی‌های سبز رنگ حموم قشنگه! بعد تیغ بردارم رنگ قرمز هم بهشون اضافه کنم! من مثل تو هم نیستم رها. و بانوی قرمز پوش... من مثل تو هم آروم نمیتونم باشم. من میخوام بزنم تو دهن آدما. چه کسایی که من بهشون اجازه دادم منو بازی بدن، چه کسایی که خودشون به خودشون اجازه دادن منو بازی بدن. کنار اومدن یعنی شکست و قبول کردن و مرحله بعدش دیگه is done ! کاری برای انجام دادن نداری. من اینو هیچوقت قبول نمیکنم. مهم نیست تا همیشه طول بکشه. من دیگه تمام امیدمو، تمااااااااااامشو از دست دادم. همونقدر که تو الان حرفای ضد و نقیض منو نمیفهمی، منم رفتن تو رو نمیفهمم.

مرا ببوس مرا ببوس برای اخرین بار

تورا خدانگهدارکه میروم بسوی سرنوشت

بهار ما گذشته

 گذشته ها گذشته

منم به جستجوی سر نوشت

در میان طوفان همپیمان با قایقرانها

گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها

به نیمه شبها دارم با یارم پیمانها

که بر فروزم اتشها در کوهستانها

اه شبه سیه گذز کند

زتیره راه گذر کند

نگه کن ای گل من

سرشک غم به دامن

 برای من میفکن

دختر زیبا امشب بر تو مهمانم

در پیش تو می مانم

تا لب بگذاری بر لب من

دختر زیبا از برق نگاه تو

اشک بی گناه تو روشن سازد یک امشب من

مرا ببوس مرا ببوس برای اخرین بار

تورا خدا نگهدار که میروم بسوی سرنوشت...

خب... سلام! در یک حرکت خیرخواهانه تصمیم گرفتم اطلاعاتی که از تراپی‌هایی که رفتم اینجا به اشتراک بذارم. پس! این تراپی‌های مجانی حرفای قلمبه سلمبه خودم نیست. منبع همشون دکتراهای روانشناسی داشتن و راستش خیلی هم کارشون خوب بوده! پس بریم اولیش. اینو راستش از یه توییت برداشتم ولی خب دیدم راست میگه! سوال هایی هستش که شما قبل از 1404 باید بپرسین و بتونید برای سال جدید، یه سال بهتر و پروداکتیوتر خودتون رو آماده کنید.

1. هدفی که خیلی دوست دارین بهش برسین چیه؟
چیزی که قلبتون برای رسیدن بهش تندتر میزنه! همونی که باید دنبالش برین! همونی که بهش فکر میکنید انگیزه میگیرین و میخواین براش بجنگید.

2. روی یادگیری چه مهارت‌هایی باید تمرکز کنید؟
همون مهارت‌هایی که شما رو از بقیه متمایز میکنه، باعث رشدتون میشه و مسیر رسیدن به هدفتون رو هموارتر میکنه.

3. ترس‌هایی که باید روشون پا بذارین، برای رسیدن به رشدتون چیه؟
همون ترسایی که شما رو عقب نگه داشتن، جاهایی که حس کردین به اندازه کافی خوب نیستین یا ممکنه شکست بخورید.

4. عادات خوبی که باید ایجاد کنید چیان؟
همیشه تغییرهای بزرگ از عادات روزانه کوچیک شروع میشن! اثر پروانه ای رو جدی بگیرین!

5. کدوم بخش از زندگیتون رو باید تقویت کنید؟
همه ما توی زندگیمون یه جاهایی داریم که توجه کافی بهشون نکردیم. شاید سلامت جسمی، شاید رشد فردی، یا حتی آرامش ذهنی! اینا رو پیدا کنید و ببینید کجا نیاز به تغییر یا تقویت داره.

 

اینا رو بنویسید توی یه کاغذ، جلوشون جوابتون رو بنویسید. صادقانه. عمیق بشین توی خودتون. یه امروز رو خلوت کنید باخودتون!

تا تراپی‌های مجانی بعدی خدانگهدار.

