برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آقای ربات
  • جمعه ۱۹ آبان ، ۲۲:۴۳ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۲۱۰
نظرات شما ( ۸ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۳ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۱۸ آبان ، ۰۸:۵۸ ق.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۱۶۸
نظرات شما ( ۳ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۱۷ آبان ، ۱۷:۵۹ ب.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۱۹۳
نظرات شما ( ۱ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۱۷ آبان ، ۰۶:۳۴ ق.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۱۶۸
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۱ )

این منم 

علی 30 ساله ، دکتر داروساز و یکی از موسسان کارخانه داروسازی اکسیر سیاه

موهای مشکی و خوش حالت ام رو با دستم میدم بالا .. دلم نمیخاد درستشون کنم همینطوری قشنگ ترن 

گره کراواتم رو محکم تر میکنم 

صاف جلوی آینه وامیستم

این منم ... 

شاه سیاه شطرنج

تو دلم زمزمه میکنم امروز من برنده ام .. دلم آروم میشه

امروز هوا کاملا صاف و آفتابیه ... راستش الان تو وسط تابستونیم 

کیف چرمی و مشکی رنگم رو باز میکنم .. پوشه ها و پرونده ها رو میذارم توش و راه میوفتم

تو آسانسور تماس های از دست رفته ام رو چک میکنم .. بیست و دو تا !!! 

بیست و یک تماس از سارا ! و یک تماس هم از امیر ! 

بیخیال همه گوشی را در جیبم رها میکنم و از آسانسور بیرون می آیم و سوار ماشین میشوم

یک مازراتی سیاه براق ! حاصل آخرین پس انداز از کار در داروخانه های این و آن ! 

در راه فقط یک آهنگ بی کلام کل فضای ماشین را پر کرده ... 

خیلی تند میرانم و خیلی سریع میرسم و از بیرون براندازش میکنم ! 

باشکوه و پراباهات ... "اکسیر سیاه" ... با رنگ سفید نوشته شده در یک قاب سیاه

دکور همانطوری هست که من میخواستم .. مخلوطی از سیاه و سفید ... 

وارد که میشوم همه جیغ و هورا میکشند و جشن گرفته اند ! 

به همه شان لبخند میزنم ... یک لبخند بزرگ و شاد ! 

رو به رویم وزیر ایستاده .. او هم لبخند میزند .. امیر هم به ما ملحق میشود ... رخ دیوانه من !! 

آنقدر قشنگ لبخند میزنم که همه دلواپسی های دیشبشان یادشان برود ! 

زود از دست همه خلاص میشوم و وارد دفتر کارم میشوم 

کنار در ... یک مجسمه بزرگ و هم قد خودم .. یک شاه سیاه شطرنج :)

چقدر با شکوه ! 

چیدمان مبل ها .. سیاه و سفید ... همه چیز سیاه و سفید ...

پشت میز مینشینم و از پنجره بزرگ اتاقم به بیرون نگاه میکنم ... از پنجره ام فضای کل شهر پیداست ...

صدای باز شدن در حواسم را پرت میکند و برمیگردم ... سارا و امیر وارد میشوند 

-معلوم هست کجایی ؟؟؟؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟؟

+فکر نمیکنم عیبی داشته باشه یکم به خودم خوش بگذرونم ! 

-دقیقا درست روز به این مهمی باید خوش گذرونی کنی ؟؟؟ دقیقا روز جلسه به این مهمی ؟!!؟ 

+اره ! ما برنده این جلسه ایم ! نگران نباش ..

به امیر هم چشمکی میزنم و وقتی که سارا پشتش به ماست با دستش اشاره میکند که کلافه ام کرده !! و منم پوزخندی میزنم 

 

امروز جلسه معرفی داروهای جدید است .. ما قطعا امروز کولاک خواهیم کرد ! سه داروی جدید کشف شده که در جهان لنگه ندارد

این یعنی آقای احتشام بزرگ .... کیش ! 

 

آخ .... لعنتی اسمش که می آید بیدار میشوم ...

کِی خوابیدم ؟؟؟ مورفین ها مرا به خواب برده بود ؟؟؟؟ چقدر خواب شیرینی بود .. 

به تقویم نگاه میکنم ... دقیقا 15 سال و دوماه پیش .. چنین روزی بود که من اولین زنگ خطر را برای شاه سفید شطرنج به صدا در آوردم ...

آخ .... قلبم تیر میکشد .... دوباره هوا ابری شده ... خیلی مواظبم که کار احمقانه دیگری نکنم ! 

خودم را مچاله میکنم به پتویم و ساکت زل میزنم به دیوار های اتاق 

چه کار کنم آخر ؟؟؟ 

مگر کار دیگری در این دنیا مانده که من نکرده باشم ؟؟؟

کار کردم .. بزرگ شدم .. قدرت به دست آوردم .. با اعتبار شدم .. و دست آخر باختم ! 

عیب ندارد که ... چه چیزی بهتر از این ... 

آری .. حالا فقط یک خواب طولانی میخواهم ... این تنهایی ها آزارم میدهد .. این مرور گذشته ها آزارم میدهد 

این تاریکی ها ...

کاش دوباره بیاید ... کاش کسی وارد این قلعه احمقانه من بشود تا با او صحبت کنم .. دلم حرف میخواهد 

این سکوت من را انگار هر ثانیه دار میزند ....

کاش این مورفین این درد را هم ساکت میکرد ....

کاش ....

...

 

ربات

۱ موافق نظرات شما ( ۹ )

یادت نرود ما به هم احتیاج داریم ! 

باور کن ..

برای رسیدن و فرار کردن ها 

برای ساخته شدن و ثبت کردن ها 

ما به هم احتیاج داریم ...

وگرنه من و تو چه کسی را دوست داشته باشیم !؟ 

یا مثلا با چه کسی حالمان خوب شود ؟! 

من به تو فکر میکنم 

به تو احتیاج دارم 

وگرنه دیگر فکر هم نمیکنم ...

واقعیتش را بخواهی من به دلیل احتیاج دارم ...

 

دلیل من تویی :)

تو را نمیدانم ...

 

#به قلم صابر ابر 

 

برای کسی که خیلی حواسش به من است ! 

 

ربات. \/\/

۲ موافق نظرات شما ( ۵ )