دوم دبیرستان که بودم یه همسایه داشتیم که تومور داشت، برداشته بودن. بعد یه کوچولو از دید بقیه دیوونه به نظر میرسید. ما تازه رفته بودیم اونجا. من یه روز داشتم فوتبال بازی میکردم تو حیاط. تنهایی! مثل همیشه با رقیبهای خیالیم. یهو دیدم دو تا دست چشمامو از پشت گرفتن! تا برگشتم ببینم کیه دیدم اون خانومهاس! بعد فرار کرد رفت! انگار اونم تنهایی عصرها میرفت سالن والیبال، بازی میکرد! اینو بعدنا فهمیدم. وقتی که گفت بیا با هم بازی کنیم! توپی که من داشتم توپ فوتبال نبود! توپ والیبالم نبود! توپ بسکتبال بود! سنگین و زبر و خشن! چه میدونستم والیبال چیه! گفتم اوکی بیا بازی. شبش یادمه دستام از درد داشتن داد میزدن! ولی من... من یه حس عجیبی داشتم...
بهم والیبال یاد داد، بهش سه تار زدن یاد دادم! روزای خوبی بود. یه بار موشک آبی ساختیم. بعد یادمه اولش نفهمیدیم چی ساختیم، وقتی رفتیم تستش کنیم ترکید کل هیکلمون خیس شد! میدونست من ماکارونی خیلی دوست دارم. هر وقت ماکارونی میپخت اولین نفر برا من میکشید میاورد! چی بگم! "خوش" میگذشت! چون میدیدم یک نفر هست که به من اهمیت میده! یک نفر هست که میاد تو گوشم تولدمو تبریک میگه! یک نفر هست که صبح بیدار شد من یه گوشه موشه کوچولو تو ذهنش باشم. نه یه رابطه عاشقانه! نه! یه دوستی...
یکسال شد. صاحبخونه اجاره رو زیاد کرد ما نتونستیم بدیم، از اونجا اومدیم بیرون. اون عصر که خداحافظی کردیم، مشخص بود داره گریه میکنه! تو دلش! منم شب اسباب کشی مثلا بهانه آوردم خیلی خسته ام، رفتم زیر پتو یادمه تا صبح بیدار بودم و گریه کردم. ترسیدم. دیدم یهو باز تنها شدم. اون روزا زیاد غمگین بودم. همه هم میدونستن... اون چند بار دیگه هم به ما سر زد. همون لحظه ها که میومد، که اتاق بوی اونو میگرفت! من دلم خوش بود...
اینجای خاطره دیگه نمیدونم چی بنویسم. دیدی یه سری چیزا مشخص نیست کِی تموم میشن؟ نفهمیدم کِی بود که آخرین بار دیدمش! اشکا خشک شد اره... ولی جاش موند. حالا یادگاری که از اون برای من موند، والیباله. یادگاری که از من برای اون موند سه تار زدنه. میگفتن دیوونس. میگفتن عقلش کمه. اما سه تار یاد گرفت! اما والیبال یاد داد! میگفتن اینطوری زنده نمیمونه. اما موند! گور بابای بقیه و حرفاشون. مطمئنم اون بازم خیلی چیزای دیگه رو هم تونسته. چون زنده بود!
منم این روزا باز دوباره حس زنده بودن میکنم! چرا؟ چون نسبت به گریه کردن یه نفر واکنش نشون میدم. نمیخندم! یکی تعریف میکنه فلانی شوهرش دیوونه بوده زده دست و پاهای زنشو شکونده و بهش برق وصل میکرده! بقیه میخندن! من عصبانی میشم! وحشت میکنم! ناراحت میشم! من زنده ام. من زنده ام چون این چیزا اذیتم میکنه. من زنده ام چون ... میخوام بگم چون میتونم گریه کنم! ولی اوکی این روزا نمیتونم گریه کنم ولی حداقل حس گریه کردن بهم دست میده!
دوستی از من پرسید این خاطرات رو برای چی مینویسی؟ اولین دلیل اینکه بعدنا برگردم اینا رو مثل یه کتاب داستان بخونم سرگرم شم! دومیش اینکه از این خاطره ها یاد بگیرم. شاید چند نفر دیگه هم چیزای دیگه ای برداشت کردن که به دردشون خورد. مثل همین مفهوم زنده بودن. مثل اینکه مهم نیست بقیه چی میگن! باید کار خودتو انجام بدی. مثل اینکه هر چیز خوبی یه روزی پایان داره پس باید خودتو براش آماده کنی... مثل... مثل چی؟