از نظر من اکثرا یا حتی میشه گفت تمامی رنجش ها از نامساوی ها میاد. توی همه جا میتونی ببینی! یکی یه لباس شیک داره، اونی که نداره رنج میکشه! یکی پول داره یکی نداره رنج میکشه. چرا اینو میگم؟ چون هیچوقت ندیدم کسی بیاد از اون دید حرف بزنه. چون رفاه و آسایش جمع شده برای یک درصد جامعه اس که ما داریم رنج میکشیم. اگر همه چی مساوی بود درست میشد. حالا چرا من نصف شب اومدم فلسفه رو با اقتصاد قاطی کردم؟ چون میخوام بگم درسته من خیلی دوستت دارم ولی بخش زیادی از رنجی که من میکشم اینه که تو زیادی حالت خوب بود. احساس میکنم نامساوی ایم. میخوای بهم بگو کینه ای میخوای بگو نادون، هر چی میخوای بگو ولی من گاهی اوقات میگم اگر تو هم اندازه من حالت بد بود. تو هم اندازه من احساس خلا، پوچی، بی ارزشی، طرد شدگی، ول شدگی و... رو تجربه میکردی من انقد حالم بد نبود! میدونی؟ یعنی حال من هم از سمت رنج رفتن توعه هم از سمت اینکه تو هیچیت نشد... من بی رحم نیستم اما گاهی از تو یکم زندگی نکردن میخواستم. من بی معرفت نیستم اما خوشحال شدم شبی که توی بیوت نوشتی "خواستم مثل آسمان باشم" این نخواستنی که توی جمله ات مخفی بود به من حس آرامش داد. که ببین ببین، من اونقدرام بی ارزش نبودم. نبودنم یه فرقی داشته. ببین ببین اونم حالش بده! اگه کل دنیا خودکشی عمه شون رو از نزدیک دیده بودن، که بغلش کنن و ببینن مرد. من اینقد سلامت روانم بهم ریخته نبود! چون اونجا همه چی مساوی بود. نباید اینطوری بود که من کنکور قبول نشم، من هر چی بدوعم نتونم پس انداز کنم، من هر چی تلاش کنم تو بیشتر بری، من هر چی فکر دارم بریزم زمین که یه راه برای موندنت پیدا کنم، و تو تمام این کارا رو نکنی! این نامساوی بودن داره دیوونم میکنه!

میون شلوغی‌های خونه تکونی، چشمم افتاد به اون کاور مشکی. کاور مشکی گیتارمو میگم. آرزوی بچگیام! یادش بخیر چقدر پول جمع کردم و گرون شد و گرون شد و پول جمع کردن تا که بالاخره زورم به خریدنش رسید! شبی که رفتم از تیپاکس تحویل بگیرمش چقدر ذوق و شوق داشتم!.. رفتم سراغش و زیپشو تا نصفه باز کردم.. شکستگیشو دیدم. اونجا که اسمتو نوشته بودم. یادمه اون شب که رفتی چقدر محکم مشت کوبیدم بهش. و شکست، و سیم هاش رفت توی دلش انگار به یکی مشت بزنی شکمشو بگیره و مچاله بشه بیوفته زمین. شکستمش. چون هر آهنگی قرار بود بزنم، قرار بود تو بیای جلو چشمم، دستتو بذاری زیر  چونه ات و گوش کنی! زیپشو بستم. تا الان نگهش داشته بودم. وقتش رسیده بود که خداحافظی کنم باهاش. ولی خداحافظی نکردم! همینطوری گذاشتمش دم در تا رفتگران شهرداری ببرن احتمالا بسوزوننش یا... نمیدانم.

یه سری کتاب کنکور (کنکور سراسری) نگه داشته بودم چون برام معنی داشتن. مثلا یکیشو یادمه برای خریدنش چنددد روز رفتم کارگری ساختمون کار کردم! یکیشو یه آدم تصادفی یه شب اومد گفت من میخوام برای آدمای کنکور یه کار خیر بکنم بگو چه کتابی نیاز داری بخرم! الان که بهش فکر میکنم از حس ترحمش میخوام بالا بیارم تمام روز و شبایی که پای اون کتاب ها پای درس و کنکور لعنتی خوابم میبرد. اونا رو هم ریختم توی یه پلاستیک مشکی و گذاشتم دم در. بی خداحافظی.

