۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است.

ساعت ده و نیم صبح

منِ تازه از خواب بیدار شده، با دهانی خشک مثل چوب

درست فکر میکنی! قرص هایم دیر شده

وقتی قرص هایم دیر میشود بی اراده گریه میکنم

سرد میشوم و انگار مرا می اندازند توی یک استخر آب داغ

شاید هم گرم میشوم و انگار مرا می اندازند توی ی استخر آب یخ

نمیدانم از چه بنویسم

دیگر همه چیز تکراری شده

یا میشود

وقتی

هزار نفر از این در

بی صدا بگذارند و بروند

و سر و صدا درست کنند از بستن درهایی که هیچوقت صدا نداشتند

میدانی

هزار و یکمی دیگر صدا ندارد

 

 

یک تار موی تو را دارم

فرفری

طلایی

انگار با آدم حرف میزند :)))

به نظر من این خود ما هستیم که زندگی را سخت میگیریم

زندگی سخت نیست

خود ما آدم ها هستیم که قناری ها را در قفس می اندازیم بعد از زندانی بودنشان شعر میسراییم

خود ما آدم ها هستیم که خیلی زود میخواهیم به عشق برسیم اما چیزی که نصیبمان میشود تنفر از کسی هست که یک روزی میگفتیم

اگر بگوید "آری" دیگر هیچ چیزی از خدا نمیخواهم

این خود ما آدم ها هستیم که زندگی را سخت کردیم

باران همیشه یک جور میبارد

اما تو یک روز کفش هایت کثیف میشود

یک روز روحت تازه میشود

آری تقصیر خود ما آدم هاست

وگرنه زندگی هنوز بوی سیب میدهد

سیب های باغ مادر بزرگ

عطر چای در استکان های کمر باریک!

دو صد لبخند و هزار قهقهه رو به آسمان

دلم تنگ است برای روزهایی که قبله مان آسمان بود و

عبادت معنی لمس دانه های تسبیح به دستان مادر بزرگ بود

لذت خواب سنگینی که بیدار شدیم و دیدیم مادربزرگ چه سبک رفت...

دیدیم که گل های قرمز چادر سفیدش پژمرده شد و آسمان چرا قبله نبود؟؟؟؟

کسی فهمید؟

شاید کسی سختش کرده بود

آخر آسمان یک دست آبی من چه تقصیری داشت که

ببارد و ببارم و چاره ای برای دل بی قرارم نداشته باشد ؟

آری...

ما خودمان زندگی را سخت کردیم.

 

آقای ربات.