مچ دستم از کش خیلی ترسیده... حالا وقتی میرم سر جزوات کنکور ارشد و پای برگه هاش یه قلب و اول حرف اسم تو رو میبینم، دیگه یاد تو نمیوفتم. مچ دستم نمیذاره یاد تو بیوفتم چون این کش جدیده که انداختم دستم بیشعور خیلی درد داره! تو نمردی. ولی منو کشتی. این اصلا زیبا نیست. چرنده. اون عکسایی که از وسط آسفالت های ترکیده یه گل اومده بیرون. چرت و پرته. فقط کافیه اینطوری فکر کنی که اون خاک دیگه مرده. دیگه دیر شده. دیگه براش مهم نیست گیاهه رشد کنه بیاد بالا... دیگه هیچی مهم نیست. امروز من پرونده تمام آدمایی که نگه داشته بودم رو بدون چک کردن دوباره، شیفت دلیت کردم. من دیر فهمیدم ولی در میانه بیست و شیش سالگیم فهمیدم باید تنها آدم مهم زندگیم خودم باشم. قرار نیست از این به بعد رو با حال خوب زندگی کنم. نه! بالا گفتم. من مردم. من رسیدم به آخرین مرحله نهنگ آبی. اون نقاشی نهنگ آبی که با تیغ کشیدم رو دستم دیگه مهم نیست درد داره یا نه. زشته یا نه. من مردم دیگه چیزی ازش حس نمیکنم. اون نهنگ آبی تویی...

اون برگه هایی که زدم رو در و دیوار و روشون اسم تو رو به رمز نوشتم، اهدافمو نوشتم. برنامه ریزی کنکورم رو نوشتم، برنامه ریزی کارام رو نوشتم همه رو کندم. چهار بار تا زدم و جرشون دادم. ریختم سطل زباله. اتاق من با همین تم سیاه و سفیدش قشنگه. با همون رد مشتایی که رو دیوار زدم که روشون پوستر چسبونده بودم که دیده نشه. بذار حالا ببینم. حالا هر روز ببینم که یادآور این باشه دیگه هرگز و هیچوقت و نِوِر دلمو به هیچ کسی خوش نکنم. منظورم دقیقا خودِ تویی.

تایم تراپیمو این هفته کنسل کردم و دیگه میوفته برای بعد از عید. میخوام تا اون موقع به حرفایی که تا الان زدم و دکتر زده فکر کنم. زیاد فکر کنم و یادداشت بنویسم از چیزایی که توی تایم های تراپی گفته شده. میخوام ببینم کجام الان. همونجا که به منشی دایرکت زدم که نمیام. رفتم سراغ فالوورها و فالووینگ‌ها، خیلیا رو آنفالو کردم و میکنم. از نزدیک ترین (مثلا) دوستام تا کسایی که ازشون وایب خوبی نگیرم. برام مهم نیست کسی با خودش فکر کنه اووو فلانی چرا منو آنفالو کرده! بذار بکنه! دلم نمیخواد دنبالتون کنم! من از این به بعد هر کاری که دلم بخواد انجام میدم. شاید تو فردا ببینی اینجا رو کامل پاک کردم و رفتم، شاید فکر کنی چرا دیگه بهت زنگ نزدم! شاید فکر کنی همه این کارای سنگ دلانه الان و احتمالا آینده از روی قصد باشه ولی نه... من حالا رسیدم به آخرین مرحله نهنگ آبی. حالا هرررر کاری دلم بخواد انجام میدم.

این روزا هر چی بیشتر سعی میکنم خود آگاه باشم. بیشتر حواسم به خودم و کاری که میکنم باشه انگار یه "خب که چی" بزرگ از پشت سر توی گوشم داد میزنه!

این اتفاق امروز افتاد بیام در موردش توی وبلاگ بنویسم. | خب که چی؟

اینجای سایتمو برم درستش کنم. | خب که چی؟

کنار ویولن کلاسیک شروع کنم ویولن ایرانی رو هم یاد بگیرم. | خب که چی؟

تراپی رو ادامه بدم. | خب که چی؟

و هزاران خب که چی هایی که این چند روزی که مشغول جمله چینی توی وبلاگ نبودم دور و بر منو گرفته بودن. راه رهایی از این هیولا رو میدونی؟ اگه یه روزی فهمیدمش حتما توی وبلاگم مینویسم که آدمایی که مثل من میشن استفاده کنن. راستش الان اومده بودم در مورد یه سری آدم هایی صحبت کنم که شعور توشون مثل الماس توی این دنیا کمیابه! اما، خب که چی؟ صفحه کلید 5 میلیونی خریدم که برای این آدما دکمه هاشو فشار بدم؟ هاه :)

معنی تیتر رو ولش کن حالا. میخواستم یه چیزی بگم. تا حالا رفتی بیرون یه نفس عمییییق بکشی؟ از اونا که نوک بینیت یخ میزنه؟ خیلی حس خوبیه نه؟ از این حس ها خیلی زیاد بوده. باور کن. من حالا میفهمم. حالا که میبینم خیلی از اون حس ها رو تجربه کردم ولی نمیفهمیدمشون و لذت نبردم! مثل خسته برگشتن از دانشگاه به خونه اونم 10 شب و توی ماشین خوابیدن! مثل عین دیوونه ها دنبال اتوبوسی که ازش جا موندم دویدن! مثل پیاده شدن توی ایستگاه اشتباهی و کشف کردن جاهایی که تا حالا ندیده بودم! مثل اینکه موقع خونه تکونی اون عطری که ازش کلی خاطره داری رو ته کشو پیدا کنی! یا مثلا یه کتابو باز میکنی لاش یه گل رز خشک شده اس و تو ذهنت یهو مییییره به زمان دبیرستان و نشاطی که اون موقع در جریان بود! چقدر حس قشنگی بود وقتی توی بارون میدویدم! میدویدم منظورم عین سوسولا نیست ها. در حد مرگ! از اونا که پاهاتو دیگه حس نمیکنی، همه نفس هاتو کشیدی دود کردی هوا! آخ آخ یکی خوبش یادم اومد الان. اون موقع ها که کامپیوترای دبیرستان خراب میشد و مدیر مدرسه میومد سر کلاس دیفرانسیل و انتگرال میکشید بیرون که برم اونا رو درست کنم! وای وای... یا مثلا اون روز که بالاخره دوچرخه خریدم! و حتی بلد نبودم برونم! کسی هم نبود یادم بده که! سوار شدم گفتم کاری نداره! دو متر رفتم جلو هی فرمون اینوری شد هی اونوری شد یهو تالاپ افتادم رو ماسه های کنار خیابون! تازه بعد از کلی تلاش فراوان یاد گرفتم چطوری رکاب بزنم اونم نصفه! چون نمیتونست پاهام دایره رکاب رو کامل کنه! خیلی حس های خوبی بودن! خیلی بیشتر از اینا هم هستن. مثل وقتایی که از مترو پیاده میشدیم عین این آدما که انگار یه چیزی گم کردن، میگشتی میگشتی دستمو پیدا میکردی دو دستی میچسبیدی بهش! مثل اون روزی که عین خلا از این خیابون به اون خیابون که آدرس کافه باکارا رو پیدا کنیم بریم توش صبحونه بخوریم! وای یادته یه زن و شوهری دیدیم ازشون آدرس پرسیدیم؟ اونام داشتن میرفتن همونجا بعد ما رو که دیدن عین چی میدویدیم خنده شون گرفته بود از طرفی هم خوشحال بودن! انگار اونا هم خواستن از ما تقلید کنن! کی میدونه؟ شاید از همون صحنه الهام گرفتن و بقیه عمرشون خوشبخت تر و شادتر زندگی کردن!

دیدی چه راحت بود دکتر؟ امشب بدترین شب سال اگر نباشه قطعا بدترین شب زمستونه برام. دیدی چه خوشگل مثبت نوشتم؟ نمیتونم حرفایی که به پسرت میزدی رو از گوشم بیرون کنم! نمیتونم لبخندهای منشیت رو یادم بره. امشب من چقدر از آدما بدم میاد چقدر از آدما میترسم. بازم همون حس های مزخرف اومده سرم. که چقدر از همه چی عقبم. که چقدر همه چی جریان داره و من نه. که چقدر به زندگی نزدیک و از زندگی دورم. دکتر گریه چنده؟ حاضرم موجودی کل کارت هامو بدم یه ربع گریه بخرم! دکتر من یک و نیم ساله گریه نکردم! دکتر به کسایی که میتونن گریه کنن حسودیم میشه. بعد تو برمیداری راحت میگی که تو باید خودتو با کار خفه کنی تا یادت بره به چیزای منفی فکر کنی! دکتر من بایت به بایت کدهایی که مینویسم هم ناراحتن. چی داری میگی؟ خب معلوم "که تو باید خودتو با کار خفه کنی" رو چپه میکنم میذارم رو تیتر. چون هیییی عین مته داره سر منو میخوره. دکتر، قرصاتو از کشو در نیار بهم نشون نده که تو هم قرص میخوری! قرصای مکمل خوردن و اون پروپرانولول 10 خیلی فرق دارن با "آرامش پین شده" با "قرص نور" با "قرص ولگرد" با "قرص پنجره تا شده" ... خیلی فرق داره و خودتم اینو میدونی. دکتر چرا هی داری از بقیه حرف میزنی؟ هی میگی بقیه حالشون فکر میکنی خوبه؟ من به بقیه چیکار دارم! من دارم کارت میکشم که تو از من بگی. بعدش با منشیت و پسرت که گفتی دوش بگیره لباسای شیک بپوشه بیاد مطب که برین پاستا بخورین!

دوم دبیرستان که بودم یه همسایه داشتیم که تومور داشت، برداشته بودن. بعد یه کوچولو از دید بقیه دیوونه به نظر میرسید. ما تازه رفته بودیم اونجا. من یه روز داشتم فوتبال بازی میکردم تو حیاط. تنهایی! مثل همیشه با رقیب‌های خیالیم. یهو دیدم دو تا دست چشمامو از پشت گرفتن! تا برگشتم ببینم کیه دیدم اون خانومه‌اس! بعد فرار کرد رفت! انگار اونم تنهایی عصرها میرفت سالن والیبال، بازی میکرد! اینو بعدنا فهمیدم. وقتی که گفت بیا با هم بازی کنیم! توپی که من داشتم توپ فوتبال نبود! توپ والیبالم نبود! توپ بسکتبال بود! سنگین و زبر و خشن! چه میدونستم والیبال چیه! گفتم اوکی بیا بازی. شبش یادمه دستام از درد داشتن داد میزدن! ولی من... من یه حس عجیبی داشتم...

بهم والیبال یاد داد، بهش سه تار زدن یاد دادم! روزای خوبی بود. یه بار موشک آبی ساختیم. بعد یادمه اولش نفهمیدیم چی ساختیم، وقتی رفتیم تستش کنیم ترکید کل هیکلمون خیس شد! میدونست من ماکارونی خیلی دوست دارم. هر وقت ماکارونی میپخت اولین نفر برا من میکشید میاورد! چی بگم! "خوش" میگذشت! چون میدیدم یک نفر هست که به من اهمیت میده! یک نفر هست که میاد تو گوشم تولدمو تبریک میگه! یک نفر هست که صبح بیدار شد من یه گوشه موشه کوچولو تو ذهنش باشم. نه یه رابطه عاشقانه! نه! یه دوستی...

یکسال شد. صاحبخونه اجاره رو زیاد کرد ما نتونستیم بدیم، از اونجا اومدیم بیرون. اون عصر که خداحافظی کردیم، مشخص بود داره گریه میکنه! تو دلش! منم شب اسباب کشی مثلا بهانه آوردم خیلی خسته ام، رفتم زیر پتو یادمه تا صبح بیدار بودم و گریه کردم. ترسیدم. دیدم یهو باز تنها شدم. اون روزا زیاد غمگین بودم. همه هم میدونستن... اون چند بار دیگه هم به ما سر زد. همون لحظه ها که میومد، که اتاق بوی اونو میگرفت! من دلم خوش بود...

اینجای خاطره دیگه نمیدونم چی بنویسم. دیدی یه سری چیزا مشخص نیست کِی تموم میشن؟ نفهمیدم کِی بود که آخرین بار دیدمش! اشکا خشک شد اره... ولی جاش موند. حالا یادگاری که از اون برای من موند، والیباله. یادگاری که از من برای اون موند سه تار زدنه. میگفتن دیوونس. میگفتن عقلش کمه. اما سه تار یاد گرفت! اما والیبال یاد داد! میگفتن اینطوری زنده نمیمونه. اما موند! گور بابای بقیه و حرفاشون. مطمئنم اون بازم خیلی چیزای دیگه رو هم تونسته. چون زنده بود!

منم این روزا باز دوباره حس زنده بودن میکنم! چرا؟ چون نسبت به گریه کردن یه نفر واکنش نشون میدم. نمیخندم! یکی تعریف میکنه فلانی شوهرش دیوونه بوده زده دست و پاهای زنشو شکونده و بهش برق وصل میکرده! بقیه میخندن! من عصبانی میشم! وحشت میکنم! ناراحت میشم! من زنده ام. من زنده ام چون این چیزا اذیتم میکنه. من زنده ام چون ... میخوام بگم چون میتونم گریه کنم! ولی اوکی این روزا نمیتونم گریه کنم ولی حداقل حس گریه کردن بهم دست میده!

دوستی از من پرسید این خاطرات رو برای چی مینویسی؟ اولین دلیل اینکه بعدنا برگردم اینا رو مثل یه کتاب داستان بخونم سرگرم شم! دومیش اینکه از این خاطره ها یاد بگیرم. شاید چند نفر دیگه هم چیزای دیگه ای برداشت کردن که به دردشون خورد. مثل همین مفهوم زنده بودن. مثل اینکه مهم نیست بقیه چی میگن! باید کار خودتو انجام بدی. مثل اینکه هر چیز خوبی یه روزی پایان داره پس باید خودتو براش آماده کنی... مثل... مثل چی؟